هانیه فروتن
عاطفه با دستانی که از شدت سرما کاملاً سرخ شده بود، بهسرعت و با دقت یخ و برف پیش دروازه را پاک میکرد. هوا آنقدر سرد بود که باعث میشد بیل مرتباً از دستش بیافتد، اما او همچنان به کارش ادامه میداد، چون ضروری بود و به قول خودش «باید پاک شود. اگر نه اولادهایم نمیتوانند عبور کنند.»
عاطفه مادر سی سالهای است که با سه فرزندش در یکی از فقیرنشینترین محلهها در غرب کابل زندگی میکنند و شوهرش را در جنگ با طالبان، گروهی که او آنان را «عامل تمام بدبختیها» در زندگیاش میداند، از دست داده است.
عاطفه اکنون «زنیست تنها در آستانهی فصلی سرد.» زنی که قصهاش با غم، بیپناهی و فقر طاقتفرسا گره خورده است.
عاطفه در هجده سالگی، در بهار ۱۳۸۸ با پسر عمهاش، ازدواج کرد. شوهر عاطفه عضو نیروهای کوماندو در ارتش حکومت سابق افغانستان بود و در ولایت هلمند ماموریت داشت که سال ۱۳۹۹ همزمان با تشدید درگیری میان نیروهای طالبان و نیروهای ارتش افغانستان جاناش را از دست داد.
از خاطرات روزهای نزدیک به کشته شدن شوهرش، اینها در خاطرش حک شده است: «او قبل از شهادتش خیلی کم فرصت میکرد که بهرخصتی به خانه بیاید یا پشت تلفن زیاد حرف بزند. خودش که چیزی نمیگفت، اما در دلم میدانستم که حتماً طالبان نزدیک شده [پیشروی کرده] و جنگ شدت یافته.»
عاطفه پس از دقیقهای سکوت، دوباره حرفش را پی میگیرد: «دعا میکردم برایش که سالم برگردد، اما وقتی برگشت حتا صورتش قابل شناسایی نبود.»
عاطفه روزی که خبر کشتهشدن شوهرش را شنید، آخرین ماه بارداریاش را میگذراند و یک هفته بعد دخترش، که حالا ۵ سال دارد، به دنیا آمد. او پس از دوازده سال زندگی مشترک با شوهرش تازه کمی رنجهایی را که از نبودن پدر در خانهی مادرش متحمل شده بود، فراموش میکرد که بار دیگر دست حوادث او را در معبر مصیبت تنها گذاشت و اتفاق تلخ دیگری را برایش رقم زد.
عاطفه آن روز را «شومترین و تلخترین روز» زندگیاش خوانده، میگوید که دردهای کهنهی او دقیقاً آن زمان سرباز کردند و طالبان برای بار دوم او را به «خاک سیاه» نشاندند.
بار نخست، زمانی بود که عاطفه پدرش را از دست داد. او مدعی است که پدرش در حاکمیت اول طالبان، وقتی برای درمان به ایران رفته بود، در مسیر بازگشت به کابل، توسط طالبان به جرم نامعلومی زندانی و بعداً ناپدید شده است.
سیمای ۵۳ ساله، عمهی عاطفه، به خوبی این واقعه را به یاد میآورد. به گفتهی سیما، پدر عاطفه ۲۶ سال قبل و بعد از ختم دورهی درمان بیماریاش در راه بازگشت به افغانستان، در ولایت هرات به دلیل نامعلومی توسط طالبان دستگیر و زندانی میشود. بستگان و مادر عاطفه تلاشهای زیادی برای یافتن سر نخی از او میکنند، حتا یکی از بستگان خود را مأمور میسازند تا به هرات رفته و از طالبان جویای نشان گمشدهیشان شود. اما هیچ تلاشی به ثمر نمینشیند.
او در این باره چنین توضیح میدهد: «وقتی تداوی برادرم در ایران خلاص شد، پدرم [پدر بزرگ عاطفه] نامه و پیغام کرده او را دوباره به افغانستان خواست تا سر خانه و زندگیاش برگردد؛ اما از بخت سیاه ما اسیر طالبان شد. به ما گفتند که باید صد هزار افغانی پرداخت کنیم تا آزاد شود، آنقدر پول زیاد از یک خانوادهی چوپان بعید بود… برای همین برادرم در زندان ماند تا قیدش تمام شود، [ولی] ناپدید شد و تا به امروز خبر مرده و زندهاش نرسیده.»
سیما دربارهی احتمال دستگیری برادرش میگوید که چون برادرش عالم و مبلغ دین بود، وقت بازگشت طالبان از نزدش کتابهای دینی مرتبط با مذهب جعفری پیدا کرده بودند. به باور سیما این همان موضوعی است که ممکن است به خاطر آن طالبان برادرش را سر به نیست کرده باشد.
در دوره اول حاکمیت طالبان، دشمنی این گروه با شیعیان ریشهدارتر بود. غصب مساجد، ممنوعیت کتابهای اعتقادی و آموزشی و کشتار، مستند شده است.
رادیوی خبری «آر، اف، آی» مستقر در فرانسه در مقالهای گفته است، در حاکمیت اول طالبان، این گروه صدها نفر از مسافران هزاره را که در شاهراه کابل هرات در تردد بودند، در محلی بنام کندیپشت، منطقهای در ولایت زابل، از موترهای مسافربری و شخصیشان پیاده میکردند و با خود میبردند و وانمود میکردند که آنان گم شدهاند. چند سال پس از سقوط طالبان، گور دسته جمعی آنان در نزدیکی همان منطقه در دوران حکومت حامد کرزی پیدا شد و به مردم مناطق همجوار آن در جاغوری و دیگر ولسوالیهای هزارهنشین اعلام شد تا برای شناسایی اجساد قربانیان، به محل حادثه بروند.
عاطفه با تلخی دربارهی این واقعه میگوید: «یکبار وقتی هم سن دختر خود بودم پدرم را از من گرفتند و اینبار شوهرم را. بدبختیهایم، از اول تا به امروز، زیر پای همین طالبان خانهخراب است. از دست همین مردم شوم سالها بار یتیمی را بهدوش کشیدم و امروز دخترم به سرنوشت خودم گرفتار شده.» سخنی که تلخ است اما شرح حال بسیاری از زنان افغانستان نیز در آن نهفته است.
عاطفه با گوشهی چادری که قسمتهای زیادی از آن سوخته و پاره شده، قطرات اشکش را پاک میکند و با یادآورشدن روزهایی که هنوز شوهرش زنده بود و کابل بهدست طالبان سقوط نکرده بود، میگوید: «بعضیها زاده شده که فقط بدبختی بکشند و بدبختیهای خود را به فرزندان خود میراث بگذارند. مثل مادر من که در جوانی بیوه شد و حال نوبت من شده.»
این قصهی بسیاری از زنان افغانستان است که جز رنج چیزی به ارث نمیبرند. عاطفه که خود یتیمی را تجربه کرده بود، اکنون بیوهگی مادرش را به میراث برده و فرزندانش نیز یتیمی او را مانند میراثی از طرف او به دوش میکشند.
پنج سال از مرگ شوهر عاطفه و زندگی آرامی که داشت میگذرد. او این مدت را گاهی در خانهی برادر خودش و گاه نیز در خانهی برادر شوهرش، کنار مادر مرتضی، سپری کرده است. بعد از مرگ شوهرش مجبور شد کابل را به مقصد بامیان ترک کند و آنجا به خانهی برادرش پناه ببرد. دو سال بامیان زندگی کرد و در این مدت، چون باید هزینههای زندگیاش را هم خودش بهتنهایی متحمل میشده، به خیاطی و گلدوزی روی آورده است. دو سال، زندگی «بخور و نمیری» را در خانهی برادرش گذرانده و بعداً دوباره راهی کابل شده است.
او گفته: «خانم برادرم از اول هم قبول نداشت من و اولادیم با آنها زندگی کنیم. این دو سال هم هر روز خدا سروصدای ما بلند بود. تا اینکه یک روز بچهی کلانم را لتوکوب کرد و دیگر طاقتم نیامد که در خانهی برادرم باشم. بدون اینکه به عمهام [مادر مرتضی] چیزی بگویم به کابل آمدم و از او خواستم که به ما پناه بدهد.»
اکنون، عاطفه با پسران ۹ و ۷ ساله و دختر ۵ سالهاش، در اتاقکی رو به سایه زندگی میکند؛ که حتی ذرهای آفتاب در آن نمیتابد. فرشی که روی آن از من پذیرایی کرد، آنقدر کهنه و فرسوده بود که بهراحتی درشتیهای کف خانه را زیر پاهایم حس میکردم. بخاری حلبی رنگوروباختهای هم در وسط اتاق نصب شده و مقداری کاغذ باطله و ضایعات پارچههای خیاطی کنار بخاری گذاشته شده بود، تا بهواسطهی آن خودشان را گرم کنند.
وقتی دربارهی اینهمه دشواری و تنگدستی میپرسم، با شکیبایی میگوید: «چارهای جز تحمل ندارم. ایورم [برادرشوهرم] همین که از من کرایه خانه نمیگیرد هم لطف بزرگی در حقم کرده. مادر شوهرم هم که کاری از دستش ساخته نیست و خودش بار دوش پسرش است.»
یادداشت: نامها به دلیل مصوونیت مصاحبه شوندهها در گزارش مستعار آمده است.