عاقله عمار
«زندگی در ایران نیز چیز کمی از حکومت طالبان برایم نداشت.» این روایت زندگی سیاهموی، دختری جوان و شاعر است. درست در روزهاییکه توقفناپذیر به سمت آرزوهایش میشتافت و قلههای موفقیت را یکی پی دیگری فتح میکرد؛ ناگهان جنگ از راه رسید و زندگیاش دگرگون شد.
او مجبور شد با کولهباری از آرزو و حسرت و با روحی زخمی، خانه و سرزمیناش را ترک کند و به ایران پناه ببرد؛ اما دردهایش در آنجا نیز التیام نمییابد و ناگزیر به تبعید فرسنگها دور از وطن تن میدهد. او حالا دور از وطن و دور از زادگاهش به سر میبرد. آنجایی که جنگ نیست؛ اما حال دل سیاهموی همچنان خوب نیست و همچنان در انتظار یک لبخند عمیق و شادمانی قلبی، روزها را به شب میرساند.
سیاهموی واعظی شاعر و نویسندهی جوان و مبارزی است که فعالیت خود را از نوجوانی با سرودن اشعار اعتراضی و کار در رسانههای محلی ولایت بغلان آغاز کرد. بعد از آن، پنج و نیم سال در پستهای مهمی چون مدیر اجرایی منابع بشری و معاونیت سخنگویی ولایت بغلان کار کرد.
او شاعری است دغدغهمند با طبع لطیف؛ اما با روحیهی جسور و قوی؛ شعرهایش رنگ و بوی زنانه دارد. سیاهموی بزرگترین سرمایهی یک شاعر را درد میداند. نخستین مجموعهی شعری او با عنوان«در آرزوی یک لبخند» در سال ۱۳۹۶ به چاپ رسیده است.
به گفتهی خودش، تبعیض، نظام مردسالار، نابرابریها، عرف و سنتهای نامعقول اجتماعی، فریادها و ناگفتهها، مشکلات و چالشهای پیش روی زنان در جامعهی سنتی افغانستان باعث شده است تا دست به قلم شود و از دیدگاه یک زن به زوایای مختلف زندگی، طبیعت، عشق، هنجارها، ناهنجاریها و دغدغههای زنان بپردازد.
سیاهموی تا قبل از تسلط دوبارهی طالبان در افغانستان، مسوولیت تامین مصارف زندگی خانواده را نیز به عهده داشت؛ پدرش سالها که در بستر مریضی بسر میبرد و نمیتوانست کار کند. تا اینکه مدتی قبل از فروپاشی نظام جمهوریت، وفات نمود و سیاهموی بزرگترین حامیاش را از دست داد.
او میگوید که حتا با مرگ پدر، دختری نبود که به این زودیها تسلیم نامهربانیهای روزگار شود؛ مصممتر از قبل به کار و سرودن شعر ادامه داد و با جامعهی سنتی اطرافش مبارزه کرد، چون به تغییر و آینده امیدوار بود و خوشبین.
سیاهموی دومین مجموعهی شعریاش را نیز آمادهی چاپ کرده بود. همچنان او به عنوان کارمند در وزارت مالیه نیز پذیرفتهشده بود. قصد داشت که با خانواده به کابل کوچ کند و در کنار کار در یک ادارهی مهم دولتی در پایتخت، تحصیلاتش را در مقطع ماستری در یکی از دانشگاههای خصوصی ادامه دهد و کتابش را نیز چاپ کند. میخواست این بار در کابل شعر بگوید و در انجمنهای ادبی و فرهنگی شرکت کند؛ اما انگار ابرهای سیاه شتاب بیشتری برای باریدن بر زندگی سیاهموی داشت.
او میگوید، هرچند خیلی قبلتر از سقوط افغانستان، آشفتگی و سقوط به مشام تیز شاعرانهاش رسیده بود؛ اما دیری نگذشته بود که خبرهای ناگواری از درگیریها، آوارگی و سقوط پیدرپی ولایات و ولسوالیها همهجا را فراگرفت و روح شهر خبر از وقوع یک فاجعهی بزرگ میداد. او که در چنین شرایطی از یکسو پدر؛ بزرگترین تکیهگاهش را ازدستداده بود و از طرفی جان، شغل، اهداف و رؤیاهایش را در خطر نابودی میدید و قبلاً نیز به دلیل اشعار اعتراضی و فعالیتهایش بارها مورد تهدید قرارگرفته بود؛ مجبور میشود علیرغم میل باطنیاش، تن به تصمیم سختی بدهد و همهی اهداف و آرزوهایش را در نیمهی راه رها کند.
سیاهموی دو هفته قبل از سقوط کابل به دست طالبان درحالیکه هشت ولسوالی ولایت بغلان سقوط کرده بود و در ولایات اطراف جنگ و درگیریهای شدید جریان داشت، برای نجات جانش با پوشیدن«برقع» چادری که بیزاری همیشگی از آن در شعرهایش هویدا بود، خود را از بغلان به بلخ رساند و در یکی از آخرین پروازهای مزار شریف به مشهد، با کولهباری از اندوه و حسرت، وطن و خانهاش را ترک کرد.
او دور از کابل، در یکی از دانشگاههای تهران تحصیلاتش را در مقطع ماستری آغاز کرد. همزمان مشکلات و دغدغههای جدیدی مثل رفتارهای تبعیضآمیز، عدم اجازهی فعالیت آزادانه، حق اقامت و کار بعد از ختم تحصیل و محدودیتهای دیگر بر سر راهش قرار گرفت و او دلتنگتر از پیش در اندیشههای دور و غریبی روزگار میگذراند.
او میگوید، بیشتر از همه از اینکه هیچ کاری از دستش برای کمک به هموطنانش ساخته نیست و وضعیت زندگی زنان هم در افغانستان روزبهروز بحرانیتر میشود، بارقههای امید از دلش رخت برمیبندد و به دنبال آسمان جدیدی برای پرواز در خیالات شاعرانگیاش میگردد. او که در شعرهایش مرزهای واژهها را شکسته بود، این بار مرزهای جغرافیایی را نیز میشکند و بعد از تحمل چالشها و سختیهای زیاد دوباره تن به مهاجرت میدهد. سیاهموی مثل پرستوی مهاجر بهتازگی از ایران پر کشیده و در تبعیدی ناگزیر در فرانسه زندگی جدیدی را آغاز نموده است.
او در پاسخ به اینکه دقیقاً چه چیزی باعث شد که نتواند اندکی آرامش در سرزمین حافظ و سعدی بیابد میگوید، مهاجرین افغانستانی در ایران از اساسیترین حقوقشان محروم هستند و برای دریافت خدمات و گذراندن امور زندگی بهای سنگینی پرداخت میکنند. از حق خدمات ساده، مانند خرید سیمکارت و داشتن کارتبانکی محروم هستند.
عدم برخورداری از حق اجازهی کار پارهوقت برای دانشجویان، یکی دیگر از معضلاتی است که با توجه به اوضاع مالی نابهسامان خانوادهها در این اواخر و افزایش شدید تورم در ایران، دانشجویان بیشتری مجبور شدند یا از ادامهی تحصیل انصراف دهند و یا بهصورت پنهانی به کارهای آزاد پارهوقت با حقوق اندک روی بیاورند. سیاه موی در ادامه میگوید، در مواردی شاهد بوده که دانشگاه از این موضوع اطلاع یافته و به محل کار بعضی از دانشجویان نامهی رسمی فرستاده که آنها را باید از کار اخراج کنند.
در این میان، عدم دریافت حق اقامت بعد از اتمام تحصیل از بزرگترین مشکلات دختران دانشجو است که در حال حاضر در ایران بهسر میبرند. طالبان پس از تسلط دوباره در افغانستان، با صدور فرمانهای پیدرپی زنستیزانه محدودیتهای گستردهیی را برای زنان اعمال نمودهاند که در پی آخرین فرمان، زنان و دختران را از کار در نهادهای دولتی و غیر دولتی داخلی و خارجی منع کردهاند. این محدودیتها باعث شده است تا دختران دانشجو که نه راه برگشت به افغانستان را دارند و نه جایی برای ماندن در ایران؛ با کتابی در دست و خیالاتی در سر، با اضطراب و سرگردانی در انتظار روزهای پایانی اقامت شان به دیوارخوابگاه ناامیدانه زل بزنند و شبها را سحر کنند.
سیاهموی میگوید که اگر طالبان نبودند، او هرگز وطنش را ترک نمیکرد، زیرا اهداف و برنامههای بزرگی برای آیندهی خود و زنان سرزمینش در سر داشت. او سالها بود که برای رسیدن به رؤیاهایش با جامعهی سنتی و مردسالار مبارزه کرده بود و در ذهن و خیالات شاعرانهاش، رؤیای آزادی زنان را از هرگونه زنجیر اسارت و بردگی داشت.
دومین مجموعهی شعری سیاهموی که پیش از تسلط طالبان، آمادهی چاپ بود، از نشر بازماند و او حتی در ایران نیز بنابر مشکلات و محدودیتهایی نتوانست آن را به چاپ برساند.
او میگوید که در اولین مجموعهی شعریاش با فرخنده سوخته بود، با رخشانه فریاد کشیده بود و با تبسم طعم مظلومیت را چشیده بود. هم از درد نالیده بود و هم از امید و مبارزه حرفها زده بود؛ اما حالا مسکوت و بیحرکت، نظارهگر آرزوهای رهاشده در باد است. این چیزی نبود که او میخواست. شاعری که رسالتش قلمزدن برای آزادی باشد؛ اما نتواند آزادانه بسراید، انگار در زندان است.