مهرین راشیدی
فیلم فریموند«Fremont»، محصول سال ۲۰۲۳ سینمای امریکا با کارگردانی بابک جلالی، کارگردان ایرانی-بریتانیایی است. فریموند داستان دختر مترجم افغانستانی را روایت میکند که در افغانستان با ارتش امریکا کار میکرده و با رویکار آمدن طالبان، با یکی از پروازهای تخلیه به امریکا آمده است.
این فیلم تا اکنون در جشنوارهی فیلم«ساندیس»، بزرگترین جشنوارهی فیلم مستقل امریکا تحسین تماشاگران را برانگیخته و جایزهی بهترین کارگردان در جشنوارهی«کارولویی واری» در کشور چک و جایزهی ویژهی داوران در جشنوارهی فیلم امریکایی«دوویل» را بهدست آورده است.
دنیا، شخصیت اول فیلم فریموند مانند هزاران شهروند دیگر افغانستان، با سقوط کابل بهدست طالبان از کشور فرار کرده است. او اکنون مدت هشت ماه میشود که در فریموند امریکا، محلهای که دیگر شهروندان افغانستان در آن زندگی و کار میکنند، زیست دارد؛ اما برای کار به محلهی چینیها میرود و در آنجا در یک کارخانهی کوچک شیرینیپزی کار میکند.
زندگی دنیا در امریکا، خلاف انتظار اکثر شهروندانی که در آرزوی زندگی در غرب هستند، دارای پهلوهای تاریکتر و ترسناکتر دیگری است. او که ظاهرا در جای امنی رسیده و از دست طالب و دستگیری و شکنجه و کشته شدن گریخته است، در دام تنهایی وحشتناک، مستأصلی و مواجهه با نگاه بالا به پایین جامعهی جدید افتاده و خود را گم کرده است.
فرهنگ مردسالار و نظام تکجنسیتی سیاهوسفید جامعهی افغانستان در فریموند نیز دامن دنیا را رها نمیکند و او را آزار میدهد. این آزارها از برخورد سرد و خشن همسایهی هموطنش شروع میشود که او را بهدلیل کار با ارتش امریکا در افغانستان، به دیدهی تحقیر مینگرند.
او از اینکه در افغانستان نیز توسط دیگر مترجمان مرد به دلیل زن بودنش طرد میشد و حالا در فریموند نیز همان مردان همان رویه را علیهاش اعمال میکنند، سخت ناراحت و مستأصل است.
تم سیاهوسفید فیلم، به خوبی نمایانگر وضعیت تقسیم شده به سیاه و سفید و بد و خوب زندگی قبلی و فعلی دنیا است. زندگی قبلیای که همکاران و جامعهی مردسالار کشورش او را نمیپذیرفتند و اکنون خانوادهاش را مورد سرزنش قرار میدهند که چرا چنین دختر ناسپاسی پرورش دادهاند. از دیگر سو زندگی فعلیاش در غرب که در مواجهه با نگاههای بالا به پایین افرادی از جامعهی میزبان و نگاههای رازآلود و کینهتوزانهی تعدادی از هموطنان همسایهاش قرار گرفته است.
تنهایی
تنهایی و مستأصلی از پدیدههای بازتابیافته در فریموند است. پدیدههایی که بهدنبال پناهندگی و بیوطنی در زندگی دنیا رخنه کرده است. زندگیای که اکنون او را از اجتماع و خانواده و هر تعلق خاطری در کودکی و جوانی و زندگی قبلیاش جدا کرده و در منتهای تنهایی و ناآشنایی پرت کرده است. از همین روی است که دنیا در میان گذشته و تعلق خاطرش به وطن و تنهایی فعلیاش در غرب گیر کرده و مستأصل مانده است.
تنهایی صرفا در زندگی دنیا بازتاب نیافته است؛ جانا، یکی دیگر از شخصیتهای فریموند که با دنیا در کارخانهی شیرینیپزی همکار است نیز از تنهایی رنج میبرد و به دنبال نیمهی گمشدهاش میگردد. او با مادر پیرش زندگی میکند و با او در یک تخت میخوابد.
گفتوگوهای دنیا و جانا در محیط کار همیشه به تنهایی و رهایی از این مستأصلی و بلاتکلیفی خلاصه میشود. جانا یکی از شبها برای دنیا زنگ میزند و میگوید: «تخت یکنفره داشتن خیلی اشتباه است، بر اساس قانون جاذبه، چون احتمالا داشتن یک همراه را جذب نمیکند. حتا اگر تنها میخوابی باید در تخت دونفره بخوابی.» دنیا به تلخی میگوید که در اتاقش تخت دونفره جا نمیشود.
کارخانهای که دنیا در آن کار میکند، شیرینیهای مخصوص طالعبینی میپزد که در آن یک نویسنده وظیفه دارد تا جملههای طالعبینی را در یک خط بنویسد و سایر کارمندان آن را داخل شیرینیها بگذارند. نویسندهی آن کارخانه خانم کهنسال چینی است که روزی حین تایپ کردن در پشت میز، ناگهان بهجای انگشتانش سرش روی کیبورد کمپیوتر میخورد و در جا میمیرد؛ به همین سادگی.
یا پیرمرد افغانستانی کارگر در کافهای که از تنهایی و مستأصلی، دل به سریال تلویزیونی بسته است و با دقت تمام آن را تماشا میکند؛ برایش فرقی هم ندارد که همیشه قسمت اول سریال را میبیند.
پیرمرد یکی از شبها برای دنیا میگوید: «چرا شوهر خوبی برای خود پیدا نمیکنی؟ هیچ لزومی ندارد که دختر جوانی چون تو با پیرمردی چون من نشسته باشد و فیلم نگاه کند. آخرین باری که دلت برای یک مرد تپید چه موقع بود؟» سؤالی که دنیا را در خود فرو میبرد. پیرمرد ادامه میدهد: «یک دل میتواند برای یک مردی در یک کشور دیگر نیز بتپد. نباید حتما آن مرد افغان باشد. اینجا جای کلانی است. پر از انسانهای مختلف. به من نگو که هیچ وقت احساس تنهایی نمیکنی!»
صاحب کار دنیا وقتی متوجه مستأصلی و احساس تنهایی و پوچی او میشود، روزی کرهی زمین را پیش او میآورد و با نشان دادن نقشه برایش خاطرنشان میکند که افغانستان و چین باهم مرز مشترک دارند و کشورهایی که باهم مرز مشترک دارند، مردمان شان نیز باهم اشتراکاتی دارند و اینطوری با او همذاتپنداری میکند. او میگوید: «اینکه آدم بعضی اوقات احساس تنهایی بکند چیز بدی نیست، خیلی عجیب میشد اگر آدمها احساس تنهایی نمیکردند. اگر به احتمالات دیگر فکر نمیکردند، به آدمهای دیگر.»
دنیا علاوه بر احساس شدید تنهایی و مستأصلی، از بیخوابی شدید نیز رنج میبرد و برای همین نزد یک داکتر روانشناس مراجعه میکند. داکتر عجیب و غریبی که با سؤالهای عجیب و غریبتر از خودش، نه تنها رنج او را کم نمیکند که به آن نیز میافزاید. داکتر روانشناس با تعریف داستانی از یک گرگ به نام«سپیددندان» کوشش میکند تا حس تنهایی و مستأصلی را از زندگی دنیا دور کند.
سپیددندان آخرین بازماندهی نسل خود است که با سرسختی خود را از جغرافیای خشن شمال که اصطلاح رایج در آن این است: «یا بکش یا کشته شو»، فرار میکند و زنده میماند؛ با آنکه در بین سگان هیچ وقت پذیرفته نمیشود، ادامه میدهد و تولهدار میشود. داکتر به دنیا میگوید: «او به این چیزها فکر نکرد دنیا، فقط انجامش داد. استدلالهای انتزاعی او را هدایت نمیکرد، بلکه احساس و غریزه و عاطفهاش بود.»
داکتر میافزاید: «کشتی در لنگرگاه جایش امن است، ولی کشتیها برای این ساخته نشدهاند.»
عکس: شبکههای اجتماعی
وطن
وطن برای همه و بهویژه برای آنانی که از آن دور اند، مفهوم نوستالژیک دارد. چه این وطن آباد و آزاد باشد یا فقیر و جنگزده. وطن جنگزده همانقدر برای مردمش عزیز و خواستنی است که وطن آباد و آزاد نزد مردمانش. سلیم، یکی از شخصیتهای فیلم فریموند در گفتوگو با دنیا از تغییر مکان ستارهها در فریموند حرف میزند و میگوید: «در جاییکه ستارهها در جای خود نیستند، نمیدانم مردم چطور احساس امنیت میکنند!»
او میگوید که در کابل ستارهها همیشه در جای خود بودند و در فریموند اینطور نیست و مدام جای شان تغییر میکند. سلیم و دنیا، مانند هزاران شهروند دیگر افغانستان که از ترس طالب و فقر و بیکاری از وطن آواره شدهاند و اغلب در کشورهای امن و مرفه رسیدهاند، هنوز این کابل جنگزده و خاکآلود و فقیر را امنتر و زیباتر و دوستداشتنیتر نسبت به شهرهای آزاد و آباد غرب میدانند و تعلق خاطر ناگسستنی با او دارند.
شروع دوباره
داستان سپیددندان داکتر روانشناس و جملهاش دربارهی کشتی، سخنان صاحب کار با تجربهی چینیاش و بهخصوص که در روز اول کاری او بهعنوان نویسندهی جملات طالعبینی در لای شیرینیها گفته بود: «من طی سالها کارم در اینجا و آشنایی با نویسندگان زیادی که به اینجا آمدند، دریافتم آنهایی که میمانند، آنهایی اند که میدانند چطوری در مورد عشق حرف بزنند و آنهایی که در حرف زدن در مورد عشق از همه بهتر اند، آنهایی اند که خود شان را دوست دارند»، تلنگری شدند تا دنیا به خود بیاید و به دنبال احساسات و عواطف خود برود.
البته این ظرفیت از اول نیز در وجود دنیا حس میشود. مخصوصا وقتیکه داکتر روانشناس با یک نگاه بالا به پایین از او در مورد همکاریاش با ارتش امریکا میپرسد، او بیمهابا میگوید که این کار را برای پولش و ویزایی که بتواند به امریکا بیاید، انجام میداده و هیچ دلیل دیگری نداشته است. داکتر میپرسد: «اینجا چطور است؟» و دنیا در جواب فقط شانه بالا میاندازد.
اما وقتی داکتر میگوید که او بهعنوان یک زن در بخش ترجمانی پیشگام است و خانوادهاش حتما به او افتخار میکنند، دنیا میگوید: «من بیرون شدم، ولی آنها هنوز آنجا هستند. مجبور اند حرفهای مردمی را گوش کنند که برای شان میگویند، دختری که بزرگ کردند، خائن بوده.»
دنیا پرده از رنج دیگری نیز بر میدارد که او را در وطن خودش چگونه خُرد و خمیر کرده بود. او با همذاتپنداری با گرگ سپیددندان، برای داکتر میگوید: «من با او(سپیددندان) همذاتپنداری میکنم. دقیقا همانطور که سگها او را نمیپذیرفتند چون گرگ بود، بقیه مترجمها هم هیچ وقت مرا نپذیرفتند، چون زن بودم.»
با آن هم دنیا در اوج مستأصلی خود را خوشچانس میداند که توانسته از افغانستان فرار کند. او با تعریف داستانهایی از دو همکار مترجماش که یکی بعد از اینکه کارش را با ارتش امریکا ختم کرد و برای آمدن به امریکا آماده میشد، کشته شد و دیگری از پرواز تخلیه جا ماند، خاطرنشان میکند که او با خوشچانسی توانسته فرار کند و به جای امنی برسد.
دنیا زمانی که کارش را بهعنوان نویسندهی شیرینیهای طالعبینی شروع میکند، داکتر روانشناس برایش میگوید که میتواند از آن بهعنوان یک فرصت استفاده کند: «میتوانی با یادداشت کردن چیزهایی که تو را خوشحال یا غمگین میکند و ثبت آنها بر روی کاغذ، سنگینی شان را از روی شانهی خودت برداری.»
این باعث میشود که روزی دنیا بهجای یک جملهی طالعبینی، مشخصات و شمارهی مبایلش را بنویسد، به این هدف که کسی، مثلا نیمهی گمشدهاش آن را بیابد. گرچه طبق انتظار و پیشبینیاش پیش نمیرود و از قضا مشخصاتش در شیرینی خانوادهی صاحب کارش پیدا میشود و صاحب کار برایش مجسمهی یک گوزن را سفارش میدهد، ولی او در همین مسیر با مکانیک تنهایی روبهرو میشود که او را نیمهی گمشدهاش مییابد.