عمر پاکزاد
بیهیچ ملاحظهای به جمعیت، سمت میزی که در نزدیک درِ خروجی هُتل قرار داشت، حرکت کرد. کاغذِ لولهشدهای در دست راستش بود و با دست چپ، چپنش را منظم کرد.
به مدد انگشتان سبابه و شصت دست چپ، آویزهی عقبِ پیراهنش را زمانی از شیار بین رانهایش بیرون کشید که صحبتهای دو-سه نفره همراه با خنده و اشاره به مشارٌ الیه جریان پیدا کرده بود. پای دو نفر را لگد کرد و خود را از بین جمعیت به جایگاه رسانید.
پس از جابهجا شدن در پشت میز، مایک را در دست گرفت و سرفهی گوشخراشی کرد تا از کارکرد بلندگو اطمینان حاصل کند. دستی به عمامهاش کشید و آیهی «اذا جاء نصرالله والفتح…» در سراسر هتل پیچید.
با چشمان خاکستریاش مردم را پایید و ادامه داد: «من…، مدیر امر به معروف و نهی از منکر السوالی میرامور استم. نظر به حیطهی صلاحیتم، نکاتی را به عرضتان میرسانم که خوشبختیِ دنیا و عقبایتان را تضمین میکند.» سپس چشمانش را به سمت چپ هتل، دو متر دورتر از خود چرخاند. جایی که قاری عرفان -ولسوال میرامور- و تعدادی طالب با عمامههای شخپخ و ریشهای ناشسته و بزرگ که هرکدام توسط محافظی حفاظت میشد، نشسته بودند.
«منِ طلبه، در دوران جمهوریت شانس همراهیِ السوال{ولسوال} یا هیچ یک از اراکین دولتی را نداشتم. همراهان السوال و والی در آن دوران، کلّهلیسیدههایی بودند که نه به خداوند اعتقاد داشتند و نه نماز میخواندند.» خنده بر لبان مستعمین گل کرده بود و خون با فشار بیشتر در رگ کسانی که ریششان را از ته تراشیده بودند، دوید.
سخنان او که تا کنون یک نواخت بود، ریتم تندی به خود گرفت. «خدا را سپاسگزارم!» گلویش را صاف کرد و محتویات بیرونآمده از گلویش را قورت داد. «خدا را سپاسگزارم که امارت اسلامی در افغانستان قدرت یافت و قانون الهی پابرجا شد.» اکنون آنقدر بلند صحبت میکرد که مستعمین گوشهایشان را گرفته بودند تا شدت صدا کمتر آزارشان دهد. «بعضی از مفسدین ادعا میکنند که حکومت امارت اسلامی همهشمول نیست. هشتاد فیصد کارمندان خدمات ملکی در دایکندی، از اهل تشیع استند. اگر این حکومت همهشمول نیست، پس چیست؟»
حالا که رویاش را به سمت قاری عرفان کرده بود، سخناش رنگوبوی عاطفی گرفته بود. گویی طفلی میخواهد با سخنان شیرین، توجه پدرش را جلب کند. «درست است که من در طول بیست سال جهاد مقدس در کنار مجاهدین نستوه و جانبرکف نجنگیدم. اما خدا شاهد است که شبهای زیادی برای موفقیت امارت اسلامی دعا کردم و از وضعیت نابهسامان کشور در طول دوران جمهوریت خون دل خوردم. اکنون نیز برای امارت اسلامی و امیرالمؤمنین حفظهالله، طول عمر و سلامتی میخواهم.»
حالا از زبانش به طرز دلبرانهای کار میکشید. گاهی به سمت قاری عرفان و همراهانش نگاه میکرد و گاه مردم را میپایید. همچون ایاز نقش پسربچهی مداح و لوسی را بازی میکرد و دل از دلخانهی مولویهای مستمع میربود.
***
این شخص سالها قبل در نهالِ چارصدخانه به عنوان معلم قراردادی آمده بود. در آن دوران جوانتر بود و عاشق اهلبیت پیامبر. برای گرفتن جشنِ نیمهی شعبان، مردم را از سراسر نهال دعوت کرده بود. تعدادی از شاگردانش که در منطقهی دوری به نام لالهموج زندگی میکردند، مجبور شدند برای رسیدن در برنامه، موتر کرایه کنند.
موتری که در مسیر راه از جاده منحرف شد و خسارات زیاد و ضررهای مالی و جانی روی دست مردم گذاشت. اکنون اما با عنوان بالاتر و قدرت بیشتر در چارصدخانه ظهور کرده بود: مدیر امر به معروف ولسوالی میرامور. در این پیش از ظهر خزانی که مردم چارصدخانه برای شنیدن سخنان او و ولسوال آمده بودند، او را یک فرد قدرتمند یافتند.
او دیگر همان شخص چندسال قبل نبود که برای معذرتخواهی از مردم لالهموج، به گریه متوسل میشد و به معلم «چُخراروی» در منطقه شهرت یافته بود. اکنون از تریبون امارت، محکم و جدی سخن میگفت.
«دولت قبلی که توسط یک مشت اراذل و اوباش اداره میشد، یک دولت کفری و فاسد بود که الحمدلله تخمش از زمین برچیده شد. اکنون بیایید و بنگرید که قوانین امارت اسلامی، قرآنمبنا است و هیچ قانون مندرآوردی در آن وجود ندارد.» بعضیها به نشانهی تایید سرشان را تکان دادند و بعضیها به ساعتشان نگاه کردند.
هوتل در این قبل از ظهر خزانی علیرغم سردی هوا، گرم شده بود. عرق بر پیشانیاش گل کرده بود و مستعمین نیز خسته به نظر میرسیدند. دستمال گلدوزیشدهی هزارهگی را از جیبش بیرون کرد و با آن عرقاش را پاک نمود.
«مردم شریف چارصدخانه و بازاریان پلاس! کسبهکاران و بازرگانان! نماز را در جماعت بخوانید. ما در اینجا شخصی را میگماریم که خبرها را نو به نو به ما ارسال کند.
اگر بفهمیم که کسی بدون عذری در نماز جماعت شرکت نکرده، از حبس گرفته تا بستهشدن دکان مجازات خواهد شد.» بازاریان به یکدیگر نگاه کردند و دوباره به سخنران چشم دوختند. «تراشیدن ریش اکیداً ممنوع است. ما با آن برخورد قانونی و اسلامی میکنیم.»
اکنون که مطمئن شد حرفهایش را زده است، جمعیت را از نظر گذراند و الفاظی را به عربی بلغور کرد «و آخر دعوانا ان الحمد لله…» مایک را روی میز گذاشت و بدن چاقش را از میان جمعیت به سمت جنوب هوتل برد. جایی که آفتاب چارصدخانه گرمش کرده بود.
-یادداشت: مسوولیت محتوایی این یادداشت به نویسنده آن بر میگردد.