مریم امیری
کودک آنقدر گریه کرد که به خواب رفت. سر صحبت را با دختری حدوداً ۱۶ ساله یا کمتر که کودکی را در آغوش داشت و در چوکی کناری من نشسته بود، باز کردم. او هم مثل ما در سالن شفاخانه منتظر نوبت داکتر بود. پرسیدم: خواهرت را چه شده و چرا اینقدر گریه میکند؟
نگاهی به من انداخت و گفت: دخترش است و مریض شده. پاسخاش با هیچ کدام ازسناریوهایی که در ذهن خود ساخته بودم، همخوانی نداشت. قبل از صحبت با او فکر میکردم ممکن است دختری باشد که از کودک مادرش مراقبت میکند. حتی به این هم فکر کرده بودم که شاید کودک بازمانده از مادری باشد که بر سر زا رفته است؛ اتفاقی که روزانه در افغانستان بسیار میافتد. اما هیچکدام اینها نبود. او خودش مادر بود.
تعجب من از این بود که ظاهر کوچک و نحیفاش نشان نمیداد مادر شده باشد. با نگاهی از سر تعجب پرسیدم: ازدواج کردی؟
– بلی
– چه مدتی میشود که ازدواج کردی؟
– تقریباً بیشتر از یک سال.
– چرا ازدواج کردی؟ سن تو خیلی کم است.
گفت، نمیداند که این سرنوشتاش بود یا این دنیایی است که پدرش برای او ساخته است. گفت، طالبان که آمدند، صنف هشتم مکتب بود و پس از سقوط حکومت پیشین افغانستان مدتی در یک آموزشگاه خصوصی زبان انگلیسی خواند. اما یک روز که از آموزشگاه به خانه برگشت، پدرش گفت: «دخترم، این هفته نامزدی توست، پس آماده باش«.
به همین سادگی دیگران برای زندگی او تصمیم گرفته و قبا دوخته بودند. خیلی هم عجیب نیست و این فرهنگی است که ریشههای عمیقی در بستر اجتماعی افغانستان دارد. میگوید، تا روز مراسم نامزدی، شوهرش را هرگز ندیده بود. او که انتخابی جز تسلیم شدن در برابر این تصمیم پدرش نداشت، فقط یک سال بعد با شوهرش زیر سقف زندگی مشترک رفت.
یک سال تقلا و مخالفتاش با این ازدواج هیچ راهی را نگرفت و به خیل هزاران دختری پیوست که مجبور به ازدواج اجباری و زیر سن در افغانستان میشوند. تراژدی که پیش از این هم قربانی میگرفت و آمدن طالبان آن را پررنگتر کرده است.
در یک سالی که مقاومت کرد تا خودش را از شر این زندگی اجباری خلاص کند، بارها لتوکوب شد: «آنقدر شکسته شده بودم که حتی برای مدتی توان راه رفتن و خوردن را نداشتم، حتی وجودم را تکان داده نمیتوانستم«.
اگر حدود دو سال قبل مجبور به ازدواج نمیشد، حالا به برنامهای که برای خود ریخته بود جامهی عمل میپوشاند. میگفت، برنامهاش این بود که امتحان تافل بدهد، آزمون دولینگو را پاس کند و بورسیهی تحصیلی یک کشور خارجی را بگیرد.
به خانهی بخت که رفت، هیچچیز دیگر دست او نبود، حتی بارداریاش: «خانواده شوهرم از لحاظ اقتصادی خیلی خوب هستند ولی برای عروس و دختر اصلاً اهمیت و ارزشی قائل نیستند. ما بدون اجازه مردهای خانه حتی دروازه حویلی را باز نمیتوانیم. هر باری که برای خرید بیرون میرویم باید با شوهر خود برویم.»
منشی داکتر شماره ۳۶ را که خواند، فوراً آماده شد که برود. حرفهای نگفتهی بسیاری داشت. آخرین سوالی که پرسیدم، نام و نام دخترش بود: «دخترم تقریباً دو ماهه است. اسماش … گذاشتم.» نام خودش را گفت و من ترجیح میدهم که در این روایت، نام مستعار او را رویا بگذارم، زیرا او رویاهای بزرگی در سر داشت که روشن نیست به آن برسد یا آن را مثل صدها هزار دختر دیگر در دلاش خاک کند.
چهقدر غمانگیز است نوشتن از سرنوشت دخترانی که زندگی، رویا، آرزو و دنیایشان به دست دیگران رقم میخورد. چه چیزی میتواند از این تلختر باشد که حتی بارداریشان هم دست خودشان نیست.