سکینه علیزاده
میخواهم از دردها و رنجهای که در طول چند سال با خودم حمل میکنم بنویسم. سکوتم را بشکنم و با نوشتن این متن، فریاد بزنم. از لحظه لحظه درد کشیدنم حرف بزنم و روایت کنم.
در سال ۲۰۱۱ بیشترین صحنههای آزار و اذیت جنسی را شاهد بودم و تجربه کردم. تجربههای تلخ این پدیده شوم ثبت دفترچه خاطرات زندگیم شده است. شاید برای خوانندگان این مطلب سوالی خلق شده باشد که چرا در این مدت سالها سکوت کردم و در مورد آزار و اذیت لب نگشودم؟ راستش آزار و اذیت جنسی اتفاق کوچکی نیست و به این سادگیها هم اثرش از روح و روان آدم پاک نمیشود؛ سالها داغ رفتار ناشایست آزارگر از ذهن آدم حذف نمیشود. من مدتها با خودم کلنجار رفتم که در برابر این درد بزرگ همچنان سکوت کنم یا سخن بگویم؟ زیرا تاکنون هر باری که مورد آزار و اذیت قرار گرفتم، خودم متهم شدم و هرچه داستانی از این نوع شنیدم، جامعه و مردم، قربانی این پدیده را متهم کردند تا عامل آن را. به همین دلیل جرات نکردم بنویسم، چون در این قسمت قریب به اکثریت زنان و دختران سکوت کردهاند. ما در دنیایی ساکت به سر میبریم و کسی از چالشهای این چنینی سخن نمیگویند. من تصمیم گرفتم که از آن سخنان نگفته که روی دلم تلنبار شده، کمی بنویسم و روایت کنم. میخواهم بنویسم تا دختران دیگر بعد از من آگاهی حاصل کنند و کمتر مورد آزار و اذیت قرار بگیرند. میخواهم بنویسم تا دختران بفهمند که حرف زدن از آزار و اذیت جنسی شرم نیست و تو مقصر نیستی.
اولین سفرم در سال ۲۰۱۱ به کابل همزمان بود با قرار گرفتن آزار و اذیتهای جنسی مردان هوس باز شهر پر از آشوب کابل. نخستین باری که با پدیده آزار و اذیت مواجه شدم، در داخل ملیبس شهری بود. یک صبح نحس و غمانگیز که هیچ گاهی فراموشم نخواهد شد. از آخرین ایستگاه موتر های شهری از برچی سوار ملیبس شهری شدم. تعداد مسافرین ملیبس کم بود تا این که به چند ایستگاه رسیدیم، هر لحظه به تعداد مسافرین افزوده میشد. در ظرف بیست دقیقه موتر ملیبس پر شد از مسافرین که اکثریت شان دختران و پسران دانشگاهی بودند. در ملیبس جای سوزن انداختن نبود. در چوکی یکنفره کنار پنجره موتر نشسته بودم. در میان انبوه از مسافرین گم شده بودم. مردان و زنان تقریبا به هم چسبیده بودند. در نزدیکی مسیر قلعهناظر برچی که رسیدیم، احساس کردم در بازویم چیزی مالیده میشود. فکر کردم شاید دستکول یا چپتر درسی دختران باشد. توجهی نکردم. اما هرچه من بیخیالتر شدم، در بازویم بیشتر فشار وارد میکرد. هر باری که اطرافم را میدیدم، متوجه چیزی نمیشدم که در بازویم لمس کند.
وقتی به پسری که در کنارم ایستاده بود، چشمم افتاد، رنگش پریده بود. چشمانش از حدقه بیرون زده بود، حس کردم مرا با چشمانش میخورد. او “آلت تناسلیاش” را به بازویم چسبانده بود و از آن طریق خودش را ارضا میکرد. نمیتوانستم صدایم را بکشم. از شدت ترس نفس کشیده نمیتوانستم. او بر روح و روانم تجاوز کرده بود. من دچار یک خشم خاموش بودم. خشمی که تنها خودم را نابود میکرد نه متجاوز را. تمام غرورم بهعنوان یک انسان آزاد و مستقل فروریخت.
من آنجا شکسته شدن را بارها و بارها تجربه کردم. از حماقت آن پسر در حیرت شده بودم که چگونه به خودش چنین حقی میدهد و با کمال بیعزتی، در مکان عمومی دست به چنین کاری میزند. برای لحظهای برای این چنین نابودی معیارهای اخلاقی در جامعه، تکان خوردم. چون فضا و جو طوری بود که همه فکر میکردند دختران که به دانشگاهها یا به مکتب و… میروند دختران بد و بیراه هستند. من آن روز تمام جراتم از دست دادم. به این مقوله بسیار ناپسند بیشتر باور کردم که ” برداشتها در مورد زنان همیشه به عنوان برده جنسی” است. پس از آن اتفاق من هنوز از سوار شدن در موتر ملیبس شهری میترسم. همیشه یک نوع نگرانی در ذهنم وجود دارد. نه تنها بخاطر خودم بلکه بخاطر تمام دختران شهر که از موترهای لینی ملیبس استفاده میکنند، نگرانم که مبادا با چنین رویدادی مواجه شوند. دومین باری که به صورت وحشتناکی مورد آزار و اذیت قرار گرفتم، تابستان همان سال بود. یک روز بسیار گرم تابستانی ساعت ۱۲ چاشت زمانی که به سمت خانه میرفتم در کوچه خاکی و خلوت قلعه قاضی، مردی با وضعیت نامناسب از جاده عمومی مرا دنبال کرد. در انتهای کوچه خاکی که حتی پیشهای پر نمیزد، آن مرد سر راهم را گرفت و میخواست بدنم را لمس کند. من با تمام جرات سنگی را گرفتم و جیغ زدم. او ترسید از ساحه فرار کرد، اما از لجاجتش دست بردار نبود. تا من در نزدیکی خانه رسیدم او از مسیر دیگری در پیش دروازه حویلی، دوباره راهم را گرفت. وقتی متوجه شد خانه من آنجاست، از ساحه فرار کرد. در خانه که رسیدم، حس بسیاری بدی داشتم، حس ناامیدی و ناتوانی. انگار سالها پیش مرده بودم. من تمام توانم را از دست داده بودم. این بار به تمام معنا از ته دل ترسیده بودم. با تاسف باید بگویم که این روایتهای دردناک را پایانی نیست. من در مدت حدود ده سال سکونت در این شهر، بارها در جادههای کابل مورد آزار و اذیت جنسی قرار گرفتم ولی تاکنون هیچ مرجعی که بتوانم در آن شکایتی درج کنم، نتونستم پیدا کنم.
از همه خالصانه تقاضا دارم که کلیشههای جنسیتی و ایدهآلهای خشونتآمیز که زنان و دختران نوجوان در خیابانها، مکاتب، دانشگاهها و محیط کاریشان، با آن روبهرو میشوند، را به چالش بکشند. سکوت را بشکنیم، با خانواده و دوستان خود در مورد چگونگی همکاری مشترک برای پایان دادن به تجاوز و آزار و اذیت جنسی در جامعه خود صحبت کنیم. علیه این همه نابرابریهای جنسیتی، متحد شده و بر ضد فرهنگ تجاوز مبارزه کنیم.