صدیقه اخلاقی
امروز را هرگز فراموش نخواهم کرد؛ روزی که قرا ر بود امید برگشت به زندگی در من جوانه بزند. پس از بسته شدن مکتبها و بیشتر از دو سال خانهنشینی، برای خود در یک دفتر کار پیدا کرده بودم. شامل لیست مصاحبه شوندهها شده بودم و قرار بود که پس از چاشت برای مصاحبه بروم.
دست یافتن به این فرصت کاری برای من ساده نبود، زیرا من تحصیلات دانشگاهی نداشتم؛ اما به لطف زبان انگلیسی که بلد هستم و فعالیتهای رضاکارانهی قبلیام، به صورت استثنا این فرصت برای من داده شده بود. روز قبلاش که برای مصاحبه خواسته شدم، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم، حتا از خوشحالی گریه کردم. فکر میکردم که دوباره بخت یارم شده و قرار است از معدود دخترانی باشم که هنوز میتواند کار کند.
انگار زمان طولانیتر شده بود. میخواستم زودتر فردا شود و ساعت از یک چاشت بگذرد و من برای مصاحبه بروم. بالاخره لحظهی موعود فرا رسید. از خانه بیرون شدم. در راه با خود در مورد پرسشهای احتمالی که ممکن است از من در مصاحبه پرسیده شود، فکر میکردم. در همین خیال بودم که یک گروه پنجنفری امر به معروف طالبان با چپنهای سفید، عمامههای سیاه و ریشهای دراز که بیشتر آنها را ترسناک کرده بود، بر سر راهم سبز شدند؛ اما یقین دارم، چیزی که این جماعت را ترسناکتر میکند، قلبهای سیاه در سینه و افکار پوسیده در مغر آنها است.
میخواستم بیاعتنا به آنها به راهم ادامه دهم. پوشش کاملا سیاه داشتم. فکر نمیکردم که بهانهای دست شان داده باشم که بخواهند برای من مزاحمتی کنند؛ اما چنین نشد. آنها دست بازی در بهانهتراشی دارند، چنانکه نداشتن ماسک را بهانه کرد. میخواستم توضیح دهم؛ اما فرصت حرف زدن نداد. دستور داد تا دوباره به خانه برگردم.
میخواستم مقاومت کنم؛ اما سر دستهی گروه تهدید کرد که اگر مقاومت کنم، راهم از خانه به حوزه کج خواهد شد. با این تهدید، تمام بدنم از ترس به لرزه افتاد. چون میدانستم تهدیدی که میکند، چقدر میتواند واقعی و ترسناک باشد. روزانه دختران زیادی بازداشت میشوند، پس بدون کوچکترین مخالفتی دوباره بهسوی خانه آمدم.
حالا اشکی که در مسیر راه میریختم، اشک درماندگی بود. طی کردن مسیر خیابان تا خانه که بیشتر از پانزده دقیقه نبود، برای من انگار یک سال گذشت. دوباره زمان برایم انگار ایستاده بود. با خود میاندیشیدم که چقدر فاصله میان خوشحالی و غم در افغانستان اندک است. بله، دختر بودن در افغانستان همینقدر سخت است. باید هر لحظه بمیریم و زنده شویم، از ترس این که مبادا لکهی ننگی برای خانواده شویم.
اما در پایان میخواهم این را بگویم، به خاطر هر قطره اشکی که من و دیگر دختران سرزمینم برای از بین رفتن رویاهای زیبایی که در سر میپروراندیم و به خاطر رسیدن به آن آروزها که حاضر بودیم حتا از هفتخوان رستم بگذریم، قسم میخورم که به جایی برسیم که روزی با دیدن ما از شرم و ملامتی بمیرید. یقین دارم که تقاص این کار تان را به من و دیگر دختران سرزمینم پس میدهید.
یادداشت: مسئولیت محتوایی روایتهای وارده به دوش نویسنده آن است.