حوا جوادی
حالا که دوسال از حکومت طالبان در افغانستان میگذرد دیده میشود که التهاب سیاسی فروکش کرده است و فشارها بر این گروه به صورت چشمگیری کاهش یافته است. این در حالی است که وضعیت زنان با سلطه طالبان نسبت معکوس دارد. به هر میزانی که حاکمیت طالبان ماندگار و طولانیتر شود شرایط برای زنان غیرانسانیتر و دشوارتر میشود.
بیان دیگر وضعیت این است که زنان در حکومت طالبان تحت فشار فزاینده و تصاعدی قرار دارد. هرچه وضعیت برای طالبان و مردم افغانستان عادی میشود تجربهای زنان از زندگی غیرعادیتر و غیرقابل تحملتر میشود. هر روزی که وضعیت کنونی استمرار پیدا میکند زنان یک روز سرکوب بیشتری تحمل میکنند.
تصور کنیم که شرایط کنونی ۸۰۰ روزه شود. پس از ۸۰۰ روز بسیاریها ممکن است با آنچه که اتفاق افتاده است عادت کنند. غیبت زنان از فضاهای عمومی عادی شود. مردم با وندالیسم حاکمانی که با موهای ژولیده و سلاحهای آماده شلیک در سطح شهر جولان میدهند خو کنند. اما تجربه این شرایط برای زنان و دخترانی که از آموزش، کار، تفریح و زندگی عادی محرومشدهاند لزوما عادی نیست.
هر روز محرومیت از آموزش از دستدادن فرصتی است که بر نمیگردد. زنانی که از کسب و کار محرومشدهاند با گذشت هر روز فقیرتر و گرسنهتر میشوند. دخترانی که فرصت تفریح و سرگرمی را از دست دادهاند با خانهنشینی حجم بیشتری از فشار روانی و کلنجار رفتن با وضعیت را تجربه میکنند. همه اینها فرساینده و خرد کننده است. در زیرپوست عادیشدن وضعیت غیرعادیترین نابرابری انسانی و شکنجه روحی و روانی انسانها در جریان است.
چرا وضعیت به سوی عادیشدن پیش میرود؟
برای تشریح و تحلیل وضعیت میتوان به عاملهای زیادی اشاره کرد. در عین حال، به نظر میرسد دو عامل نقشی تعیینکننده دارد:
یکم – سرخوردگی و ناامیدی از تغییر
با آنکه پژوهش اکادیمیک در این زمینه صورت نگرفته است؛ اما شواهد و قراین زیادی وجود دارد که بسیاریها در مورد تغییر وضعیت امید خود را از دست دادهاند. فقدان تمایل جدی در سطح جهانی برای اعمال فشار بر طالبان، اختلافات و چند دستگی نیروهای سیاسی و نبود مقاومت جدی مردمی در داخل زمینه را برای پذیرفتن وضعیت موجود به عنوان نظم مسلط و از دستدادن امید برای تغییر فراهم کرده است.
دوم – فروکاستن خواستها و مطالبات مردم به مسایل سیاسی
عامل دیگری که به نظر میرسد میتواند روند عادیشدن شرایط را تسهیل کند، فروکاستن تمامی شرایط نامطلوب به اوضاع سیاسی است. این نوع نگاه ممکن است در همه جا صادق نباشد و در مواردی گروهها یا نیروهایی به مسایل بشری و انسانی هم توجه کنند؛ اما مسأله اصلی تمرکز و در محور قراردادن شرایط سیاسی به عنوان جوهر و درونمایه بحران کنونی در کشور است.
این نوع نگاه تقلیلگرایانه که جامعه را با تمام پیچیدگیها و ابعاد آن به یک بخش آن که سیاست باشد فرو میکاهد میتواند زمینهساز عادیشدن وضعیت شود. هم در تجارب تاریخی گذشته و هم در زمان حاضر میتوان جوامع زیادی را پیدا کرد که در بدل تامین امنیت و نظم از حقوق سیاسی خود صرفنظر کردهاند و به نوعی به دیکتاتوری و استبداد تن دادهاند.
در بسیاری از کشورهای همسایه افغانستان شهروندان نقش جدی در تصمیمسازیهای سیاسی ندارند و در مجموع گونهها و اشکال مختلفی از نظامهای استبدادی بر آنها حاکماند. با توجه به تجربه تاریخی افغانستان، دلیلی ندارد که مردم افغانستان نیز خسته از آشوب و هرج و مرج رویکرد مشابهی در قبال وضعیت اتخاذ نکنند. استبداد پذیری هم در گذشته تاریخی افغانستان وجود داشته است و همین اکنون نیز زمینهها و بسترهای زیادی برای آن فراهم است. مجموع این شرایط به نظر میرسد که رفته رفته زمینه را برای پذیرش وضعیت موجود به عنوان یک وضع عادی فراهم میکند.
اما آیا واقعا میشود با وضع موجود عادت کرد و خو گرفت؟
وضعیت رادیکالتر از بحران سیاسی است
اگر عادیشدن وضعیت بر دو پیشفرض عدمتغییر و تقلیلگرایی سیاسی استوار باشد میتوان با کنارزدن این دو پیشفرض از عادیشدن وضعیت جلوگیری کرد.
یکم – عبور از اسطوره عدمتغییر
نخستین مسالهای که در این راستا باید به آن توجه کرد این است که پیشفرضهای عدم تغییر و تقلیلگرایی سیاسی ریشه در واقعیت ندارند و برساخته دستگاه تبلیغاتی است که به شکلی از اشکال در خدمت وضع موجود کار میکند.
این دستگاه که دیپلماسی شماری از کشورهای غربی نیز میتواند بخشی از آن باشد با دامنزدن به اسطوره عدمتغییر در صدد القای نوعی تقدیرگرایی اجتماعی است؛ تقدیرگرایی که شهروندان قدرت اراده و تغییر خود را فراموش کنند و به نظم موجود به عنوان یک تقدیر غیرقابل تغییر نگاه کنند. این نوع تبلیغات، به صورت مستقیم در صدد تلطیف وضعیت موجود نیست، اما با برجستهساختن ابعاد خشن و زمخت آن آسیبپذیریها و نقطهضعفهای نظم مسلط را از دیدهها دور نگه میدارد و از این رهگذر آن را همچون نظم طبیعی و تقدیر تغییرناپذیر جلوه میدهد.
اینجا مجال آن نیست که به خوبی شرح داده شود، اما میتوان به همین نکته بسنده کرد که تقدیرگرایی بحران را حل نمیکند که آن را پیچیدهتر و عمیقتر میکند. تقدیرگرایی با از بینبردن مسوولیت و حساسیت اخلاقی جامعه عملا آن را به آنومی و بیتفاوتی در برابر ارزشهای انسانی و اخلاقی سوق میدهد و در نهایت به سقوط تمام عیار منجر میشود.
شهروندان مسوولیت خود را در برابر تبعیض، ستم و سقوط ارزشهای اخلاقی نادیده میگیرند و چشم خود را در برابر هر نوع فساد، اجحاف و زشتی میبندند. در چنین شرایطی همه به صورت یکسان ضرر میکنند و در نهایت کار به جایی میرسد که همه؛ اما به صورت منفرد و جدا جدا قربانی میشوند.
مطابق آمارها، اکثریت قاطع مردم افغانستان جوان اند، انگیزه، توان و اراده نیرومند برای تغییر دارند. مشکل در نبود اراده و انگیزه نیست، مشکل تاکنون فقدان پلتفرم و سکویی است که این اراده و نیرو زمینه برای فعالشدن پیدا کند. با فاصلهگرفتن از التهاب ناشی از فروپاشی اکنون میتوان در مورد ایجاد چنین سکو گفتوگو و رایزنی کرد. تقدیرگرایی اجتماعی در قدم اول میخواهد زمینه برای چنین گفتوگو و رایزنی و در نهایت ایجاد سکو برای نیروهای جوان و خواهان تغییر فراهم نشود.
در همه جوامع تغییر آنی و تصادفی اتفاق نیافتاده است. انباشت اراده و نیروی تغییر و سوقدادن آن به سکوهای عمل موتور محرکه تحولات تاریخی بوده است. تنوع اجتماعی-فرهنگی مردم افغانستان، تجارب تاریخی و نیازهای عینی و انضمامی همه میتوانند منابع تغییر باشند. اما پیش از همه مهم است که از اسطوره عدمتغییر و تقدیرگرایی اجتماعی عبور کرد، سفسطهها و مغالطههای موجود در آن را آشکار کرد و نپذیرفت.
دوم – بحران افغانستان تنها بحران سیاسی نیست
فروکاستن بحران کنونی به بحران سیاسی بخش دیگری از تبلیغات برای پذیرش وضع موجود است. این در حالی است که بحران سیاسی بخشی از بحران موجود است. آنچه تجربه میشود سلاخیشدن تدریجی جامعه و اعضای آن است.
بحران جاری در افغانستان بحران ناب انسانی است. این که فردی یا گروهی در تصمیمسازی سیاسی مشارکت داشته باشد مشکلی را حل نمیکند. مردم، فراتر از این که چه نوع نظام سیاسی بر آنها تحمیل شده است دارند شکنجه میشوند و میمیرند. مرگ تدریجی یک جامعه قابل فروکاستن به بحران سیاسی نیست.
حکومت طالبان به بحران انسانی عمیقی دامن زده است که بر اساس آن تعریف واحد و یکسان از انسان که قابل اطلاق بر همه باشد وجود ندارد. به صورت مشخص زنان و اقلیتهای مذهبی جایگاه انسانی خود را از دست دادهاند و با آنان همچون انسان تعامل نمیشود. در حکومت طالبان اشکال و گونههای متنوعی از جنایت علیه بشریت جریان دارد.
«زنان» به موجودات فروتر از انسان کاسته شدهاند و «زنبودن» دیگر معیار داشتن حق و حقوق انسانی نیست. تجربه زنان در وضعیت موجود از جنس تجربه سیاهان در افریقای جنوبی و یهودیان در آشویتس است. طالبان نظام بردهداری جنسی را به صورت سیستماتیک رسمیت دادهاند و زنان را حداکثر در حد برده جنسی قبول دارند. در بنیاد خود بین نگاه هیتلر به یهودیها و ملاهبتالله به زنان وجود ندارد.
هردو مورد ریشه در یک نوع تفکر دارند. تفکر برتری طلبی که بر اساس آن موجودات فروتر محکوم به نابودی یا بردگیاند. این وضعیت جهنم تمامعیار است و نمیشود با آن عادت کرد و خو گرفت. افغانستان به آشویتس زنان تبدیل شده است و هر روز و هر لحظه در آن میلیونها زن شکنجه میشوند و درد میکشند. اگر بیش از نیم قرن هنوز هم جهان نمیتوانند با آشویتس کنار بیایند خوگرفتن با وضعیت کنونی زنان در افغانستان نیز بیمعناست. افغانستان اکنون آشویتس زنان است.
پس مسأله سیاسی نیست و دستگاهی که وضع کنونی را به بحران سیاسی تقلیل میدهد عملا میخواهد به وضعیت جهنمی زنان و حقوق بشر در افغانستان توجهی نشود. در وضعیت پس از التهاب، مسأله اصلی مبارزه با تبلیغاتی است که در راستای عادیسازی وضعیت کار میکند. با کنارزدن این تبلیغات و رد پیشفرضهای آن انگیزه، اراده و نیرو برای تغییر وضعیت باید وارد مرحله دیگری شود؛ مرحلهای که به انسجام و عمل برنامهریزیشده و هماهنگ منتهی شود.