نویسنده، بهار (مستعار)
همراه تیم دختران معترض غرب کابل (برچی و کارته چهار)، برای تظاهرات ۱۱ سپتامبر آماده شدیم. من هم اشتراک کردم. البته بدون اجازهی پدرم، چون از نظر پدرم و هزاران پدر دیگر، اعتراض علیه طالبان، کاری به شدت خطرناک و بیهوده بود.
روح پدرم هم از هماهنگیها و مشارکتهای من در گروه زنان معترض خبر نداشت ورنه از دروازه خانه پیش اجازه نمیداد که قدم بر میداشتم. در اولین فرصت، پنهانی و بیخبر بیرون شدم و رأس ساعت تعیین شده، به محل معین در برچی بودیم.
در یک دست شعارهای مان و در دست دیگر تلفنهایمان چون سلاح دفاع آماده بود. همه میدانستیم با چه شری مواجه هستیم. میدانستیم طالبان ماههاست در سایهی خاموشی عمومی و چشمپوشی جهانی چه وحشتی را به نام تصاحب قدرت برپا کردهاند. تصور ما این بود که با مستندسازی و جمعآوری شوهد عینی و واقعی به جهان ثابت کنیم که این گروه را بهرسمیت نشناسند.
وقتی همه جمع شدند، در مسیر از پیش تعیین شده به راه افتادیم. برای دادخواهی و مطالبات فراگیر مردمی شعار میدادیم و جلو میرفتیم. در مسیر و همزمان در ذهنم با تصاویر دادخواهیهای مدنی و شهروندی پیش از تسلط طالبان کلنجار میرفتم. به یاد میآوردم روزهایی را که هنوز دیوار ضخیم و زخمت جنسیت میان ما و همباروان ما در پیگیری حقوق شهروندی کشیده نشده بود، کنار هم و در یک قطار و برای یک هدف دادخواهی میکردیم.
آن روز و در آن دادخواهی اما؛ فقط ما زنان بودیم. حتا نزدیکترینها و همدلترینها نیز ترجیح داده بودند خطر شلاق و شکنجه ی طالب را به جان نخرند. هیج مردی با ما همراه نشده بود و با ما برای حق نان، کار و آزادی شعار نمیداد.
مردان رهگذر و کسبهکاران نیز از پشت شیشههای دکانهایشان خیره و زننده نگاهمان میکردند. اغلب نگاهها شماتتبار و سرزنشکننده بود. انگار مرتکب خطایی شده باشیم. در این میان بعضی نیز با تبسم و لبخندی محو ـــ شاید از روی افتخار یا انزجار ــــ در حاشیهی خیابان از ما و دادخواهی ما استقبال میکردند.
سر راه، در ایستگاه اُنچی، طالبان سر راهمان ایستادند و با مشاجره لفظی تلاش کردند که مانع حرکت ما شوند. تا از آنجا و آن گیر و دار خلاص شدیم، سریع با چند معترض، خودمان را به کارتهی چهار، روبروی حوزه سوم طالبان رساندیم. تظاهرات هنوز شروع نشده بود که طالبان یکی از خبرنگاران [مرد] را که برای پوشش تظاهرات آمده بود، با خود بردند.
میگفتند: مردی نباید در میان ما باشد. ما به شعار دادن شروع کردیم که دومین خبرنگار را نیز به همین بهانه بازداشت کردند. و به دنبالش ــــ اگر اشتباه نکنم ــــ سه نفر دیگر نیز بازداشت شدند. با وجود اینکه موجی از نگرانی و پریشانی در گروه ایجاد شده بود، ما همچنان به تظاهرات و شعار دادن ادامه دادیم.
پیششرط طالبان برای رهایی خبرنگراران، روشن بود. اعلام کردند در صورتی که ما به خانههای مان برگردیم، آنان خبرنگاران ما را آزاد میکنند. یک گروگانگیری رسمی و علنی اتفاق افتاده بود. ما، از سویی نگران جان دوستان خبرنگار بودیم و از سویی دیگر نمیتوانستیم در برابر این سرکوب و خشونت آشکار تسلیم طالبان شویم.
از پیش حوزهی سوم امنیتی به سمت سرک حوزه راه افتادیم که یکباره آژیر رنجر طالبان را شنیدیم. یکراست به سوی ما آمد و جلوی معترضان ایستاده کرد. ما همچنان و با صدای رساتری شعار میدادیم. من از این صحنه فیلم میگرفتم و دوستم تا جایی که میتوانست مواظب من بود تا اتفاقی رخ ندهد. یکباره یک طالب به شکل وحشیانهای شروع کرد به شلاق زدن دختران. آن صحنه در ذهنم مثل یک کابوس زنده است. لحظهای که طالب با غضب، شلاق را با تمام نیرو در هوا تاب میداد و به بدن مرتعش دوستان و همسنگرانم فرود میآورد را چگونه روایت کنم؟ زبان و ادبیات با تمام ظرفیتاش چگونه میتواند بدون اینکه به لکنت بفتد، سیاهزخمهای تاریخ جنونبار و خونینبار ما را حکایت کند؟
سرباز طالب، شلاقاش را بر بدن هر کسی که دم دستش میآمد میزد، دقیق مثل این که با شلاق به بدن حیوان بیزبان حواله میکند. در لحظات نخست، ما از دیدن این صحنه، ناباوارنه ایستاده و در شوک بودیم. بعد از چند ضربهی شلاق، دختران پراکنده شدند. یکی از معترضان از شدت ضربه تقریبآ از حال رفته بود. میلرزید. بقیه هم بیدرنگ پراکنده شدند.
کمرهی عکاسی، در دست دوستم بود. من از این وحشت ویدیو میگرفتم که مرا دیدند و آمدند. همه را پراکنده کردند. سرک، خالی خالی شد. بجز من و دوستم، کس دیگری نمانده بود. روی جدول نشستیم. تلفن و دوربین در بغلمان بود. پریشان و مستأصل به فکر چاره بودیم که یکباره موترشان آمد و پیش پایمان متوقف شد.
تا سرم را بلند کردم، دیدم که سرباز خشمگین طالب بالای سرم ایستاده است. بلند شدم که تلفن و دوربین عکاسیام روی زمین افتاد. تا خواستم بگیرمشان، زخم سوزشی عجیب بر پشتم نشست. فشار ضربهی شلاق مرا به زمین انداخت. در آن لحظه نمیدانم این سوزش شلاق بود یا سوزش حقارت ناشی از آن که باران اشک امانم نمیداد. غافلگیر شده بودم.
ذهنم در تحلیل آنچه در آن لحظه میگذشت درمانده بود. در قرن بیست و یک… در روز روشن… در کشور و شهر و سرزمین خودم، برای بدیهیترین و انسانیترین و موجودی که به عنوان یک انسان خشونت پرهیزیترین آدم، برای حق شهروندیام در یک محکمهی صحرایی، محاکمه و مجازات میشدم.
تلفن را برداشتم. دوستم هم میخواست دوربین را بردارد که او را نیز با شلاق زدند. دوربین را به زمین زده و شکستند. بعد با تمسخر اشاره میکردند که حالا بیا عکس بگیر!
ما، پا به فرار گذاشتیم. طالبان سرک را دور زدند و دنبالمان آمدند. شلاق در دست و پیروزمندانه با ما بازی شکار و شکارچی میکردند. خودم را جلو اولین تکسی انداختم و بدون هیچ حرف و سخنی خودمان را پرتاب کردیم داخل تکسی و مستقیم به سوی خانه آمدیم. تمام مسیر راه هم به عقب میدیدم تا مبادا تعقیبمان کنند. خوشبختانه طالب به دنبال ما نبود. به خانه که رسیدم، لنگان لنگان پیاده شدم. انگار در پشتم زخم عمیقی، شده بود و احساس میکردم این زخم به لباسم چسبیده بود و با هر گام و هر تکان، دهان باز میکرد و آتشام میزد.
در پیش دروازه، نفس عمیقی کشیدم. تمام توشه و توانام را به پاهایم جمع کردم تا قد راست کنم و راست راه بروم. چون در خانوادهی سنتی ما کسی بر نمیتابید نام خواهران و دخترانشان روی زبانی بیفتد. حتا نمیشد از این زخم ناسور و سرباز به کسی چیزی گفت. برادرم پرسید:
ـ چرا اینطوری، خمیده راه میری؟
زهرخندی زدم و پرسیدم: چطوری؟
گفت:
ـ شبیه کسانی که لت خورده باشند. ادامه داد: نی که تو را هم زدند؟
بغضام ترکید. با گریه گفتم: نه. مرا نزدند!
گفت:
ـ پس دیگر چرا گریه میکنی؟
بهانه آوردم که به خاطر وضع دوستانم ناراحتام. اما این تمام واقعیت نبود. آن شب و شبهای پس از آن، من واقعیتهای زننده و تکان دهندهی بیشماری را شناختم. تلخیهایی که بعضآ دردش از سوزش و درد شلاق طالب بیشتر بود. این واقعیت که تاریخ مبارزهی زنان همواره در سایهی سکوت و سرکوب جامعهی سنتی انکار شده است.
دانستم که رنج من، رنج نه تنها من که رنج میلیونها انسان دیگر در این سرزمین است که به صرف جنسیتشان ستم را مضاعفتر و مخوفتر تجربه میکنند.
دانستم، بیصدایی و تنهایی زنان در تجربهی رنج و نیز بیاعتنایی جمعی در برابر این تجربه، از خانواده شروع میشود و به جامعه سرایت میکند. من با گوشت، پوست و خون، رنجی استخوانسوز را در خاموشی و انزوا تجربه میکردم. شلاق طالب، برای من و شاید خیلیها در آن تظاهرات تلنگر تلخ بیداری نیز بود. اغلب آنان چون من نمیتوانستند از آنچه بر سرشان آمده به خانوادههای شان حرفی بزنند، چون بار ملامت و مرارت را دیگر برنمیتابند.
ما زن بودیم. گروهی که در جامعهی سنتی و بسته افغانستان، قلمرو حضور، نقش، جایگاه و موقعیتاش تعیین و تثبیت شده است. حوزهی مردن و زیستن دختران و زنان در این سرزمین، چهاردیواری خانه است. میدان مبارزهی ما تنها مصاف با طالب شلاق به دست نبود. فرهنگ و فکری است که هویت و موقعیت انسانی زن مشروط و محدود میکند.
فرهنگی که به ما میآموزاند تا سقف هرگونه انتظار را بر ارتفاع پست تبعیض عیار کنیم. ما آن شب در حالی به جرم دادخواهی و مطالبات فراگیر مردمی محکمهی صحرایی شده بودیم که حتا نمیتوانستیم انتظار همراهی یا همدلیای از سوی اعضای خانوادههایمان داشته باشیم. این واقعیت، رنج م راا بیشتر و مضاعفتر میکرد.
آن شب، ما از اوج بیداد به داد رسیدهها، در خلوتی که از درد بنا شده بود، دانستیم که معنای واقعی دهشت و وحشت عریان در برابر زنان چیست. آن شب و شبهای دیگر، زیر سقف خانهی ما، کسی از درد و رنج خاموش من با خبر نشد. کسی دلداریای نداد. همراهیای نکرد.
کسی دربارهی جریان مقاومت جسورانه و آگاهانه ما برای حقخواهی جمعی چیزی نگفت. من ناگزیر در سکوت به زخمهایم، ضمادِ زمان میبستم. در سکوت تحمل میکردم تا سوزشِ زخمِ زبان را نشنوم. زخمام را در خلوت میبستم تا بار ملامت و مزمت نبرم. بارها شنیده بودم که دربارهی دوستانم میگفتند: خوب شد! اصلا زن را چی به تظاهرات؟ بشینند در خانه و زندگی کنند. غافل از این که «زندگی» برای عدهای، مقاومت است و مقاومت خود زندگی.
حالا که روزها و هفتهها از آن تجربهی سیاه میگذرد، هنوز در برخورد با طالب، چهرهی طالبِ خشمگینِ شلاق به دست را میبینم. با گذشت هفتهها، هنوز جای زخمام تازه است. هنوز از دلم خون میچکد و نمیتوانم بار این حقارت را بردارم. هر بار به خاطر میآورم که چگونه مبارزان و معترضان را بار بار به بند کشیده و زیر فشار جریان مبارزه را خاموش کردهاند، بیشتر برای ادامهی مبارزه مصمم میشوم.
هرچند حالا بیش از همیشه ریشههای همداستانی ذهنیت طالب و ذهنیت عمومی دربارهی ستم بر زنان را میشناسم. هرچند این درس، درس گزاف و گرانی بود؛ اما موازی با تمام این ترسها و تردیدها، به خود نهیب میزنم این سیاهی را نیز پایانی است و تا خشونت است مقاومت نیز است.