نویسنده: ترنم سیدی
روز جمعه، ده سپتامبر است. به روال تمام این روزها، سری به رسانهها و شبکههای اجتماعی میزنم تا اخبار روز را دنبال کنم. تیتر خبرهای امروز از این قرار است:
ــ تجمع زنانِ حامی طالبان در شهر قندوز!
در توضیح خبر آمده است که در ولایت قندوز، تعدادی از زنان سیاهپوش، در حمایت از طالبان تظاهرات کرده و از ایدئولوژی آنان اعلام حمایت نمودهاند.
بخش جالبتر این خبر این بود که یکی از زنان حامی در این تجمع خطاب به رسانهها به زبان انگلیسی سخنرانی میکرد. او به صراحت و قطعیت از دموکراسی و آزادی بیان شاکی بود و حتی با احساسات رقیق میگفت: ما ــ منظورش جمع زنان حامی طالبان بود ــ از دموکراسی بیزاریم و نظام و قانون اسلامی میخواهیم. شمار دیگرشان حتی میگفتند: آنان (طالبان و حامیانشان) سربازان اسلام ناباند و به زودی امریکا را نیز فتح خواهیم کرد.
با دیدن و شنیدن مواضع این زنان آه از نهادم برآمد. آخر کدام منطق میتوانست چنین تناقضی را فهم و هضم کند؟! اینکه زنان حامی دشمنان قسمخوردهی خود باشند؟! اینکه زنان از ایدئولوژی قاتلان خود و همنوعان خود تام و تمام اعلام پشتیبانی کنند؟! تمام آن روز به تاریخ این تبانی و سنت دیرینهی تمکین و همسویی در میان زنان میاندیشیم و افسوس میخوردم! به نظرم مواضع متناقض این جمع مصداق و سند روشن عملکرد نظام سرکوب و ستم جنسیتی در افغانستان بود. این زنان موقعیت پیچیده و قابل ترحمی دارند.
آنروز هر بار و در هر مجال، ویدئوی کذایی را بار بار دیدم. زنان کشورم چه مذبوحانه بازیچهی دست گروهی تروریست و وحشی شدهاند. چه سادهانگارانه همدستی میکنند. چه ساده دچار از خود بیگانگی شدهاند و تمام آمال و آرزوهایشان را بدست فراموشی سپردهاند.
این بندگان بیخبر خدا حتا نمیدانستند آنچه به خاطرش به خیابان آمدهاند؛ تظاهرات براه انداختهاند و بر ضد آن شعار سر دادهاند، خود از اصلیترین آموزهها و ارزشهای دموکراتیک است. حق آزادی بیان! حق فعالیت و مشارکت سیاسی و مدنی! افسوس به حالشان و این میزان بیخبری و مغزشویی!
همزمان و در خبر دیگری آمده است طالبان گفته: زنان نباید ورزش کنند چون ضرورتی به آن ندارند! در توجیه این تصمیم، یکی از اعضای کمیتهی به اصطلاح فرهنگی آنان گفته است: تصور نمیکنم به زنان اجازه داده شود کریکت بازی کنند، چون برای زنان «ضروری» نیست. به زعم این طالب، در بازی کریکت زنان در وضعیتی قرار میگیرند که صورت و بدنشان پوشیده نماند و اسلام اجازه نداده است که زن در چنین وضعیتی دیده شود.
آری! اسلام در زیر سلطهی امارتِ اسلامی به زنان اجازه نمیدهد که ورزش کنند؛ اجازه نمیدهد که جز در فضاهای خصوصی و بسته در انظار عمومی ظاهر شوند. زیرا طی این حضور، ممکن است صداهایشان، پیکرهایشان، وجودشان و در یک کلام، بدنهایشان پیدا شود.
این حکم هم مثل تمام مواضع طالبان با قطعیت و خصومت صادر شده است تا مبادا شکی در انطعافناپذیری، سرسختی و تعصب آنان در قبال زنان ایجاد شود. اسلام عزیز هم که چون همیش و همیشه بهانهای برای توجیه تمام زورگوییها و قلدریهاست.
آن روزها هر روز ما با یک خبر نو آغاز میشد. هر روز قوانین ضد زن بیشتری را اعلام و محدودیتهای بیشتری برای زنان وضع میکردند. دیگر تاب آوردن همه چیز طاقتفرسا و سخت شده بود حتا مجرای نفس کشیدن نیز تنگ شده بود.
خفقان! خفقان مطلق! چرا کسی نبود که بفهمد این خفقان رنجبار، رقتانگیز و دردناک است؟ آخر مگر نه اینکه همه بدون استثنا در موقعیتی مشابه هم بودیم؟ مگر نه اینکه اشتراک در درد و رنج میتواند همدلی و همبستگی بیافریند؟ پس چرا ما، سنگرداران راه آزادی، زنانی که قسم خورده بودیم در برابر این ظالمان دوران ایستادگی کنیم این همه بیصدا و تنها بودیم؟
آن روزها ما و جمع کوچکی از همدردان و همجنسان ما مصمم بودیم تا نگذاریم این جانیان، رسمیت بیابند. مقابلهی ما هیچ ثمر و پیامدی اگر نداشت، دست کم چهرهی منحوس، وحشی و ضدانسانی طالبان را بار دیگر به یاد جهان میآورد. تنها در این تقابل بود که میتوانستیم آنان را به جهانیان بشناسانیم. روشن بود که در این بازگشت به قدرت، طالبان استراتژیهای سیاسی تازهای آموخته بودند. برای همین هم نمایشهایی چون راهاندازی تظاهرات زنان در حمایت از خویش را براه میانداختند. آنان به اجاره کردن چند زن و مرد خود فروخته که یا به زور یا به زر از آنان تمکین میکردند، در تلاش بودند تا چهرهی متمدن و بروزی از خود ترسیم کنند. که صد البته همان هم تا زمان برسمیت شناخته شدن تداوم مییافت.
ما قاعدهی بازی سیاسی و روانی طالبان را شناخته بودیم. آگاهانه به خیابان میرفتیم. نفس حضورمان چونان تیری بود که به قلبشان اصابت میکرد. هر روز علنیتر به سرکوب ما بسیج میشدند. هر روز وحشیتر و قصیتر میشدند.
هر روز بیشتر خطکشی ما با آنان روشن میشد. انگار ارادهی هر دو سو معطوف به پیروزی بود. آنان با اعمال خشونت بیشتر و ما به حضور گستردهتر. این بازی یک پیام و نتیجهی روشن داشت:
ارادهی ما از ضربات شلاق، تحقیر و خشونت آنان قویتر بود.
آن روزها، دامنهی خشونت و خصومت طالبان به سرکوب زنان نیز محدود نمانده بود. درگوشه و کنار کشور به هر شکلی که میتوانستند مردم را آزار و اذیت میکردند. برای مثال، در دایکندی سیصد خانواده را وادار به ترک خانه و زمینهایشان کرده بودند.
اخبار جسته و گریخته حاکی از این بود که در بعضی از ولایات، دختران جوان را بزور نکاح میکردند. مکاتب را به روی دختران و زنان بسته بودند و بیش از نیمی از جمعیت کشور را از حق تحصیل منع کرده بودند.
در تماسهایی که با آشنایانی در مزار داشتم، گفته میشد که طالبان کوچه به کوچه رفته و از مردم پول جمع میکردند. آنان از اهالی هر خانه سی الی پنجاه افغانی برای خورد و خوراک خودشان جمع میکنند.
گویا به مردم بعضی از مناطق هم میگفتند که باید غذا آماده کنند و هر شب مکلفاند تا به «مجاهدین» غذا بدهند. همزمان در مناطق دیگر هم خبر میرسید که وضعیت مشابهی حاکم است. در مناطق مرکزی وبه ویژه بامیان هم از هر ده بوجی کچالو یک بوجی را برای خودشان میگیرند. در حالی که بخشی از مردم در این منطقه عملا زیر خط فقرند و به خاطر بیکاری، رکود اقتصادی و دیگر فشارهای اقتصادی، خرد و خمیر شدهاند.
به زعم من نام این عمل، باجگیری محض بود. آنروزها طالبان در اثبات شرارت پیشگیشان کوتاهی نمیکردند. وقتی از فقیرترین و بیچارهترین مردم روی زمین، پولِ زور میگرفتند؛ آن هم در اوج بیکاری و بیثباتی پیشآمده که مسبب آن نیز خودشان بودند. گویا طالبان، آفت نازل شدهی دیگری بر مردم فراموششدهی ماست که ماهها میشد به نان شب محتاج بودند.
در آن روزها کنار تمام تلخیهای دیگر، خبر میرسید که مردم، خصوصا زنان به اشکال و شیوههای مختلف روزانه و روزمره، شکنجهی روانی و جسمانی میشوند. برای مثال، در ادارات ملکی و نظامی کابل به طور مکرر از طریق تلفنهای دیجیتل دفاتر، به تعدادی از کارمندان زن تماس گرفته شده بود و گاهی آدرس و گاهی سوالات دیگر پرسیده شده بود.
در تازهترین مورد، به دختران بخش فنی وزارت داخله تماس گرفته شده بود. از آنان خواسته شده بود که به سر کار خود حاضر شوند ورنه، معاشتان قطع میشود و جای دیگری هم استخدام نخواهید شد. متاسفانه گویا تقریبن چهارده کارمند زن این بخش، تاریخ نه سپتامبر از روی خوشباوری یا ناگزیری، راهی شعبات میشوند.
طبق روایتها، وقتی به اداره میرسند، ناگهان درها به رویشان بسته میشود و فقط یکی دو نفر موفق به فرار میشوند. متاسفانه بقیهی زنان و دختران مورد تحقیر و آزار و اذیت جنسیِ گروهی قرار میگیرند. در این میان، وقتی از آنان خواسته شده بود که افشاگری کنند، همه سکوت کردند. به خاطر ترس از قضاوت و حیثیت! یا شاید فضای فرهنگیِ ضد زن حاکم! خلاصه، کسی حاضر نبود تجربهی تکاندهنده و تلخاش را رسانهای کند و در میان بگذارد.
خبر آخر را در گروه «مشارکت سیاسی زنان» خواندم. آن روز تا پایان روز، سراسر تلخی و سیاهی بود و حس درماندگی و سرخوردگی! برای این همه بیصدایی و ناتوانی و مظلومیت زنان و دختران حس حسرت و خشم توآمان رهایم نمیکرد. خبری از خبر دیگر وحشتناکتر و برنتابندهتر. وحشت چون خون تا مغز استخوانم میرسید. همه جا قتل عام بود و سکوت هولناک. از کسی صدایی بلند نمیشد. انگار وحشت همه را لال کرده بود.
آن روز تا پایان آن شب زیر لب زمرمه میکردم: «به کجا برم شکایت، وطنی که سر ندارد.»
ادامه دارد …