آرزو حکمت
شمسیه ۳۵ساله وقتی ۱۶ساله بود با مردی ازدواج کرد که او قربانی جنگهای داخلی شده بود. دختر نوجوانی که هر لحظه که پای قطع شده همسرش را میدید، آتش جنگهای که کودکیاش را سوزانده بود در ذهنش تداعی میشد.
او به مرور بعد سقوط رژیم طالبان، با تولد دو فرزندش جنگها را فراموش کرد، حتا دیگر به معلولیت همسرش که در یک زندگی روستایی در ولایت سمنگان که دچار ناتوانایی فیزیکی بود، بیتوجه شد و بیشتر از همسرش کار میکرد تا کودکانش زندگی متفاوتتر از آنها داشته باشند.
چهار سال قبل وقتی همسر شمسیه مریض میشود او بهناچار دکان کوچکی که در روستا داشتند را میفروشد و به مرکز ولایت سمنگان کوچ میکنند تا همسرش درمان شود. اما او میمرد و شمسیه با دو کودکش تنها میماند.
او بالاخره با همکاری مردم یکی از روستاهای شهر ایبک در آنجا صاحب خانهیی میشود که حالا هم در آن زندگی میکند. روزگار اندک اندک بر وقف مراد او میچرخد و دختر و پسرش(نبیلا و نوید) دوباره به مکتب میروند و مادر هم برای مصارف زندگی، در خانهها موقتی(لباسشویی و کارهایی که در روستاها مروج است و خانوادههای نسبتا سرمایهدار به کارگر نیاز دارند) با دستمزدی که میگیرد، روزگار میچلاند.
اما با شدت گرفتن جنگ و بالاخره سقوط سمنگان آنها در تاریکی و گنگی مطلق به سر میبرند. شمسیه میبیند که کم کم دیگر درخواست کاری دریافت نمیکند و قبل از آن که او در هفته حداقل یکی دوبار در خانه میماند، حالا تمام هفته در خانه میماند.
وقتی کابل هم سقوط میکند امید تمام مردم افغانستان به خاک یکسان میشود. شمسیه و دختر و پسر نوجوانش هم در شهری دور از کابل نومید شده و همگام با وضعیتی میشوند که بر سر شان آمده است.
نبیلای ۱۴ساله از مادرش بار بار میپرسد:«مکتب دیگه هیچ شروع نمیشه؟» و به چشمان مادر خیره میماند. چشمانی که درماندگی مادر را دوچندان میکند. نبیلا صنف هفت مکتب و نوید صنف پنج بودند که حالا هر دو مکتب نمیروند. نوید به رسم اعتراض یا تنهایی بدون خواهرش مکتب نرفته است. حالا هرسه با چند مرغی که چشم امید به تخم آنها دارند در خانه نشستهاند.
شمسیه پیش خانهاش که آفتاب روشنی دارد نشسته و گویا با این وضعیت کنار آمده یا به قول خودش:«وقتی شنیدم طالب دوباره آمده از آسمان به زمین خوردم» شاید زمینگیر شده و رمقی برای اظهار نومیدی و اعتراض ندارد.
شمسیه زن تنهاست با دو کودکی که هی در مورد آرزوهای شان از مادرشان میپرسند. او از این که طالب به تنهایی او مشکوک شوند و به خانهاش بیایند، میترسد. ترس از سرنوشتی که طالبان برای او تعیین کند و گرسنگی و بازماندن کودکانش از مکتب او را گیج و مبهوت کرده است.