اشاره: رسانهی رخشانه در همکاری با فولر پروجیکت(The Fuller Project) که یک رسانهی غیرانتفاعی متمرکز به پوشش وضعیت زنان است، روایتهای زنان افغانستان از زندگی در زیر حکومت طالبان را نشر میکند. پس اعلام فراخوان ویژه از سوی رسانهی رخشانه، شماری از زنان افغانستان تجربهها و روایتهایشان را برای ما فرستادهاند که نسخهی فارسی آن در ویبسایت رسانهی رخشانه و نسخهی انگلیسی آن در ویبسایت فولرپروجکت نشر میشود.
مریم نبوی
شنبه بیست و سوم اسد بود که یکی از دوستانم را که مغازۀ لباس فروشی (حجاب) دارد، را دیدم. او که از فروش روزانه ۲۰ حجاب راضی به نظر میرسید، با شوخی از من پرسید: «حجاب نمیخری؟» من با جدیت پاسخ دادم: «هرگز حجاب نمیخرم و زیر بار طالبان نمیروم.»
اما من نمیدانستم فردای آن روز چگونه جهان من و بسیاری از زنان افغانستان زیر و رو میشود، به گونهای که ما هرگز تصور نمیکردیم. من صبح روز یک شنبه (۱۵ اگوست) مثل هر روز عادی دیگر در کابل، سر وظیفه رفتم.
در مسیر راه، متوجه صفهای طولانی مردم در مقابل چندین بانک شدم که برایم عجیب بود، هرگز ندیده بودم مردم در کابل این گونه در مقابل بانک صف بکشند.
همین که وارد دفتر شدم با چهرهی آشفته و نگران همکارم روبرو شدم که از من معلومات شخصی از جمله شماره پاسپورت خودم و خانوادهام را درخواست کرد. او گفت: «وضعیت خوب نیست، باید این معلومات را برای کمک به شما، داشته باشیم.»
وقتی فیس بوک و تویترم را باز کردم، با خبرهای تایید نشدهای در مورد حضور طالبان در بخشهایی از کابل مواجه شدم، اما آن را مثل بسیاری از شایعات دیگر که در شبکههای اجتماعی پخش میشود، نادیده گرفتم.
پس از صحبت با تعدادی از همکارانم، تصمیم گرفتیم به نزدیک ترین ماشین اتومات برای گرفتن پول برویم، چون نگران بودیم مبادا در این وضعیت آشفته، پولهایمان در بانک بماند. وقتی به ماشین اتومات رسیدم، باز هم با صف طولانی مراجعان مواجه شدیم و پس از مدتی انتظار، به ما گفته شد که به دلیل هجوم مردم برای گرفتن پول، ماشین از کار افتاده است.
ناچار با دستان خالی به سوی دفتر راه افتادیم. در مسیر راه، با دو همکارم آیسکریم خریدیم و با شوخی به یکدیگر گفتیم «آخرین آیسکریم را قبل از آمدن طالبان بخوریم.» یکی از همکارانم با لحن غمگینانگیزی گفت: «ما کسانی هستیم که تلاش میکنیم حتی در بدترین لحظات زندگیمان، خوشحال باشیم.»
انگار رفتار مردم آن روز یکشنبه متفاوت از تمام روزها و سالهایی بود که من در کابل زندگی کرده بودم. پسری تقریبا ۱۲ ساله با اشاره به سوی من و همکارانم، به دوستش گفت: «این آخرین روزهای گشت و گذار اینها در شهر است.»
پسر جوان دیگری به طرف لباسم نگاه کرد و با هشدار فریاد زد: «طالبان که بیایند، اول به سراغ شما میآیند.» به دفتر که رسیدیم، رییس و همکارانمان تایید کردند که تمام بانکها بسته شده و کسی نمیتواند پول بردارد. هنوز صحبت ما تمام نشده بود که صدای زنگ خطر دفتر به صدا در آمد. همه ما سراسیمه به سوی زیر زمین، به جای امنی که برای مواقع خطر در نظر گرفته شده بود، دویدیم.
نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده بود، فقط میدانستیم که وضعیت خطرناک است. ما حتی نمیدانستیم در چنین مواقعی چه باید کرد، چون هرگز در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودیم. آنچه از میان تمام خبرها و شایعات هویدا بود، تصرف کابل توسط طالبان بود.
در حالی که دستهایم میلرزید و گلویم خشکیده بود، با خانوادهام تماس گرفتم. همسرم گفت: «میگویند طالبان بخشی از دشت برچی، در غرب کابل را گرفتهاند.» دشت برچی، جایی که من و تعدادی از همکارانم آنجا زندگی میکنیم، یکی از محرومترین مناطق کابل است و بیش از یک میلیون هزاره در آن زندگی میکنند.
من که با گذشت هر لحظه، نگرانی و اضطراب تمام وجودم را میگرفت، صدا بلند کردم و گفتم: «اجازه دهید ما به خانههایمان برویم.»
پس از تقریبا یک ساعت پنهان شدن در زیر زمین دفتر، به ما اجازه داده شد به خانههایمان برگردیم. مطابق به دستور العمل دفتر، ما به گروههای سه تا پنج نفری تقسیم شده، از دفتر بیرون شدیم.
من با چند نفر از همکارانم به سوی دشت برچی حرکت کردیم. تمام کوچههای شهرنو ترافیک بود، انگار تمام مردم کابل به خیابان ریخته بودند.
من در ۱۲ سال زندگیام در کابل، هرگز شهر را اینگونه آشفته ندیده بودم. از صدها مغازه فقط تعداد انگشت شماری باز بودند. خیابانها پر از موتر بود، اما هیچ موتری مسافر سوار نمیکرد، حتی آنهایی که مسافر سوار میکرد، هم راهی برای خروج از ترافیک طولانی نداشت. موترها چنان به هم گره خورده بودند که ساعت ها ممکن نبود راه باز شود.
با همکارانم پیاده به سوی خانه حرکت کردیم. انگار همه مردم شهر مثل من و همکارانم در حال فرار بودند. در مسیر راه چندین بار دستم، لباسم و کیفم به موترها بند شد و چندین بار نزدیک بود به زمین بخورم.
از تشنگی به سختی نفس میکشیدم، اما جرات نمیکردم پیش مغازهای بایستم و آب بخرم. پاهایم سنگین شده بود، نمیتوانستم قدم بردارم، شانههایم توان حمل آن حجم از ترس و ناامیدی را نداشت.
در مسیر راه، زنی را دیدم که سراسیمه میدوید، یکی از کفشهایش روی زمین جا ماند، اما او برای گرفتن کفشش ایستاد نشد. انگار چند ثانیه پیشرفتن برایش مهمتر از کفش و زخمهای پایش بود.
دقیقا نمیدانم چند کیلومتر پیاده آمدیم، اما بیشتر از یک ساعت در راه بودیم. به نزدیکهای دانشگاه کابل که رسیدیم، انگار وضعیت کمی عادی تر بود. به مقصد دشت برچی، سوار موتر شدیم. وقتی به برچی رسیدیم، انگار تمام جمعیت میلیونی این منطقه کوچک، پرواز کرده بودند، بر خلاف همیشه، خیابانهای برچی در سکوت مطلق فرو رفته بود.
بالاخره با ترس و دلهره به خانه رسیدم و پسرم را تنگ در آغوش گرفتم. از اینکه هنوز زنده بودم و میتوانستم فرزندم را در آغوش بگیرم، خوشحال بودم. به چند ساعت پیش فکر کردم، زمانی که من هنوز زنی خوشحال و سرشار از امید، خانه را به مقصد دفتر کار ترک کرده بودم، اما زنی که به خانه برگشت، زنی نبود که آن صبح با امید رفته بود. چیزی در من مرده بود، چیزی شبیه امید.
روزی که طالبان آمدند، کابل شهر ارواح شد، شهری که در آن امید و آرزوهای من برای آیندهای روشن مرد و من در سوگ آرزوهایم لباس سیاه حجاب پوشیدم.