سمیه ماندگار
بند امیر بامیان که سالانه میزبان هزاران گردشگر از سراسر جهان بود، امسال آن شور و حال قبلی را ندارد. دیگر از صدای ساز و سرود خبری نیست. فضای دلانگیز بند امیر که سالهای قبل، شاهد حضور زنان، جوانان و زیبا رویان بسیاری بود، اکنون فقط در خود مردان ریشداری را میبیند که مخالف حضور زنان در بیرون از خانه هستند.
به جای صدای دلنشین موسیقی، گاهگاهی صدای خشن و وحشتآور شلیک گلوله به گوش میرسد و مردمانی که هنوز به این صداها عادت نکرده اند به وحشت میافتند.
در روزهای عید قربان، مرکز بامیان را به مقصد بند امیر ترک میکنیم. قبلا بارها به این شاهکار طبیعت و نگین بینظیر تاریخی آمدهام. امسال فضای بند امیر راکد و سرد است و راکدتر از آن کار و بار زنان دست فروشیست که در دو کناره پیاده روی منتهی به بند هیبت بساط دستفروشی دارند.
آمار دقیقی از شمار زنان دستفروش در بند امیر بامیان وجود ندارد، اما زنان زیادی از این راه، نان میخورند.
هرچند در روزهای عید قربان تعداد بازدید کنندهها از بند امیر و بامیان بیشتر شده، اما در کار و بار زنان دست فروش اینجا تغییرات چندانی نیامده است.
کاسبیهای از رونق افتاده و زندگیهای پریشان
در بدو ورود به سراغ یکی از زنان کهن سالی میروم که گردن بندهای بازاری و گیاهان دارویی میفروشد. او ۱۵ سال میشود که در این کنارهی پیادهرو، دست فروشی میکند.
میگوید همراه با شوهرش ولی جدا از پسران و نوههایش زندگی میکند. مجبور است مخارج خانه را خودش تأمین کند. قدش خمیده است. موهایش سفید شده است؛ ولی از همتش چیزی کاسته نشده است. زمانیکه نزدیکش میشوم، مصروف بند کردن گردن بندهاییست که میخواهد به مشتریانش بفروشد.
زهرا نام دارد. ۷۰ ساله است. با صدای لرزان برایم میگوید: «اوضاع کار ما هیچ خوب نیست. تازه کمی بهتر شده ولی نه چندان. گردن بندها را ۴۵ افغانی از بازار میخریم و با صد جنجال ۵۰ افغانی میفروشیم. ده همی شب و روزهای عید کمی کار و بار ما خوبتر شده است ولی مثل سابق نیست.»
در حال صحبت با زهرا هستم که یکی از بازدید کنندهها قیمت گردن بندی را میپرسد. زهرا، میگوید، پنجاه افغانی است؛ اما مشتری گردن بند را به سی افغانی میخواهد. بعد از کمی چانه زدن مشتری بدون خرید از آنجا دور میشود. زهرا با اشاره به این چانهزنی میگوید: «خودت که میبینی دخترم که چگونه جنجال میکنند و خرید نمیتوانند.»
به قول زهرا با وجودیکه در روزهای عید گردشگران بیشتر شده است اما در کار و بار او تغییرات زیادی نیامده است.
زهرا در ادامه میگوید که اگر بتواند روزانه حدود دو هزار افغانی نقد نماید، ۵ صد افغانی برایش مفاد میماند؛ اما امسال در روزهای عید، روزانه حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ افغانی به سختی فروش کرده است. از من میخواهد که خودم فکر کنم که او چه اندازه درآمد دارد.
کسب و کار زهرا پارسال نیز بنا به تحولات و آمدن طالبان رونقی نداشته است؛ اما امسال حتی به اندازه پارسال نیز عایدی حاصل نکرده است.
او که به گفتهی خودش در این «پَس پیری» کار میکند، چشم امیدش به زنان گردشگری است که از بند امیر دیدن میکنند تا گردنبندی بخرند؛ اما امسال بنا به وضع محدویتهای طالبانی تعداد زنانی که از بند امیر دیدن میکنند نسبت به سالهای قبل خیلی کمتر شده است و این خود روی کار حورا تأثیر مستقیم گذاشته است.
از رونق افتادن دستفروشی، زندگی بسیاری از زنان مثل زهرا را پریشان کرده است: «از طالبان میخواهم که قیمتها را ارزان نماید تا مردم غریب هم بتوانند برای خوردن چیزی بخرند. یک کارتن ماکارونی ۸۰۰ افغانی شده و یک بشکه روغن هم ۳ هزار، آیا ما با این درآمدی که داریم، میتوانیم که تنها روغن و ماکارونی بخریم؟ از دیگرایش که هیچ لازم نیست یاد کنم.»
از زهرا میپرسم که در این سن، کار برایش چقدر سخت است، میگوید: «خیلی سخت است. چاره چیست؟ خداوند گفته که تو حرکت کن که من برکت کنم. اگر ده خانه بنشینیم که کسی ده روپیه خوده هم نمیدهد. اینجا میآیم اینقدر مهره را دو برابر قیمت میخرم و بعداً برای دیگران میفروشم. خوب است دیگه حد اقل از آبله دست خود ما است.»
همین طور که دنبال این زنان دست فروش میگردم، چشمم به پیراهنهای دستباف کودکانه میافتد که با ظرافت تمام بافته شده است. با رنگهای روشن و نقشهای زیبا؛ اما این ظرافتها خریدار چندانی ندارد، به تماشای خریدارانی که برای خرید این پیراهنهای کودکانه جمع شده اند میایستم. دو نفر بیشتر نیستد. قیمت این پیراهنها را فروشنده ۵۰۰ افغانی میگوید؛ اما خریدار از ۳ صد افغانی بیشتر نمیخواهد. بالاخره فروشنده قانع میشود که این پیراهن را به ۴ صد افغانی بفروشد.
فاطمه نام دارد و ۵۰ ساله است. از اهالی بند امیر است. حدود ۲۰ سال میشود در اینجا صنعتدستی زنان را میفروشد. او در مورد وضعیت کار و بارش میگوید: «در این دو سال که مرض کرونا و تحولات آمد کار و بار ما هیچ خوب نبود. امسال هم قبل از عید هیچکسی به بند امیر نمیآمد. فقط چهار روز عید تعداد کسانی که به بند امیر میآیند زیادتر شده است. با وجودی که شلوغ زیاد شده اما خرید و فروش نیست.»
از نظر فاطمه، افزایش قیمتها و کاهش درآمد مردم دلیل این وضعیت است: «ده جیبای مردم پیسه نیست. کار و بار که نباشه، مردم پیسه از کجا کنه، خرید و فروش بستهگی به جیب دارد. وقتی در جیب مردم پیسه نباشه چه قسم خرید کنه؟»
فاطمه در یک خانوادهی ۱۲ نفری زندگی میکند و تنها نان آور خانواده است. به قول خودش، با هزاران زحمت نان بخور و نمیری را برای اولادهایش تأمین میکند: «روز تا بیگاه اینجه زحمت میکشم و کار میکنم. یک تعدادی هم خودم صنایع دستی جور میکنم. نخ صنایع دستی را به خدا قسم به نسیه میخرم، باز هم شکرگزار خداوند هستم.»
روزهایی هم است که فاطمه پول نان خشک خودش را نیز کار نمیتواند. او که پنج تا شش روز یک پیراهن کودکانه میبافد، در وقت فروختنش از بافتن پشیمان میشود؛ زیرا قیمتی را که مشتری میخواهد پرداخت کند فقط پول «تار» این پیراهن میشود.
به قول فاطمه، فصل کار آنان سه ماه است که امسال در این سه ماه نیز کار نیست. او از همین حالا نگران زمستان است. زیرا زمستان بند امیر را تبدیل به یک جزیرهی برف میسازد و راههای مواصلاتیاش را با مرکز ولسوالی و مرکز ولایت قطع میسازد.
«زمستان که برف تا کمر است. ما مجبوریم فقط در کنج خانه گرسنه و تشنه بمانیم. اگر مریض شویم نمیتوانیم خود را به داکتر برسانیم، چون هم فقیر هستیم و هم راهها بند میشه، اینجا کلینیک نداریم.»
او از طالبان میخواهد که برای تأمین امنیت گردشگران کار نمایند و سهولتهایی که برای آنان لازم است را فراهم نمایند و همینطور محدودیتهایی را که بالای زنان وضع نموده نیز بردارند، تا آنان بتوانند با فکر جمع به بند امیر بیایند تا اینگونه کار و بار او نیز رونق دوباره پیدا کند.
در گوشهی دیگر این پیاده روی، زنی با بچههای قد و نیم قدش که هر کدام کمتر از ۱۰ سال سن دارد، مشغول فروش گردن بندهای ساخته شده از مهره است. از لباسهایی که پوشیده میتوان به راحتی فهمید که زندگی سخت و فقیرانهای دارد.
حفیظه (مستعار) نام دارد و ۳۷ ساله است. پنج سال میشود که در اینجا دستفروشی میکند، در مورد وضعیت کار و بارش میگوید: «کاسبی ما از رونق افتاده. قیمتی زیاد است. جنس خریده نمیشود. ما مجبوریم اجناس مان را به تاوان بفروشیم. امسال فروشات ما نسبت به سالهای قبل خیلی کم است و دلیلش هم قیمتی است.»
به گفته حفیظه، کودکانش در کنار او بیکار ننشستهاند: «آنها قطیهای خالی انرژی و بوتلهای خالی آب را جمع آوری نموده به دکانهایی که آهن کهنه میخرند، میفروشند.»
بر علاوه فقر، اعتیاد نیز دامن زندگی معصومه را گرفته است. او میگوید، شوهرش معتاد است و قدر زحمتهایش را نمیداند: « مشکل اصلی مه اینه که شوهرم قدر کارم را نمیدانه. بسیار از دستش به عذاب هستم. از کارم راضی نیست. عملی (معتاد) است. ما هر چه کار میکنیم او دود میکنه.»