زیوا وفایی
ساعت از دوازده شب گذشته بود و در تاریکی اتاق، تنها صدای تیکتیک ساعت به گوش میرسید. چشمهایم بسته بود، اما ذهنم همچنان در دنیایی بیپایان از افکار پریشان پرسه میزد. هیچ دلیل روشنی برای بیخوابیام نداشتم، فقط سکوت شب را احساس میکردم که مثل وزنهای سنگین روی سینهام افتاده بود. احساس میکردم گم شدهام؛ در این سکوتِ پر از اضطراب، چیزی گم شده بود که نمیتوانستم پیدایش کنم. به هیچ چیز نمیتوانستم فکر کنم، تنها احساس سنگینی داشتم که از تمام وجودم عبور میکرد.
دستم به سمت موبایلم رفت. شاید در این سکوت شب، در دنیای بیپایانی که ذهنم را درگیر کرده بود، چیزی پیدا کنم که آرامم کند. چند دقیقهای در شبکههای اجتماعی گشتم، مثل همیشه دنبال چیزی میگشتم که بتواند این حال و هوای بیروح را از من بگیرد. انگار در دریای شب به دنبال نوری میدویدم که شاید برای لحظهای هم که شده، از این احساس خفهکننده رهایی پیدا کنم.
ناگهان، خبری به چشمم خورد که همه چیز را تغییر داد. خبری که به ناگاه ضربهای سنگین به قلبم وارد کرد: «خودکشی دختر دانشآموزی از افغانستان در ایران.» چشمانم به سختی باز ماند. انگار این جمله مثل پتک بر سرم فرود آمد. آنچه که خواندم، در دل شب مثل رعد و برق به من برخورد کرد. آرزو، دختر افغانستان، از سرزمینی پر از ظلم و محرومیت فرار کرده بود، اما سرنوشتی تلختر از آنچه که در وطنش داشت، در انتظارش بود.
چرا؟ چرا یک دختر باید اینطور با دنیایی پر از آرزوها، با تمام رویایش که هنوز در دل داشت، از همه چیز دست بکشد؟ چرا کسی درک نکرد که او فقط خواسته بود فرصتی برای زندگی، برای تحصیل، برای یادگیری و ساختن آیندهای بهتر داشته باشد. آرزو ۱۶ ساله از افغانستان؛ دختری که تمام زندگیاش پر از امید به تحصیل و تغییر بود. اما هیچکجا پناهی برای او پیدا نشد. ایران که به نظر میرسید پناهگاه امنی باشد، چیزی جز درهای بسته برای او نداشت. آرزو، دختر باارادهای که از دیاری پر از ظلم و بیعدالتی فرار کرده بود، حتی در آن سرزمین هم نتوانست به تحصیل ادامه دهد.
خبر مرگ آرزو، مثل یک طوفان در ذهنم به پا شد. دیگر نمیتوانستم آرام بگیرم. چرا یک دختر باید به جایی برسد که تنها راه فرار از دردهایش، پایان دادن به همه چیز باشد. چرا باید یک دختر، با همهی آرزوها و رویاهایش، به جایی برسد که هیچ چیز جز مرگ برایش به نظر نرسد. چرا دنیای ما اینقدر بیرحم و سرد است که دیگر برای یک دختر اهل افغانستان هیچ جایی برای زندگی باقی نمیماند.
گوشی را از دستم انداختم و سرم را در دستانم گرفتم. سکوت شب مثل وزنهای سنگین روی دوش من افتاده بود. فکر میکردم که آیا این تنها آرزو است که چنین سرنوشتی پیدا کرده، یا هزاران دختر دیگر در گوشهوکنار این جهان، به دلایلی مشابه، زندگیشان به دست خودشان تمام میشود؟
سکوت پیرامونم سنگینتر از هر زمانی شده بود. دیگر حتی نمیتوانستم به درستی فکر کنم. دلم برای آرزو میسوخت، دلم برای دیگر دختران افغانستان که در شرایط مشابه با او در گمراهی و بیامیدی زندگی میکنند، میسوخت. دلم برای آنها میسوخت که هیچکس به اندازه کافی به آنها فرصت نداده است.
آرزو دیگر در این دنیا نیست ، اما صدای او، صدای دخترانی مثل او، در دل من و در دل هزاران انسان دیگر باقی خواهد ماند. صدایی که شاید در این جهان پر از مشکلات نادیده گرفته شود، اما من میدانم که در قلبهای ما این صدا همچنان زنده است. شب تاریکتر از همیشه شد، اما در دل این شب تاریک، شاید یک روز این صدا شنیده شود، شاید یک روز حقیقت برای همه آشکار شود. شاید یک روز دنیا به دخترانی مثل آرزو فرصتی برای زندگی بدهد. اما برای من، این شب هیچ چیز جز تلخی و سکوت نداشت. سکوتی که در آن هیچچیز جز حسرت باقی نمیماند. هیچچیز جز دلتنگی برای یک دنیای بهتر.
حالا، ساعت به آرامی به جلو میرود، ولی در دل شب، همه چیز برای من متوقف شده است. دیگر حتی صدای تیکتیک ساعت هم نمیتواند مرا از این تاریکی بیرون بکشد. سکوت همچنان بر فضا حاکم است و هیچ نوری در انتهای این شب نمیبینم. انگار هیچ امیدی باقی نمانده، هیچ آیندهای که بتواند این دنیای سرد و بیرحم را روشن کند. در این شب تاریک و سرد، میمانم و با اندوهی عمیق در قلبم به سقف خیره میشوم، گویی این سکوت، صدای فریادهایی است که هیچکس نشنیده است. آیندهای که برایشان ساخته نشده، رویایی که هیچوقت به حقیقت نپیوست. شاید هیچچیز در این جهان تغییر نکند؛ شاید این دردها و رنجها همیشگی باشند و هیچکس برایشان بهاندازه کافی قدمی برندارد. آرزو دیگر در این دنیا نیست، اما جای او، جای رویاهای از دسترفته، همچنان خالی است و خالی خواهد ماند. هیچ پایانی برای این شب تاریک و بیپایان نمیبینم. شاید هرگز سپیدهای برای این ظلمت نرسد.