خدیجه نادر
در چوکی پشتسر موتر تونس نشسته بودم. همین که راننده صدا کرد ” علی مردان،” زن چادری/ برقعپوشی که کنارم نشسته بود صدا کرد “پایان میشوم.” راننده در گوشهای از سرک توقف کرد و چوکی را به طرف خودش کشید تا آن خانم پیاده شود. هنگامی که او پیاده میشد، پاهایش به چادریاش پیچ خورد و از فاصلهی نیم متری پیش پای راننده نقش بر زمین شد. راننده با طعنه گفت: “زنها هیچ هوش در سرشان نیست!” آن زن از زمین بلند شده و خاموشانه به راهاش ادامه داد؛ اما ذهن من درگیر دنیای او شد. از خودم پرسیدم، دنیای زنان از زیر چادری چگونه است؟ سوالم را گوگل کردم و یکی دو مقاله در موردش خواندم. در مقالهها، بیشتر از چادری گفته شده بود تا دنیای زیر چادری. من میخواستم بدانم که زیر این چادری چه می گذرد و زنانی که چادری می پوشند چه حسی دارند. از مادرم خواستم تا از زن همسایه که چادری می پوشد، برایم چادری قرض بگیرد.
اولین روز، وقتی چادری را روی سرم گذاشتم، حس عجیبی داشتم. مثلا نمیدانستم وقتی چادری بپوشم، من دنیا را طور دیگری خواهم دید یا دنیا مرا! با دلهره، چادریام را پایین کشیدم و از خانه بیرون شدم. قدم هایم را آهسته بر میداشتم تا مبادا نقش بر زمین شوم. همین که باد به وزیدن شروع کرد، چادریام مثل خیمهای که چهار سمتاش باز باشد، شروع به تکان خوردن کرد. کلاه خامکدوزی شده چادری از جایش تکان خورد و تورهای چادری به سمت راستم چرخید. بعدش زیر چادری تاریک شد، مثل خانهای که پردههایش را پایین کشیده باشند. دیگر نمیتوانستم مسیرم را ببینم. کنار سرک ایستادم، چادری را دوباره منظم کردم و پنجرههای کوچکاش را رو به چشمهایم باز کردم و به راهم ادامه دادم.
۱۰ دقیقه دیرتر به صنف رسیدم. همین که استاد چادری را در دستم دید، با لحنی تمسخرآمیز گفت: “چادری خوب گرم است.” استاد که هیچ وقت مجبور نیست چادری بپوشد یا حتی به آن فکر کند، در چادری گرمی میدید، نه رنج زنانی را که پس آن پنهان بودند.
بعد از صنف، در موتر کنار دختر جوانی که هم سن و سال خودم بود، نشستم. او با لحن خشکی مرا ” خاله” خطاب کرد و از من خواست که از او دورتر بنشینم. او در تمام مسیر نگاه سنگین و ترحمبارش را به من دوخته بود. انگار چادری مرا به موجودی پست تبدیل کرده است که حتی نمیتوانم کنار او بنشینم. ناخودآگاه به رفتار خودم با زنان چادریپوش اندیشیدم؛ هرگز نخواسته بودم با زنان چادریپوش هم کلام شوم؛ زیرا فکر میکردم دنیای من با دنیای آنها متفاوت است و من در موقعیت بالاتری نسبت به آنها قرار دارم. بیآنکه بخواهم برای لحظهای تصور بکنم که چه کسی و با چه استعداد و اندیشهای در پس آن چادری پنهان است.
وقتی از موتر پیاده شدم و به سوی خانه میرفتم، مردی از کنارم رد شد و کلمات زشت و زنندهی را به زبان آورد که قلم من جرات هجی کردن آن را ندارد. خیابان آزاری برای من، مسالهی تازهای نبود—اما شنیدن آن کلمات رکیک را هرگز تجربه نکرده بودم.
فردای آن روز به خاطر کاری، به یکی از ارگان های دولتی رفتم. اول از من خواستند، چادریام را بلند بکنم و بعد مرا با دقت تمام تلاشی کردند. دستهایشان را در جیبم میکردند و لایههای چادریام را میپالیدند، گویی من به جرم چادری پوشیدن به چنین رفتاری محکوم شده بودم. من قبلا هم به این نهاد آمده بودم، با این تفاوت که چادری نداشتم. آن روز فقط از من خواسته بودند که کیفم را باز کنم تا آنان با نگاه سرسریشان آن را تلاشی کنند.
یک هفته به همین منوال گذشت و من هر روز بیشتر از دیروز از نادیده گرفته شدن، از شنیده نشدن، برچسب خوردن و حمل نگاههای سنگین و حقارتبار خسته میشدم. هر روز بیشتر به سکوت و گوشهگیری عادت میکردم و ترسهایم از بیرون رفتن و حرف زدن بیشتر میشد. سعی میکردم بیشتر سکوت کنم و تجربههایم را ندیده بگیرم. سعی میکردم بیشتر به چادریام پناه ببرم و از دید جهان اطرافم پنهان شوم. چادری مرا از جامعهای که فکر میکردم به آن تعلق دارم، جدا میکرد. چادری جایگاه مرا در نبودنها، در ندیدنها و در حقارتها تعریف میکرد.
آن زمان که طالبان زنان را مجبور به پوشیدن چادری کرده بودند، من کودکی بیش نبودم. اما تجربهی یک هفتهای من از پوشیدن چادری، تجربهی تلخی بود؛ تجربهی زندگی در مردابی بود که مردم زشتیها و پستیهایشان را در آن به نمایش میگذاشتند. برخلاف باور عموم که گویا زنان درون برقع خودشان را مصئون احساس میکنند، من اوج ناامنی را تجربه کردم.
چادری/برقع از چندین دهه به این طرف پوشش زنان افغانستان در جهان شناخته شده و در دوره رژیم طالبان به پوشش رسمی زنان بدل شده بود و زنی بدون برقع حق گشت و گذار را نداشت.