نویسنده: لیلا فکوری
پرده را پس میزنم. آفتاب طلوع کرده است. اتاقم را خاک روبههای پوشانیده است که یک ماه میشود با آنها همنفس بودهام. مادر میآید به من نگاه میکند، حرفی نمیزند. بارها حرف زده؛ اما جوابی از من نشنیده است. او میفهمد رنج من از چیست.
برایم چای میآورد، با خوشحالی میگوید، برایت چای در پیاله که دوست داری و برادرت خریده آوردهام. دوباره به آن نگاهی میاندازم. دلم خوش نمیشود. چندین کتاب نیمه تمام زیر سرم انتظار میکشد. لای آنها ورقهای نازکی ماندهام. ما راهی برای بیرون رفتن نداریم. روزهایم پشت پنجره شب میشود و شبها در پشت بام خانه به سحر میرسد. یک سال کسالتبار و ناامید کننده را تمام میکنیم. ساعت پنج صبح به خواب میروم ساعت هشت دوباره بیدارمیشوم. نمیدانم برای چه چیزی بیدارمیشوم. اصلا زندگی در ناامیدی و در بزرخ که طالبان برای زنان ساخته چه معنایی دارد؟
دلم برای روزهایی تنگ است که پولیس ترافیک موترها را برای رد شدن دختران با یونیفورم مکتب و چادر سفید ایستاد میکردند. دلم برای روزهای تنگ است که به کتابخانه میرفتم و کتابی برای شب بر میداشتم. از آن روزهای خوب به اینجا رسیدم که گاهی به مادرم میگویم، اصلا نمیدانم برای چه چیزی باید نفس بکشم.
بلاتکلیفی و بیسرنوشتی درد مزمنی است که ریشهاش در تار و پود دختران و همه آدمهای این سرزمین ریشه دوانده است. همه خسته هستیم و از اینکه نمیدانیم برای چه چیزی تلاش میکنیم و ادامه میدهیم. سد راه همه تلاشها و پیکارهای ما طالب است. اینخت که ما را نمیگذارند راحت در کوچهها، قدم بزنیم و به بازار برویم و کافه به دیدن دوستان ما. دروازده های دانشگاه و دفاتر را بروی ما بستهاند.
ما دختران اینقدر بیسرنوشت و بلاتکلیف نبودیم، من مثل هزاران دختر دیگرامید داشتم. صبحها که میشد گلهایم را آب میدادم، لباسهای متفاوتی پوشیده و بر سر کار میرفتم. اما اکنون زندگی من این نیست. زندگی که در لابلای پنجرهها نفس بکشم و خانهام زندان باشد و حتا غذای دستپخت مادرم را نمیتوانم بخورم. برادرم مینویسد: «متاسفم جان برادر. میدانم سزاوار چنین وحشت و جبری نیستی، نمیدانم طالب تا چه وقت در این ملک میماند.»
روزی اسنادهای دانشگاه و مکتبم را منظم میکردم. یکباره به این فکر افتادم که دختران اکنون به مکتب نمیرود و آیا آنهای که مکتب شان را تمام کردهاند به امتحان کانکور اجازه خواهد داشت یا خیر؟ برای دوستی تماس گرفتم. دیدم او هم مثل من برای هیچ چیزی جواب ندارد. ناامیدانه در جایم نشستم و به این فکر کردم که چقدر درد دختر بودن برای ما سنگینی میکند. دوباره سر بر بالین گذاشتم به ناامیدیهای که در چهار کنج اتاقم خانه کرده، خیره شدم. شبیه آدمی که بر ریسمان دار در آسمان معلق است، مرده است و اما چشماناش باز.