محمد رحیمی
در زمان که طالبان برای خانهنشین کردن زنان با عالم و آدم در در ستیز اند؛ اما زنی در قندهار در پایتخت معنوی طالبان از صبح تا شب با خیابانهای شهر همدم است.
خدیجه پنجاه ساله، مادر شش فرزند در شهر قندهار دستفروشی میکند. او صبح زود از منطقه فقیرنشین در ناحیه نهم شهر قندهار به مرکز این شهر میآید و روی کراچی بادرنگ میفروشد.
خدیجه به رسانهی رخشانه میگوید، دستفروشی در شهری مثل قندهار برای یک زن کارسادهی نیست. اما برای حمایت از آموزش پنج دختر و یک پسر ۱۳ سالهاش او این رنج را به جان خریده است: « من این کار را به خاطر فرزندانم آغاز کردم، دیگر امیدی به بهتر شدن وضعیت زندگی خود ندارم خواستم حد اقل پسر و دخترانم زندگی خوبی داشته باشند.»
در شهر بزرگ مثل قندهار خدیجه تنها زنی است که دستفروشی میکند. او میگوید، از روزی که طالبان دروازههای مکتب بهروی دختران بستهاند، دخترانش او را در این کار کمک میکند.
خدیجه بیسواد است. او که قربانی فرهنگ زنستیز در ولایت مثل قندهار است، در گفتوگو با رسانهی رخشانه میگوید، حاضر است بیشتر در خیابانها برای پیدا کردن نان، خاک بخورد؛ اما طالبان دخترانش را از آموزش محروم نکنند.
انتخاب سخت برای یک زن تنها
چهار سال قبل عبدالباری بر اثر بیماری سرطان درگذشت. از او خانوادهی پرجمعیت در شهری برجای مانده، که تنها مردان نانآور اصلی خانوادهاند. اما پس از مرگ عبدالباری تنها خدیجه چشم امید پنج دختر و یک پسرش بود. خدیجه میگوید، پس از مرگ شوهرش برای کار به هر ادارهی دولتی و خصوصی سر زد، چون سواد نداشت، همهجا تیرش به سنگ خورد.
او فقط یک انتخاب سخت داشت؛ دستفروشی در خیابان. با اندک پساندز که از شوهرش بر جای مانده بود، یک کراچی دستی خرید. به گفتهی او چهارسال روی کراچیدستی شیرینی فروخت. اما به دلیل هوای گرم قندهار شیرینیهایش اکثر اوقات فاسد میشد و سودی از این کار به دست نمیآورد.
اما خدیجه از امسال تصمیم گرفت متاعش را عوض کند. او مدتی است که بادرنگ میفروشد. اما به نظر میرسد اوضاع زیاد فرق نکرده است: « دیروز از ۱۲۰۰ افغانی بادرنگ آورده بودم؛ اما ۹۰ افغانی در آن تاوان کردم، امروز هم خداوند مهربان است ببینیم چه نصیبم میشود.»
خدیجه در خانه گلی و فقیرانه در ناحیه نهم شهرقندهار با شش فرزندش زندگی میکند. به گفتهی او یک دخترش عروسی کرده و یک دختر دیگرش دچار بیماری عصبی است. برای خدیجه در وضعیت بیکاری شدید در افغانستان تامین هزینه خرج و خوراک یک خانواده شش نفره طاقتفرسا است. به همین دلیل به گفتهی خودش سخت کار میکند. او صبح زود بادرنگها را از دکانداری در منطقه « حضرت جی بابا » خریداری میکند و از بام تا شام در خیابانهای شهرقندهار پرسه میزند: « بعضی اوقات مفاد میکنم و بعضی اوقات هم زیان، بادرنگها را از یک دکاندار از منطقه حضرتجی بابا خریداری کرده و سپس در کراچی در مناطق مختلف شهر میچرخانم تا به فروش برسد.»
رنج خیابان
درولایات جنوبی کشور، زنان برای کارکردن با مشکلات بیشتری روبرو هستند. آنان به سادگی حتی برای خرید به بازار گشتوگزار نمیتوانند.
خدیجه میگوید، در خیابان هر روز با آزارو اذیتهای زیادی مواجهاند. او وقتی از آخرین آزار کلامی که شنیده است حرف میزند، اشک دور چشمانش حلقه میبندد: « همین دیروز یک نفر در یک موتر آمد و به من گفت شما فقیر نیستید، این کار را برای باتکتوب(خودنمایی) میکنید نه از تنگدستی و فقر، شما اصلا اهداف دیگری را پیش میبرید.»
او میگوید، قبلا برقع می پوشید. اما مدتی است که دیگر این کار را نمیکند: «صورتم پنهان بود بعضی از مردها فکر میکردند جوان هستم و برایم شماره میانداختند.»
خدیجه میگوید، از قضاوت مردم ناراحت است. به گفتهی او خیلی از شبها گریه میکند: «حرفهای این مردم برایم بسیار سخت است، شبانه زمانی که به خانه میروم گریه میکنم و صحبتهای شان به یادم میآید، بسیار اذیت میشوم، از اینگونه مردم خواهش میکنم ندانسته زندگی کسی را قضاوت نکرده و به کسی توهین نکنید.»
« طالبان بگذارد ما درس بخواینم»
پیش از این خدیجه برای کار سخت و طاقتفرسا در خیابانهای قندهار که زنان حتا برای گشتوگذار کمتر به چشم میخورد به گفته خودش، یک دلیل قانع کننده داشت؛ حمایت از آموزش تنها پسر و سه تن از دخترانش.
اما بسته شدن مکتبهای دخترانه حتا زنی به سرسختی خدیجه را به تردید انداخته است. اومیگوید، در حال از دست دادن امیدش است: «سر کار آمدن طالبان در قدرت امید به آینده آنان نیز کم شده است، پسرم سیزده سال سن دارد و صنف ششم است او میتواند به مکتب برود؛ اما از بین پنج دخترم یکی عروسی کرده و یکی شان تکلیف اعصاب دارد، دو نفر دیگر شان که بالاتر از صنف ششم هستند اجازه رفتن به مکتب را نیافتند. نازیه هفده سال دارد و صنف نهم است و ملالی چهارده ساله دانشآموز صنف هفتم است. آنان اکنون بسیار افسرده هستند و میخواهند دوباره به مکتب بروند.»
نازیه هفده ساله در کنار مادرش نسشته است. وقت به دیدار خدیجه به خانهاش رفتم نازیه برقع سفید رنگی پوشیده بود. برای نازیه هم بزرگترین دغدغه سرنوشت درسهایش است: «از صنف نهم به صنف دهم کامیاب شده بودم که طالبان آمدند و دروازههای مکاتب را به روی ما بستند، تا کنون یک سال تعلیمی ما ضایع شده است. از این کار طالبان بسیار ناراحت هستم اگر دروازههای مکاتب همین طور بسته بماند دختران بیسواد میمانند، کشورچگونه ساخته شود از بیسوادی هیچ چیزی ساخته نیست.»
پشت نازیه به حمایت مادرش گرم است. در عین فقر بر خلاف بسیاری از کودکان کار دولت طالبان خواسته مالی ندارد. او فقط یک خواسته دارد: «من از طالبان میخواهم تا به رعایت حقوق ما پایبند باشد و بگذارد تا ما درس بخوانیم.»
نازیه در گفتوگو با رسانهی رخشانه میگوید، برای آیندهاش دو رویایی بزرگ دارد؛ فراغت از دانشگاه و این که مادرش دیگر مجبور نباشد درخیابان کارکند: « یکی از روزها از از روبروی دانشگاه قندهار میگذشتم، با خود گفتم آیا روزی خواهد رسید که من هم داخل این دانشگاه شده، در یکی از صنفها بنشینم و درس بخوانم.»