الهه محمدی
روز ۲۴ اسد ۱۴۰۰ در کابل یک روز غیر معمول بود. در مسیر راه بهسوی دفتر هرازگاهی جمعی از مردان را میدیدم که از کنار جادهها سریع سریع قدم بر میدارند. چیزی در دلم فرو ریخت و آهسته آهسته ضربان قلبم بالا میرفت. سراسیمگی مردم خبر از اتفاق ناگواری میداد که شاید آن روز درحال افتادن است. گویا شهر آبستن یک تحول ناخوشایند است، یک اتفاق تازه یک تکرار سیاهی تاریخ.
وقتی پیش پشتنی بانک رسیدم با طولانیترین صف شهروندان برخوردم. تو گویی بانک در فرار است و مردم پشت پول میدوند. اما حضور زنان کمرنگ بود خیلی کم رنگ؛ در عوض هر لحظه به صف مردان افزوده میشد. مردم همه سراسیمه پولهای شان را از بانکها می کشیدند. تصور نمیکردم، این همه اتفاق به یکبارگی رخ داده باشد. باورم نمیشد این قدر زود افکار آدمهای این شهر تغییر کند و آنها تحت تاثیر قرار بگیرند. وقتی برای گرفتن نوبت در بانک اعتراض کردم که چرا نوبت زنان مراعات نمیشود؟ مردی با کمال بیشرمی برگشت و به من گفت: «دیگر جای ندارید. طالب آمد رنگ همه تان گم میشود . ما صبح نماز خوانده آمدیم اینجا، تو که تازه از خواب بیدار شدی میایی از حقوق زن گپ میزنی؟ ». دردی عمیقی را در ته دلم حس کردم. انگار وجودم از طرز حرف زدنش کرخت شد؛ اما بر علیهاش اعتراض کردم. گفتم« خیالت راحت بدون حضور ما زندگی شما هم بهتر نخواهد شد» اما واقعن چنین است؟ حضور زن چقدر میتواند موثر باشد؟ این سوالاتی است که گذر زمان پاسخ خواهد گفت. وقتی از بانک به دفتر رفتم همه جا سکوت مطلق حکم فرما بود. همه همکارانم در حال ترک کردن دفترهای شان بودند. همه وحشتزده، نگران و سراسیمه در تقلا برای یافتن سر پناه بودند. به ناچار دفتر را ترک کردم. سیلی از باشندگان شهر در حال فرار به خانههای شان بودند. زنان نگرانتر از همه مثل تندبادی از کنار هم عبور میکردند. هیچ وسیلهیی برای انتقال یافت نمیشد و زنان در میان سیلی از مردان دچار وحشت و آزار شده بودند. دختری را در کنار سرک دیدم که بلند بلند گریه میکرد.
از ساعت ۱۱:۳۰ تا چهار بعد از ظهر در یک ترافیک سنگین در جاده گیر مانده بودم. نه پای برای رفتن داشتم نه حرفی برای گفتن. در داخل موتر وقتی آن همه بیپناهی را دیدم، سخت گریستم. برای همه برای وطن برای یک عمر مبارزه. پس از چهار ساعت وقتی به خانه برگشتم در خانه ما انگار همه مهر سکوت بر لب زده بودند. هیچ کس در حالت عادی قرار نداشتند. خواهرانم که با یک دنیا امید تازگی مکتب را به پایان رساندند، حالا ناامیدتر از همه در خانه نشسته اند. باورم نمیشد یکی از خواهرانم که بسیار سخت درس خوانده است، بگوید«مه خودکشی میکنم». حرفش شبیه تیغی نوکتیز بر قلبم فرو رفت. او را در آغوش گرفتم و باهم گریستیم. لحظات بعد از این رسانههای ملی و بینالمللی گزارش کردند که اشرف غنی، رئیس جمهور افغانستان فرار کرد. او کشور را ترک کرد و به تاجکستان رفت. با شنیدن این خبر شاک شدم. انگار سالها پیش مردهام. چطور به این آسانی این کشور سقوط کرد؟ چرا و چگونه به این جا رسیدیم؟
فرار رئیس جمهوری که بارها گفته بود او از این وطن دفاع خواهد کرد، ثبت تاریخ میشود. به نسلهای بعدی میاندیشم به تاریخ مان، اما چه تلخ است این بخش از تاریخ، وقتی دختری که سالها مبارزه کرد در آخر این روز او خودش را شکست خورده، بیپناه و ناامید، میبیند و در نهایت به مرگ میاندیشد.