اشاره: به دنبال نشر فراخوان از سوی رسانهی رخشانه در مورد روایت دختران دانشآموز، یک دختر دانشآموزش صنف هشتم مکتب از کابل که به دلیل قوانین محدود کننده طالبان، از رفتن به مکتب باز مانده است ، روایتاش را از زندهگی در سایه حکومت طالبان به رسانهی رخشانه فرستاده است.
این روایتها تحت فراخوان ویژه برای بالا بردن صدای دختران دانشآموز که از رفتن به مکتب باز ماندهاند، منتشر میشود.
نویسنده: مریم امیری
روزی که مکتب ما را بسته کردند غم و ناامیدی از آسمان بارید. آسمان رنگی و نورانی ما ابری شد. آسمان ما خیلی بلند بود. خیلی دور بود. اما نمیدانم چه دستی به پایین کشیدن آسمان ما یا به بزرگ کردن این غولهای وحشی کمک کردند.
در این سرزمین ما فقط درد کشیدن را آموختیم. روزی که میخواستیم چیزی بنویسیم قلم ما را شکستند. آموزشگاههای ما را انفجار دادند. زمانی که صدا بلند کردیم که ما هم انسان هستیم و برابر با پسران، پشت شان را دور دادند و رفتند. هیچ کس صدای ما را نشنید.
روزهای بدون مکتب همان روزهای هستند که برای همیشه باقی خواهد ماند. اینجا امید وجود ندارد. امید وجود ندارد چون کتاب و کتابچههایم در تاقچه خاک میخورند و کیف کتابهایم زیر گرد و غبار گیر مانده است.
این روزها قدم به قدماش برای ما فرق است و تبعیض. فرقهای که داغاش تا ابد در دل ما خواهد ماند. من دوست داشتم در کشورم آرامی و امنیت باشد نه تبعیض. دوست داشتم صلح بیای؛ اما نه اینگونه. دوست داشتم سال جدیدام را با درسهای نو شروع کنم. روزهای که قلم و کتاب به دست داشتیم و کسی ما را به جرم دختر بودن از رفتن به مکتب منع نمیکرد. من آن روزها را دوست داشتم.
زمانی که طالبان مکاتب ما را بستند بر چهره همه ما غم ظاهر شد. قلبهای ما از امید خالی شد و در مغز ما جز این جمله که چه خواهد شد؟ هیچ کلمه و درس نو جای نگرفت. وقتی میبینم طالبان به دختران اجازه مکتب رفتن را نمیدهند سرم درد میکند. چقدر این روش فکر شان احمقانه است. آنها دست رد بر سینهی ما زدند. چراغ علم را در ذهن ما خاموش کردند.
من امسال اگر به مکتب میرفتم، چیزهای تازهیی یاد میگرفتم؛ اما آنها دروازههای مکتب ما را به بهانه بستند و با این کار شان هم ما را نابود کردند. من نمیدانم چه چیزی دردناکتر و کشندهتر از این است که نگذارند قلمت را در دست بگیری و بر روی دفترت بنویسی.
من میگویم ایکاش امسال نیز کرونا بود. ایکاش کرونا جان مرا میگرفت و طالب را نمیدیدم. دروازههای بسته مکتب را نمیدیدم. در کرونا امید داشتم که مکتب باز میشود. اصلا هم ناراحت و غمگین نبودیم؛ اما حالا هیچ روز را بدون گریه به شب نمیرسانیم. هر روز نشستن به تماشای مکتب رفتن بچهها در مکتبی که در آخر کوچهی خانه ماست، حسرتهای بیشتری بر دلم انبار میشود.
ما قصد داشتیم داکتران خوبی باشیم تا دوستان ما که در جنگها زخمی میشوند را تداوی کنیم. انجنیر باشیم و خانه ای خراب شده بعد از جنگ و انتحار را باز هم آباد کنیم. معلم خوبی باشیم و به همه یاد بدهیم که آدم باشند نه طالب و نه هم حیوان. این است حال و هوای روزهای بدون مکتب، بدون درس، بدون کتاب و دفتر.