آزاده تران
نام طالب برای دختران افغانستان یادآور جهل، خشونت، انزوا و زنستیزی است. سه سال آزگار است که این گروه مکتب، دانشگاه و آزادی خیابان را از زنان و دختران ربودهاند. اما برای شکیبای ( مستعار) ۱۹ ساله آمدن طالبان چیزی را تغییر نداده است. هرچه را که در این سه سال طالبان از دختران و زنان گرفتهاند و هر بلایی را که بر سر زندگی آنها آوردهاند، پدر شکیبا سالها پیش آن را بر سر زندگی دخترش آورده بود.
این روایت، قصهی تلخ گوشهای از زندگی دختر ۱۹ سالهای است که در فرصت کوتاهی که داشت برایم تعریف کرد. او حتا این فرصت را ندارد که جایی بنشیند و یک دل سیر درد دل کند.
شکیبا فقط نه سال داشت و صنف چهارم مکتب بود که پدرش تصمیم گرفت تا او را دیگر به مکتب نفرستد. زیرا پدر و مادرش به دلیل اختلافهای خانوادگی، زمانی که شکیبا تنها چهارساله بود، از هم جدا شده بودند.
در بهار سال ۱۳۹۵ و شروع سال آموزشی، شکیبا مثل هر دختر دیگری صبح زود، ذوق مکتب رفتن داشت. حتا به یاد دارد که لباس پوشیده بود و آماده رفتن به مکتب بود که پدرش نگذاشت قدم از دروازهی خانه بیرون بگذارد.
حرفی را که صبح آن روز حدود ۹ سال قبل پدرش گفت، هنوز در خاطر شکیبا مانده است: «کارهای خانه را یاد بگیرم که بدردم می خورد. آن زمان من ۱۳ ساله بودم به حرفهای پدرم گوش کردم و مکتب را ترک کردم.»
اگر شکیبا خلاف میل پدرش میخواست هم انتخاب دست او نبود، زیرا او دختری در یک بستر فرهنگی بود که حرف اول و آخر را مردان میزنند. برای همین دخترانی که به سرنوشت شکیبا گرفتار میشوند، کم نبوده و نیستند.
یک نظرسنجی «نهاد تحقیقاتی حقوق زنان و اطفال» در سال ۱۳۹۸ نشان میدهد که ۶۳ درصد دختران در افغانستان بین سنین ۱۳ تا ۱۵ سالگی ترک تحصیل میکنند. درصد زیادی از این دختران شامل دوره ابتدایی بودهاند. تحقیق نشان میداد که عمدتا این اقدام از سوی خانوادهها، بویژه، مردان خانواده بوده نه انتخاب دختران.
شکیبا از بیسوادی میترسید، بلایی که بر سرش آمد. دوست داشت پزشک شود. هنوز این رویا را در دلاش زنده نگهداشته است. وقتی برایش میگویم، چه فرقی میکند که حالا پدرش بخواهد یا نخواهد، این طالبان است که دیگر به او فرصت مکتب رفتن نمیدهد. پاسخی که با بغض میدهد، معنادار و قابل تامل است: «برای من بودن و نبودن طالب فرق نمیکند؛ چون مرا اگر پدرم بگذارد، در هر شرایطی درس میخوانم.»
سفرهی دلاش پر بود از دردهای نهفته در سینه و ترسهای پیشرویش. روزش در انجام تمام کارهای خانه به شام میرسد. «کلفت» واژهای است که شکیبا برای توصیف وضعیت خود به کار میبرد. باید برای چهار فرزند مادراندرش، مادری کند: «بچههایش گریه کند مرا لت میکند که چرا گریه میکند.»
حساب این که بارها بیدلیل از سوی پدر و مادراندرش لتوکوب شده از دستاش رفته است: «مرا یک بار با سیم برق آنقدر لت کرد که ضعف کردم. همیشه همینطور خانوادهام با من بدرفتاری میکنند.»
در گوشهای از خانه، اتاقی شبیه انباری جای شکیبا و برادرش است؛ برادر تنی و کوچکتر از خودش. شاید به خاطر این توصیف است که او فکر میکند که پدرش شبیه طالبان است: «پدرم مثل یک دشمنواری با من رفتار میکند. وقتی مریض میشوم مرا به پیش داکتر نمیبرد. فقط قهر میشود و هیچ جای رفتن نمیگذارد. به بهانههای مختلف مرا لتوکوب میکند.»
ترسی که شکیبا پیشروی زندگیاش دارد، بزرگتر از مشکلاتی است که پشت سر گذاشته. او مادر کلاناش را به همین تازگیها به خاطر سرطان از دست داده است؛ تنها حامی که شکیبا در زندگیاش داشت. هرباری که پدرش میخواست او شوهر کند، مادر کلاناش سپر این بلا میشد. اما حالا که تنها حامیاش را دیگر ندارد، ممکن است خیلی زود وادار به یک ازدواج اجباری شود.
شکیبا گاهی با حمایت مادرکلاناش میتوانست برای مدتی به مراکز آموزشی خصوصی برود، هر بار برای مدت کوتاهی میتوانست این کار را کند. در نهایت این پدرش بود که برای او تعیین تکلیف میکرد.
برای شکیبا درس آنلاین را پیشنهاد کردم اما گفت، نه اجازه دارد و نه توان مالی: «وقتی پدرم باشد دست به تلفن زده نمیتوانم، اگر بفهمد که من در تلفن درس می خوانم خدا میفهمد چکار میکند. پدرم همیشه تلفن من را میبیند، تماسها و شمارههای آن را چک میکند.»
شکیبا آخرین توصیف که از زندگیاش دارد، تلخ و غمانگیز است. او میگوید، عملا در حبس خانگی بهسر میبرد. اگر هم از این حبس رها شود، شاید عاقبتاش تسلیم شدن در برابر یک زندگی نامعلوم در نتیجهی یک ازدواج اجباری باشد.