اشاره: رسانهی رخشانه در همکاری با فولر پروجیکت(The Fuller Project) که یک رسانهی غیرانتفاعی متمرکز به پوشش وضعیت زنان است، روایتهای زنان افغانستان از زندگی در زیر حکومت طالبان را نشر میکند. پس اعلام فراخوان ویژه از سوی رسانهی رخشانه، شماری از زنان افغانستان تجربهها و روایتهایشان را برای ما فرستادهاند که نسخهی فارسی آن در ویبسایت رسانهی رخشانه و نسخهی انگلیسی آن در ویبسایت فولرپروجکت نشر میشود.
حسنیه محسنی
چهار روز قبل از آمدن طالبان به کابل، من با یک دوست حاملهام که از ترس طالبان به کابل فرار کرده بود، به بخش نسایی شفاخانه استقلال رفتیم. آن شب، دوستم به خاطر فشارهای روحی و روانی زیادی که پس از آمدن طالبان تجربه کرده بود، طفل پنج ماههاش را از دست داد.
در شفاخانه کنار دوستم نشسته بودم و اخبار را از طریق شبکههای اجتماعی دنبال میکردم که ناگهان چشمم به خبر سقوط شهر مزار افتاد. من که تا دو سال قبل در مزار زندگی میکردم و خانوادهام آنجا بودند، با دلهره و نگرانی به مادرم زنگ زدم. مادرم با نگرانی گفت: «مزار سقوط کرد!» خواهر شانزده سالهام تلفن را از مادرم گرفت و پرسید: «طالبان با من چه خواهند کرد؟» با شنیدن صدای لرزانش، من فرو ریختم و صدای گریهام در بخش نسایی پیچید. کارمندان شفاخانه تلاش میکردند مرا دلداری دهند «طالبان کاری ندارند، خواهرت را نخواهند کشت.» گریههای من برای مرگ آرزوهای خواهرم بود. او رشته تحصیلیاش را طب انتخاب کرده بود و برای بورسیه در یک دانشگاه خوب در انگلستان آمادگی میگرفت. آن شب من و دوستم در آغوش یکدیگر تا صبح گریستیم.
روز یکشنبه، یک ساعت قبل از فرار رییس جمهور و آمدن طالبان به کابل، دوستم از شفاخانه مرخص شد. وقتی به خانه آمدیم، شوهرم را دیدم که در گوشهای نشسته بود، چشمهایش حکایت از آن داشت که او هم تمام شب را گریسته بود. تمام آن روز یکشنبه شوم در ترس و دنبال کردن اخبار در شبکههای اجتماعی گذشت.
من میخواستم بیرون بروم، اما شوهرم نگران بود و میگفت بیرون رفتن، رنج مرا بیشتر خواهد کرد. اما من نمیتوانستم خانه بمانم. تقریبا ساعت ۷ شام، من و شوهرم و دوستم با شوهرش از خانه بیرون شدیم و به طرف پلسرخ که میشه برای ما فضایی پر از آرامش داشت و بهترین مکان برای تفریح ما بود، رفتیم. پلسرخ دیگر آن پلسرخ چند ساعت قبل نبود. طرز پوشش و برخورد مردان تغییر کرده بود. تعداد انگشت شماری از زنان را دیدم که مثل ما با مردان خانوادهشان به بیرون آمده بودند. یکی از مردان رهگذر به من گفت: «همشیره برو خانه که طالب نگیرتت.» ما به راهمان ادامه دادیم و پس از خریدن شیریخ و سبزی به خانه بازگشتیم. آن شب من غذا پختم، اما هیچ یک لب به غذا نزدیم.
آن شب همه مان زود به اتاق خواب رفتیم. شوهرم نزدیک پنجره سیگارش را روشن کرد و هر دویمان در سکوت، به کابل خیره شدیم و ناخودآگاه گریستیم. هر دویمان به یکدیگر میگفتیم «این حق مردم ما نیست.»
من دوسال در کابل زندگی کرده بودم، اما هرگز کابل را به اندازهی آن شب سنگین، ساکت و اندوه بار ندیده بود. آن شب هم مثل شب قبل در میان گریه و بغض، خوابمان نبرد. من در سکوت خود به تمام آنچه در بیست سال گذشته تجربه کرده بودم فکر میکردم: به کافه رفتنها و دورهمیها با دوستان، به جمعههایی که در کوهنوردی شب کرده بودیم، به مسافرتهای تفریحیمان به بامیان، پروان، پنجشیر، کاپیسا… به چیزهایی که شاید دیگر در سایه طالبان ممکن نباشد.
دوازده روز پس از آمدن طالبان به کابل، من و شوهرم مثل هزاران تن دیگر مجبور به ترک افغانستان شدیم. خانهمان، خانواده، دوستان و کتابخانهی کوچکمان را در کابل رها کردیم و از داشتههایمان فقط یک کمپوتر، هارد دیسک، بوک ریدر، یک کتابچه و قلم و یک دست لباس برای خودم و شوهرم برداشتم. حوالی ساعت ۹ شب خانه را به مقصد کمپ باران ترک کردیم و تمام مسیر را گریستیم. در کمپ باران با موج زیادی از مردم روبرو شدیم و تا ساعت ۹ صبح در میان حدود ۵ هزار نفر منتظر ایستادیم. آنچه آن شب دیدم تا آخر عمرم فراموش نخواهم کرد. زنان و مردان شب تا صبح میان جوی آب فاضلاب ایستاده بودند. برخیها از فرط خستگی ایستاده در جوی خوابشان برده بود.
ما تقریبا دو هفته زیر سایه طالبان زندگی کردیم و تمام این مدت من تلاش میکردم تسلیم نشوم. من بیرون میرفتم، عکس میگرفتم و برای دوستانم میفرستادم. با این کار من تلاش میکردم به دوستانم بگویم که تسلیم نشوید و مثل گذشته به زندگیتان ادامه دهید.
اما بعد از اینکه رفتار طالبان با مردم را دیدم، این که چگونه مردم را در خیابان میزدند و هر کسی را میخواستند تلاشی میکردند، ناچار تصمیم رفتن گرفتم. مردم شهر دیگر لبخند نمیزدند، لباس رنگی و روشن نمیپوشیدند. بوی غذا و صدای موسیقی از رستورانتها بلند نبود. انگار امید در شهر مرده بود.
ما از افغانستان بیرون شدیم، اما با روح و روانی تکه تکه. زنانی با ما هم سفر بودند که تا چند هفته پیش، رییس یک اداره و نان آور یک خانواده بودند، اما از روزی که طالبان آمدند، آنان با چشمانی تر به چهار گوشهی جهان آواره شدند. این زنان همه از درون شکسته اند.
در طول هفت سال کار برای حقوق زنان، من با دختران و زنان زیادی از ولایات مختلف آشنا و دوست شدم. برخی از این دختران مرا مادر صدا میکنند. یکی از این دختران به من گفت که طالبان او و برادرش را به خاطر لباسی که پوشیده بودند، لت و کوب کرده است. آنان از این وضعیت ناامید اند و برخی حتی به خودکشی فکر میکنند. این حق مردم ما نبود.
How can I support the important work you do