رها (اسم مستعار)
بعضی، آنقدر خوشبختاند که حسرتِ حس سعادت کودکی را میخورند. داغ دوران بیدردی و بیدغدغهگی را به دوش میکشند. اما دریغا که دربارهی نسل من این دوران هرگز نبود و نیامد که روزی بخواهد تمام شود و برود و بتواند حسرتی در دل بنشاند. روزهایی روشن و آرامی که حتا در زندگی دختر سه سالهام نیز غایب است.
دخترم این روزها ناگزیر با من از این پناهگاه به آن پناهگاه میرود… اما کو پناه؟! به عنوان یک مادر، حاضر بودم تمام هستیام را بدهم اما چرخهای این چرخهی طلسمشدهی ناگزیری و بیچارگی در سرنوشت ما زنان متوقف شود.
حاضر بودم همهی هست و بودم را قمار بزنم اما دختر سه سالهام به حس بیچارگی سه سالگی مادرش دچار نشود. چقدرزشت! چقدر رقتانگیز! مادر و دختر هر دو درست در سه سالگی با مفهوم رنج و جبر مواجه شدیم.
دیشب خواباش نمیبرد؛ جویا شدم که چرا؟ گفت: غمگین است! از من با لحنی شیرین و معصومانه میپرسید: مادر چرا دیگر نمیتوانم به کودکستان بروم؟ چرا دیگر شما به وظیفه نمیروید؟ چرا دیگر غزل و نگار را نمیتوانم ببنینم؟
از او روی برمیگردانم تا بغضم نشکند. آخر دلم میگیرد به حال کودکان ما که کودکی نکرده! کودکان ما زود به بزرگی پرتاب شده! برای او از صندوق بهانههای این شبها و روزها بهانهی دیگر میآورم تا بخوابد. همزمان از دالان این رنج نقب میزنم به صندوق خاطراتام. به پس از آن روز که پدر از تبعید بازگشت…
فردای آن شب که پدر برگشته بود را خوب به یاد دارم. دست بدست هم دادیم و با مسواکی که برایم هدیه آورده بود رفتیم کنار جویبار برای شستن دندان. از دمی که پدر از تبعید، برگشته بود با وجود تمام نزدیکی حس بیگانگی داشتم. انگار مثل قبل از تبعیدش، دیگر با او راحت نبودم. در حالی که نسبت به قبل حتا مهربانتر شده بود؛ حرفهای قشنگ میزد؛ نویدهای روشن میداد؛ ولی من خودم را در مقابلاش کم میدیدم.
دخترکی با لباسهای مندرس و رنگ و رو رفته و موهای ژولیده و روح و تنی خسته و قلبی به خاک حسرت و حرمان نشسته. پنج سال دوری هر شب و روز، در خواب و بیداری خاصه شبهای طولانی تابستان روی پشت بام، برایش ستاره میشمردم. برای پدر به سفر رفته و غیب شدهام! پنج سال به جای او با مهتاب قصه میگفتم و نقشاش را هر شب در دل تازه میکردم. انتظار نداشتم که این پنج سال هیچ مرز و محدودهای میان من و پدر بکشد. اما گویا کشیده بود.
باز پاسی از شب گذشته و من در پناهگاه موقت بیدارم و مینویسم. راستاش هفده شب است که خواب را به این دخمه راهی نیست. از هر صدا و هر تکانی مضطرب میشوم. از تصور اینکه در صورت دستگیری ممکن است چه بر سر من و دخترکم زیبایم بیاید، گاهی جان از کالبدم میرود.
به پلکهای دخترک مینگرم و همزمان از خود می پرسم: که چرا ردی از این تجربهها و لحظهها در تاریخ مکتوب نیست؟ صدا و سکوی زنان مبارز در این تاریخ کجاست؟ این سکوت آن چنان که نمایانده میشود دال بر انفعال و انزوای آنان در ساختن تاریخ است؟ یا این تاریخ با آنان تسامح و مدارایی نداشته؟ یا چون خود من، در محاصرهی این همه جبر و ناگزیری ابزار، زمان و امکان نگاشتن را نداشتهاند؟
دلیل این غیبت در روایت هر چه بوده و است، این روزها که در به در خواندن و دانستن از تجربهی مبارزهی بومی زنان دراین مرز و بومام، این فقدان بیش از همیشه دهان باز کرده و به سوی موقعیتام نیشخند میزند. از سر شب به این میاندیشم که اگر مادرم مینوشت، شاید دلیل سکوتهای ممتد و نگاههای خیرهاش را میدانستم.
پس من مینویسم تا اگر روزی دخترم «از این کویر وحشت به سلامتی گذر کرد» بداند مادرش، انتخاب زیادی برای ایستادن در برابر ستم و تن دادن و تمکین کردن به آن نداشت. میخواهم او روزی به من افتخار کند.
روزی بخواند که مادرش برای صیانت از اصل کرامت بشری و منزلت جان عزیزش و تمام دخترکان سرزمیناش و کودکی به خاک سپردهی خودش در برابر گفتمان استبداد ایستاده است. میخواهم بداند مادرش یک قهرمان نبوده اما یک آزاده قطعن.
قبل از بازگشتن پدر از تبعید، شامل مکتب شده بودم. در این خلال اتفاقات بی شمار و پرشتاب سیاسی مسیر همه چیز و همه کس را تغییر داده بود. در قریه، آوازه شده بود که طالبان رفتهاند. نقل قول بود که جهان تازه دانسته با چه هیولایی مواجه بوده و از ریشه برچیده اش! خوشحال بودم؛ پر گشوده بودم که گرچه با تاخیر ولی در فرجام از آموزش محروم نشده بودم.
درب مکتب این دالان رستگاری و آگاهی و روشنایی به رویم باز شده بود. باید دخترکی در سن و سال من باشید تا بدانید پا گذاشتن به مکتب کم از معجزه نبود!
فضای آن روزها کاملن سیاسی بود. من نیز به تقلید از بقیه هر روز پای رادیو مینشستم و به اخبار گوش میدادم. در و همسایه میگفتند قرار است فقر و فلاکت جمعیمان تمام شود. قرار است رفاه و سخاوت به زندگیهامان بازگردد.
من میشنیدم و نمیدانم چرا باور میکردم. لابد همهی کودکان همانقدر خوشباورند که من بودم. میگفتند طالبان رفتهاند؟ اما به کجا؟ چگونه؟ دود شدهاند؟ تصویر طالبان با آن لنگی و پتو و چشمهای بیعاطفه که برای بردن پدر آمده بودند در ذهنم با طعم فقر و نداشتن و نخوردن و نپوشیدن و نرفتن و نتوانستن و تمام نههای جهان گره خورده بود.
شنیده بودم که امریکاییها طالبان را از افغانستان بیرون راندهاند. بعد از رفتن طالبان شور و شوق و شادی زندگی روستایی به قریه بازگشته بود. زندگی رنگ تازهایی گرفته بود؛ موسیقی و کتاب و قلم به خانهها برگشته بود.
به یاد دارم رادیو ملی افغانستان دوباره ترانهها و آهنگهای قدیمی را پخش میکرد؛ از ارسی کوچک خانههای سنگی و کاهگلی صدای موسیقی با عطر پلو در میآمیخت و ملودیای از جنس زندگی ناب میساخت. آن روزها که زندگی دوباره لبخند پهن و گشادی به لب داشت، هر روز بعد از فراغت از مسجد با خریطهی کتاب و قلم به مکتب میرفتم.
دو ساعتی پیادهروی میکردم. اما خسته نمیشدم. منی که طعم محرومیت از مکتب را چشیده بودم هرآنچه به مکتب ربط داشت را دوست داشتم. راهاش را؛ زنگاش را؛ زحمتاش را؛ و صد البته معلماش را نیز؛ اسم معلم مهربانام «ملیحه جان» بود. روز اول همه کنار جویبار روی زمین نمناک نشسته بودیم.بیش از سی کودک بودیم.
همه بلاتکلیف به هم خیره شده بودیم تا او به صنف یا در واقع به میان جمع ما آمد. زیرا تنها نشانه و نماد صنف وجود یک تخته سیاه نصب شده روی سه پایهی چوبی بود. هر روز ملازم مکتب این صنف را به یک گوشهای از بیشه منتقل میکرد.ما از روی پارچهی سرخ آویزان روی سه پایه، ،صنف را پیدا میکردیم. و زنگ مکتب! آن خوش آواترین زنگی که تا کنون گاهی در گوشم طنین میافکند، در چند قدمی ما بود.
هربار و وقتی ملازم مکتب به قصد زدن زنگ سمتاش میرفت ما بازیگوشانه دستانمان را روی گوش میگرفتیم و میخندیدیم. تمام وسعت جهان من آن روزها به ساعات زنگ تفریح و شیطنتهای کودکی مکتبی خلاصه میشد.
همه چیز در ظاهر به سرعت در حال جامه بدل کردن بود. انگار همه چیز در حال پوست انداختن بود. بعضیها به جای چپلق پلاستیک کفش جدید برپا میکردند و بعضی چوری میانداختند؛ بعد از تغییر لباسهای سیاه و چادر سفید، یکی از همان روزها یونیسف بکس، قلم، کتابچه و چند متر تکهی سیاه و چادر سفید برای همه توزیع کرد.
از فردای آن روز یونیفرم مکتب به تن، در دستههایی منظم شبیه مرغابی با بکسهایی آبی به سوی مکتب راه میرفتیم. همزمان با ما مردم و محله نیز به سرعت جامه و چهره بدل میکرد. انگار زندگی روال و رونق گرفته بود؛ دستههای مردان بیکار را دیگر نشسته در پیتو دیوار و دکانها نمیدیدی.
در این میان، تغییر پوشش دختران نوجوان قابل قابل رویتتر بود. همان روزها بود که مادرم هم با شماری از زنان قریه شامل کورس سوادآموزی شده بود. نقل محافل ده شده بود تبادل اطلاعات تازه از برنامههای انکشافی مؤسسات محلی. خبر بازگشایی دوبارهی کلینیکها؛ رسیدگی به کودکان دچار سوتغذیه؛ درمان این همسایه و بستری شدن آن یکی.
شیرینترین بخش این خاطرات برای منِ آن روزها، داشتن شکر در چای صبح بود. خاصه وقتی با نان گرم گندم همراه میشد و سفرهمان بوی نان داغ میگرفت!
همان روزها بود که پدر دوباره به وظیفهی قبلیاش در بخش امنیت فراخوانده شد. هرچند مزایا و معاش چندانی نداشت ولی برای ما کافی بود. روزها و شبها بدین منوال میآمدند و میگذشتند. چند سالی در قریهی آبایی ماندیم.
بعد با انتقال شغل پدر ما نیز راهی کابل شدیم. پایتخت به نظرم سیارهی دیگری میآمد که بیرون از مدار قریهی ما بود. یادم است وقتی عضوی از خانواده نام «کابل» را میگرفت ناخواسته رگهای از حس تعلق در صدایش جان میگرفت.
حالا ما به پایتخت میرفتیم. پدر میگفت: همه چیز آماده است و در منطقهی کارتهی چهار دو اطاق نسبتن مناسب را کرایه گرفته است.
اینگونه بود که در یکی از روزهای زمهریر زمستان مثل همین روزها، کوچ بستیم و به سوی کابل، این کاشانهی نو حرکت کردیم. در راه سرم پر از تصویر بود. تصویرهای رنگی از کابل! آری کابل! آخر به سوی کابل روان بودیم!
انتظار پایان نیافتنی در فرجام به سر رسید و زمانی که پشت در خانهی مذکور رسیدیم ، مردی که گویا صاحبخانه بود بیرون آمد و گفت: او از کرایه دادن خانه به ما منصرف شده است. گفتگوی آنها که طولانی شد، ما نومیدانه راهی خانهی کاکایم شدیم. چند هفتهیی اینجا و آنجا سپری شد تا مادرم خانهای در بخش دیگری از شهر یافت. یگانه پیششرط پدر دربارهی خانه این بود که امکان دسترسی ما به کورسهای آموزشی میسر باشد.
عشق پدر به ما به دختراناش، در این موارد همیشه رنگ منطق و آیندهنگری میگرفت. همیشه میگفت: دخترانام باید درس بخوانند. باید زبان انگلیسی بیاموزند. موقیعت خانهی جدید باید برای من طلایی بود! وبه هر بهانهای دوری در بازار مزدحم نزدیک خانه میزدم و بر میگشتم.
بعضی وقتها از پول باقی ماندهی سودای روزانه، چوری و گیرگ مو میخریدم از سرخوشی پر میکشیدم. بعد شماتت و مزمت مادر را به جان میخریدم. برای من جهان بیرون از خانه سیارهای شگفتانگیز و بدیع بود.
نفس تماشای مردم، شوقشان برای خرید؛ شتابشان برای عبور؛ همه و همه برای من مکاشفه بود. از همان روزها و همان تجربهها بود که دانستم، بودن در اجتماع برای من معنابخش است. دانستم که میتوانم در حرکات رومزهی مردم عادی، در میان ازدحام و هیاهو، در محاصرهی ان همه رنگ و رونق و در لابلای انهمه صدای نخراشیده و شاید نچسب، حس زندگی را تمام و کمال در خویش و برون از خویش بشناسم و قدر نهم.
ازینرو کابل برای من و زنان نسل من تنها یک شهر معمولی در یک موقعیت معمولی نیست. تا اینجا کابل، زمین سخاوتمندی برای کاشتن بذر تجربه، بلوغ و به عمل نشستن بوده است. هر بار وقتی به این میاندیشیم که طالبان موازی با تمام ستم و سرکوب ساختاری چه برنامهی شومی برای زدودن این همه رونق و رنگ از این شهر دارند، خونم به جوش میآید. آنان در صدد پاکسازی شهر از امثال من/زن هستند. ازینرو به هر آنچه نماد و نمود این حضور است با وحشت حمله میکنند و از میان میبرند. ازینرو ماهیت مرا، چهرهی مرا، صدای مرا ، حضور مرا و .. در شهر بر نمیتابند. زیرا زنان، همان نمادهای تمدن و زندگی شهری و مدنیاند.
از همین روست که وقتی به خیابان میرفتیم و شعار «نان کار آزادی» سر میدادیم به آن خشونت و خصومت سرکوب میشدیم. زیرا خیابان خانهی دوم زنان نسل ماست.
خیابان قلمرو بدون واسطهی ته نشین کردن تجربه است. آزمونگاه و دانشگاه است. طالبان زنان را از خیابان میرانند زیرا ما را سزوار نقشآفرینی در حوزهی عمومی نمی دانند؛ زیرا از منظر آنان زنان بردگان و خدمتکاران مرد در حوزهی خصوصیاند.
غافل از این که ما به پستوهای تاریک و تموز آنان باز نمیگردیم. زیرا نسل من، مزایای حضور در حوزهی عمومی را میشناسد. بیست سال است کوچه به کوچه و خشت به خشت سنگفرش این خیابانها را زیر گامهایش اهلی کرده است.
ما دوباره به خیابان باز میگردیم. پیوند گامهای لرزان ما و سنگفرش سخت خیابان را مگر پایانیست؟ خاصه که نخستین درسهای دادخواهی، ایستادگی و مشارکت اجتماعی را با حضور در خیابان آموختیم.
حالا و در پایان یک شب دیگر در خفا، میدانم بخشی از اراده و انگیزهی من در مبارزه نه برای خودم که برای دخترم است. برای او و هزاران چون او، تا نیرویی دیگر امکان تمرین و تجربهی شادی و زندگی در لابلای خطوط خیابان را از او نگیرند.
به امید پیروزی روشنایی بر ظلمت
با حرمت
رها از خط مقدم رزم