آزاده
پیراهن گلدار آبی رنگ و رورفتهای بر تن دارد. میگوید، از روزی که ازدواج کرده به خاطر ندارد برای خرید لباس نو به بازار رفته باشد.
این روایت، حکایت زندگی زنی است که قربانی طالبان و جامعهی زنستیز شده است. میگوید، به قدری در این دنیا رنج کشیده که انگار در جهنم همین دنیا زندگی کرده است: «من همینجا، روی زمین در جهنم زندگی کردم».
از نظر حماسه (مستعار)، دورهی اول حاکمیت طالبان باعث شد او قربانی ازدواج اجباری و کودکهمسری شود. دومین بار هم که طالبان آمدند او یک زن ۳۴ ساله با چند کودک حاصل از یک ازدواج اجباری بود. این بار نیز او از شر طالبان در امان نماند. طالبان، حماسه، شوهر ۷۰ ساله و کودکانش را مجبور کردند که خانهاش در پنجشیر را ترک کند. این ترک اجباری، آنها را آواره کرده است.
حماسه اکنون در کابل و در یک اتاق کرایی که قبلا دکان بوده زندگی میکند. حمام و دستشویی ندارد و برای رفع حاجت از فضای باز در تاریکی شب استفاده میکنند.
حماسه ۳۷ ساله است. وقتی ۱۵ سال سن داشت به اجبار پدرش همسر مردی شد که دارای معلولیت جسمی بود و بیشتر از دو برابر خودش سن داشت. به قول حماسه، از همان روز که نامزد شد تا امروز دیگر آب خوش از گلویش پایین نرفته است.
چگونه در این اتفاق پای طالبان دخیل است؟ در دورهی اول حاکمیت طالبان، دست این گروه به پنجشیر و شماری از ولایتهای شمالی کشور نرسید. جنگهای خونینی اتفاق افتاد. در یکی از این جنگها، دو برادر حماسه جان خود را از دست دادند. با کشته شدن هر دو برادرش، فقر بر زندگی آنها سایهی سنگینی انداخت. پدرش تصمیم گرفت حماسه را در مقابل پول هنگفتی به مرد ۴۷سالهای بدهد که قبلا زن داشته است.
حماسه از شوهرش با نام مستعار اجمل یاد میکند، مردی که زن اولاش فوت کرده بود. حماسه تا روز عقد اجمل را هرگز ندیده بود. مردی خیلی بزرگتر از خودش که از ناحیه دست و سر دارای معلولیت جسمی بوده: «وقتی دیدم که با همین آدم عروسی میکنم تمام بدنم یخ شد. احساس کردم زبانم لال شد. هیچ چیزی گفته نتوانستم، پای و دستم از حرکت ماند».
اگر برادران حماسه کشته نمیشدند، اگر پای طالبان هم دخیل نبود بازهم ضمانتی وجود نداشت که حرف او شنیده شود. زیرا او یک دختر بود و در جامعهای زندگی میکرد که زنستیزی ریشههای عمیقی داشت.
برای همین، اعتراض حماسه به این ازدواج پاسخ سختی در پی داشت: «وقتی گفتم با او (اجمل) عروسی نمیکنم، پدرم با سیخ تنور به پشتم کوبید و بعد گفت، باید ازدواج کنی؛ حالا حرف من در میان مردم رفته وگرنه آبرویم میرود و مردم میگویند، دخترش به حرف پدرش نکرد، باید قبول کنی».
روزی که همه برای خوشبختی حماسه دعا میکردند، او به سوی خانهی بدبختیاش میرفت. روزی که حماسه آرزو کرده بود کاش به جای لباس عروسی کفن پوشیده بود.
حماسه بعد از ازدواج، به دلیل سن کوچکاش و به خاطر این که نمیتوانسته مثل یک زن بزرگ خانهداری کند، خشونتهای فراوانی را تجربه کرده است: «مثلا من نمیتوانستم درست در تنور نان بپزم و یا این که کار در زمین زراعتی را نمیتوانستم انجام بدهم، چون توانایی کار کردن در مزارع را نداشتم، باعث میشد بیشتر اوقات لتو کوب شوم».
حماسه بازوی راستش را به من نشان میدهد. زخم عمیقی که رد آن روی بدن حماسه مانده است. وقتی از او در مورد آن پرسیدم گفت: «یک روز که من در زمین نتوانستم به درستی علف درو کنم، ننویم (خواهر شوهر) با داس بر بازوی راستم زد که پیش چشمهایم را خون گرفت و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم ننویم دستش را بالای زخم بازویم گذاشت و فشار داد و گفت، باید دیگر (دروکردن) یاد بگیری، اینجا خانه پدرت نیست که نازت را بکشد، اینجا باید تمام کار را بلد باشی».
حماسه زیر بار خشونت، یاد گرفت که مثل هر زن دیگر روستا خانهداری و کار کند. هرباری هم که کارد به استخواناش میرسید میتوانست فقط با مادرش حرف بزند. حتا نمیتوانست با پدرش درد دل کند. حرفهای مادرش هم درد او را دوا نمیکرد.
بارها از مادرش شنیده بود که ترک خانه شوهر از نظر مردم روستا مایهی ننگ است: «وقتی به مادرم میگفتم، من شوهرم را نمیخواهم مادر با ناراحتی میگفت، ساکت باش دختر. این را خدا قسمتت کرده، باید با این زندگی کنی. اگر از درد و رنج هم بمیری در خانهی شوهرت باش همان عزت و غرورات است».
حماسه هم پذیرفت که این تقدیری است که خدا نصیباش کرده و سالها خشونت دید و دم نزد.
حماسه از قریه «عبداللهخیل» ولایت پنجشیر است. دورهی اول طالبان که به سر رسید، شوهر حماسه در قطعهی خاص وزارت دفاع در ولایت پنجشیر سرباز شد. اما به خاطر معلولیت جسمی و سن بالا خیلی زود بازنشسته شد.
اجمل دوباره به کار دهقانی برگشت؛ با ۲۰ هزار افغانی که سالانه به عنوان حقوق بازنشستگی میگرفت و کار روی زمین، روزگار میگذراند. این دوران نسبتا بهتری برای حماسه بوده است، اما کوتاه.
طالبان که برای بار دوم برگشت، این بار پنجشیر را هم گرفتند. زندگی معمولی حماسه هم دستخوش حوادث تلختری شد. از قول حماسه، طالبان در پنجشیر بدرفتاری با کسانی که عضو نیروهای پیشین افغانستان بودند را شروع کردند.
شوهر حماسه به جرم عضویت در جبههی مقاومت ملی به رهبری احمد مسعود توسط طالبان بازداشت میشود. حماسه ۱۰ روز از سرنوشت اجمل خبری نداشته است. پس از ده روز شوهر سالخوردهی حماسه با چند استخوان شکسته و آثار شکنجهی زیاد به خانه بر میگردد.
طالبان اجمل را با این پیش شرط آزاد کرده که زمینهای خود را ترک کند و از پنجشیر بیرون شود. پس از پنج ماه دربهدری در خانهی بستگاناش، حماسه و شوهرش مجبور میشوند به طرف کابل بیایند. طالبان دار وندار آنها را میگیرند.
حماسه و خانوادهاش درماه دلو سال ۱۴۰۰ به کابل آمده است که بعد از آن در خانههای کرایی زندگی میکند. اتاقی در بلندی کارته سخی را که نه تشناب دارد و نه حمام، ماهانه ۵۰۰ افغانی کرایه میدهد.
شوهرش در خیابانهای کابل پلاستیک فروشی میکند و روزانه پنجاه تا صد افغانی میتواند به دست میآورد. دو پسر ۱۳ و ۱۱ سالهاش نیز کودکان کار در خیابانهای کابل است. هر دو مکتب نمیروند.
حماسه زمستان سرد کابل را بدون بخاری سپری کرده است. خودش تا پنج ماه پیش، قبل از این که فرزندش را به دنیا آورد در خانههای مردم صفا کاری میکرد. حالا در خانه از فرزند پنج ماههاش مراقبت میکند.
این گونه بود که زندگی حماسه به دست دیگران رقم خورد، اما به تنهایی جور یک عمر زندگی در سختی را تحمل میکند.
با برگشت دوباره طالبان روشن نیست که چند دختر دیگر به سرنوشت حماسه دچار شوند. نگرانیهای زیادی از افزایش ازدواج اجباری در افغانستان وجود دارد. طالبان زنستیزانهترین سیاست و عقیده را بر روی زمین دارد. کار، مکتب، دانشگاه، سفر و حق پوشش از زنان گرفته شده است. افغانستان برای زنان و دختران به زندان سربازی میماند که فقط محکوم به نفس کشیدن هستند.
پایان قصه حماسه با این گفتهها تمام میشود: «وقتی به گذشته و حالا میبینم دیگر امید خوشبختی در خود ندارم، فقط نگران آیندهی فرزندانم هستم که مبادا مثل خودم بدبخت شوند».