رها
من نه فمینیستم ، نه ضد زن، نه ضد مرد؛ من فقط یک انسانم که برابری همگانی را دوست دارد.
این جمله امشب به طور عجیبی بر مغزم هجوم آورد. میدانید چرا؟ من در خانوادهی با جمعیت ۱۵ نفر زندگی میکنم. زنان این خانه یک سوم مردان آن است یعنی۵نفر. بقیه همه مرد هستند از نوع مرد افغانستانی، همان مرد شرقی.
مردان این خانه مشترکات و شباهتهای زیادی باهم دارند. اما زنان این خانه بهطور عجیبی متفاوتاند. شبیه اینکه شاهد چندین نسل از ما باشی. مثلا خود من تا به مقطع ماستری درس خواندهام. چندین جا کار کردهام و چندین کشور را سفر کردهام. به قول اقوام ما؛ کلی برای خودم آدم دنیا دیدهیی شدهام. کلا شبیه مردها( جمله من نبود). این طرز فکر اقوام و همسایههای ما است. خوب چه کنم حتما تا حال ندیدهاند که دختری تا مقطع ماستری درس بخواند، کار کند، خرج خانه بدهد، خرج عروسی برادرش را بدهد و هر زمانی که دلش خواست سفر کند.
تقصیر آنها نیست. آنها مرا با دنیا و فرهنگی که دیدهاند مقایسه میکنند. و در دنیای آنها تا این زمان مردانی حضور داشتهکه همیشه اینگونه خصوصیات داشتهاند. به قول برخیها، فقط دیدهاند که مردان، زندگی با کش و فش و مستقل دارند. آنها شاید همیشه زنان را تابع مردان و کمتر از مردان دیدهاند. اکنون من تنها دختری در بین خویشاوندان و همسایههای ما هستم که لباسهای دراز و فیشنی میپوشم. موهایم را کوتاه نگه داشتهام. لب سرین سرخ میزنم و گاه لباس کوتاه دارم و گاه لباسهای دراز. اما میبینند که من مهارتهای را در خود دارم که مردان نیز آن را دارند. برای آنها هم تعجبآور است و هم مسخرهآمیز. چون چیز عجیبی میبینند. شاید از این حجم آزادی یک زن وحشت میکنند.
به هر حال در این خانه زنی داریم که هم درس میخواند و هم طفل دارد. او به اندازه کافی رنج یک زندگی پر جنجال و کودکداری را در ۲۴ سالگی میچشد. و من در ۲۴ سالگی برای اولین بار متقاعد شده بودم که میتوانم عاشق مردی باشم. اما میان عشق یک مرد و آرزوهایم، درس و کار را انتخاب کردم. چه سرنوشت عجیبی! آخر تا حال من ندیدهام کسی بهخاطر درس و کار عشقاش را ترک کند. البته خودم را دیده ام که چنین جسارتی کرده است.
همینطور در این خانه زنی را داریم که ۲۰ سال عمر دارد، دو بار نامزد شده و یکبار با معشوقش ازدواج کرده و از او پسری دارد که زندگیاش را همه روزه صرف او میکند. او گاهی درس میخواند و در این سن و سال که باید غرق کشف دنیا میبود؛ بوها و رنگهای زندگی را با طعم مختلفاش میچشید. اما او مادر شده است. مادر!
همین دور و برهایم دخترانی هستند که حدود ۳۰ سال عمر دارند؛ اما تصمیم ازدواج ندارند. کار میکنند و زندگی پر از پستی و بلندی دارند. همیشه میگویند آماده ازدواج هستیم؛ اما آماده مسئولیتپذیری و پرورش درست طفل نیستیم. باور کنید این دختران خیلی چیزها را میدانند؛ اما هنوز میترسند که مبادا نتوانند طفلی را درست پرورش دهند. آنها واقعا میدانند مادر بودن چه اهمیتی دارد و چه مسئولیت بزرگی است. اینکه همسر باشی، مادر باشی و زنی که کار میکند و هنوز رویاهایی دارد.
مادرم حدود ۷۰سال عمر دارد و تجربه چندین نسل را با خود حمل میکند. او از زندگی نصیحت بزرگی به دیگر خانمهای این خانه و حتی برای مردان دارد. او میگوید: «همیشه کوشش کنید و شجاع باشید! همیشه درس بخوانید و راههای پیشرفت را بپیمایید!». او تنها میتواند بخواند و از این که نمیتواند بنویسد، ناراحت است. افسوس و حسرت روزهایی را میخورد که جنگها همه چیز را از آنها گرفت و زنان را در پستوهای بدبختی پرت کرد. جنگها و سنتهایی که هم کودکی او را گرفته بود و هم آرزوهایش را، پدرش او را جبری عروس کرده بود. او استعداد خوبی در آواز خوانی و شعرخوانی دارد. اما سرنوشت او را پشت انبار ظرفها و تندروهای از نان داغ پنهان کرده بود. همانطور کوه و کمر، دشت و بیابان همه شاهد رزمیدن او میان شالیزار و کشت گندم بوده است برای تربیت فرزندانی که انتقام این روزهای تلخ را از زمین و زمان بگیرد.
آه! شاید تا حال فهمیده باشید من چه چیزی را برای شما قصه میکنم. اما بگذریم. در چوکات این خانه مردان همیشه تصور میکنند که وظیفه ما زنان است که پاکی منزل را به عهده داشته باشیم. لباسهای آنها را بشوییم. غذا بپزیم و خیلی سریع به همه امور خانه رسیدگی کنیم. مثلا در این خانه مردانی داریم که ماستری دارند. مردانی داریم تجاراند. مردانی که مکتب میروند و پسرانی که کودکستان میروند. و مردانی هم که بی سواد اند و به ندرت میتوانند که بخوانند وبنویسند. اما تقریبا همه عین دیدگاه را دارند که زنان وظیفه پاک کاری خانه و در منزل ماندن و خدمت به مرد و نیازمندان را دارند. آنها هرگز نمیتوانند بپذیرند که زنان بیرون از چهار چوکات این افکار پوچ فراتر بروند.
مثلا همین آقایی که ماستری دارد و سالها کار کرده است هنوز درست نمیداند چگونه رفتاری با یک زن این خانه داشته باشد. مثلا؛ وسط غذا خوردن اگر قاشقی در کارش هست یا غذای بیشتر میخواهد منتظر است و حتی دستور میدهد تا زنی آن را برایش فراهم کند. تقریبا به خودش حق میدهد که دستور بدهد تا آن چیز مورد نیاز برایش فراهم شود. تقریبا دستور ارباب و برده گونه، میدهد. خانمها هم همیشه اطاعت میکنند. البته من سرکش هستم. نسبتا سرکش… آه نه . من سرکش نیستم. من اصولا طور دیگر بزرگ شدهام. طور دیگر درس خواندهام. در کتابهای من تساوی و احترام، درک طرف مقابل و اهمیت دادن به شخصیت آدمها اولویت بود. شاید همه نه . ولی اینگونه آن را فرا گرفتهام. مثلا وظیفهام است که امور شخصیام را خودم انجام دهم و در حد توان به دیگران کمک کنم. اما مردان این خانه تقریبا شبیه برده از من میخواهند تا جورابشان را بشویم. زیرپوشهایشان را بشویم. غذا بپزم و ظرفها را بشویم.
موقع غذا خوردن اگر دیر رسیدم مشکلی نیست. اگر موقع غذا مرد چیزی نیاز دارد باید آن را فراهم کنم. سرشکسته و سر به زیر برخورد کنم. خلاصه در خدمت باشم. اینها معیارهای آنهاست. مثلا همین امشب من مصروف دیدن یک فیلم بودم. البته همه به اتفاق هم. یکی از مردان از من میخواست دسترخوان را پاک کنم. خب با خودم گفتم * آیا این مرد مغز هم دارد؟ چشم دارد؟ قدرت تحلیل دارد؟ یعنی در کل درک دارد یا کودن است؟ بد رقم درد حس کردم در خودم. او پاهایش را دراز کرده بود و چشمش به تلویزیون خیره بود و میخواست من در این حالت به جای تماشای فیلمی که دوست دارم نظافت خانه را انجام بدهم و او هیچ سهمی نگیرد در حالی همه با هم آن را خورده بودیم. اصلا گیرم که این وظیفه من بوده باشد. حالا کسی بگوید، آقا به تو چه… کارش، دلش. هر وقتی خواست انجام میدهد. و اگر عجلهیی است که آن کار انجام شود؛ پس چرا خودت انجام نمیدهی؟ مگر این منطقی نیست که از خود بپرسیم یا به یاد بیاوریم درس مکتب را که میگفت:” آنچه به خود نمیپسندی به دیگران هم مپسند؟”
چی سر تان را به درد بیاورم، پیشنهاد میکنم زندگی را از دید همدیگر ببینیم. و اگر اشکالی در رفتار خویش میبینیم آن را رفع کنیم. مثلا من اگر گفتم مردان این خانه طور دیگر و زنان طور دیگر هستند، فقط واقعیتهای کلی این جامعه را گفتهام. و اما کنار آمدن با این تفاوتها موفقیت این جامعه است که نه ربطی به فمینیست بودن دارد و نه ربطی به ضد زن یا مرد بودن. خلاصه کلام، هرکس حق دارد زندگی انسانی و برابر داشته باشد.