اشاره: این مطلب از چشم دیدها و پیگیری ظرافتهایی رفتاری و حرفهایی که در یک مدت طولانی از زبان شخص اول شنیده شده و شناختی که از او پیدا کرده، روایت شده است.
قریب به اکثریت زنان همواره در تنگناهایی مالی گیر کردهاند. آنجا که کوچکترین اختیار اقتصادی از آنها زدوده شده است. آنها به کار خانگی، فرزند داری و وابسته به مردان خانواده تعریف شدهاند. به کنج خانهها رانده شدند و در انزوای اجتماعی قرار گرفتند.
دُردانه زن جوانی است. او هشت فرزند دارد. شش دختر و دو پسر، هیچ روز خدا نیست که با نازدادنهای شیرین، دخترانش را صدقه و قربان پسرانش نکند. هرباری که او آبستن شد، آرزویی پسری را میکرد که دختر بهدنیا میآمد. برای همین او هشت شکم زایید تا در نهایت دو پسر بهدنیا آورد و حالا محنتها و لتوکوب همسرش کمتر شده و به گفته خودش حالا تاج سر پدر فرزندانش است.
روزهای طولانی تابستان وقتی دلش میگیرد، به خانهی همسایهی دربه دیوارش میرود تا یک دل قصه کند و به آرزوهایش زبان بدهد. او از این که مبادا همسرش خانه بیاید، دم به دقیقه از اوضاع خانه احوال میگیرد. او بدون اجازه همسرش حتا تا سر کوچه رفته نمیتواند. از این حالت گاهی احساس افسردگی میکند، میخواهد شبیه شیر(همسرش) شبها و روزها اینسو و آنسو برود؛ از کنج خانه برای لحظهای رهایی پیدا کند.
از ازدحام فرزندانش بگریزد با آن که بهطرز وحشتناکی عاشق آنها است. خوب مادر است دیگر؛ آن هم از نوع شرقی و سنتیاش. آنجا که مادر را نماد قداست و فداکاری کردند، تا با این الفاظ جنسیتزده اعتراض را از آنها بگیرند.
زندگی دُردانه شبیه زندگی زن همسایه پهلویاش است. همینطور تمام کوچه را که بگردی زندگی تمام آن زنان شبیه هم است. همینطور کوچه بعدی و بعد تمام شهر. گویی این شهر قالبی است که سرنوشت اکثریت زنان را شکل داده و بعد به گوشهی انزوای جامعه پرت کرده است.
دُردانه ظاهرا زندگی خوبی دارد با یک خانهی مجلل، که زنهای آن کوچه وقتی از آنجا میگذرند نگاه حسرتآلودی به خانهاش میاندازند. اما او از این که جیبی برای پول ندارد، حتا برای نان خشک به همسرش مراجعه میکند، احساس خفگی میکند. زیرا تمام کارهایی که مزدی داشته باشد از او گرفته شده است.
او به دخترانش به مثابهی جنس بیاهمیت مینگرند و پسرانش را جنس برگزیده میشمارد. وقتی از او بپرسی چرا این تبعیض را روا میدارد، آهی میکشد و بعد خودش را مثال میزند. یعنی منی زن با همین سرنوشت به دنیا آمدم و لابد کار خدا است که زنان زیر سلطهی مردان باشد.
دُردانه حتا سواد خواندن و نوشتن ابتدایی را ندارد. اما گاهی به باورهایش شاکی میشود و میگوید زنان هم میتوانند هر آن کاری را انجام بدهند که مردان. و بعد تمام حرفهایش را با این که سواد ندارد، توجیه میکند. او از این که زیر سلطهی مردانه رفته بهنحوی راضی و به شدت ناراضی است. از این که دخترانش را گاهی بیمورد سرزنش میکند، دلخور میشود و بعد با سنت و دین با ترس و لرز حساب و کتاب میکند که چطور به این چیزهایی که با منطق و حس زنانهاش سر ستیزه دارد، جواز داده است.
او در سال در ۱۳۷۸ در یکی از روزهای سیاه رژیم طالبان ازدواج کرد. دُردانه آن زمان تازه به سن بلوغ رسیده بود. سینههایش که مانند آبله شده بود، مادرش آن را نشانهی آماده بودن او برای ازدواج میدانست. عروسی او بدون موسیقی برگزار شد؛ چون طالبان هر آنچیزی را که غم از دل برباید، قدغن کرده بود. وقتی به عکسهای عروسی او مینگریم، یک مشت چهرههای کسل و لبخندهایی که احساس زنده بودن ندارند، روی کاغذ عکس میبینیم.
دردانه سالها را همینگونه گذرانده و هیچ تصوری از رویاهایی که ممکن در رهایی میداشت، ندارد. او احساس خوشبختی میکند و برای جیب نداشتهاش هم چندان نگران نیست. برای همین به دخترانش آرزوهای کوتاه کوتاه میکند که منتهی به ازدواج است. همین چند روز پیش بود که به اولین خواستگار دخترش که تازه ۱۸ساله شده، “بله” گفتند.
پری بزرگترین دختر او است که امسال به دلیل شیوع کرونا نتوانست صنف ۱۲اش را تمام کند. او که خیلی آرزو داشت تا بتواند سال بعد به دانشگاه برود؛ اما پس از تصمیم پدر و مادرش باید راهی خانه همسر شود و یا به قول معروف به خانهی “بخت” برود.
دردانه ناخودآگاه دخترانش را هم به همان چرخهی جیبخالی میکشاند. سرنوشتی که طولانیترین سفرش تا پستوی خانه است. اما مسئلهی بزرگتر زنان همان چیزی است که برای آنها بدیهی شده و خالی از عواملی چون؛ طبقه، نژاد، اقتصاد و سیاست نیست که بهطور پیچیدهای با هم تعامل دارند.