ثریا محمدی
سه سال است که از آن روز شوم میگذرد؛ روزی که تاریکی ناگهان بر سرزمین ما سایه افکند و نور امید را از زندگی ما ربود. به یاد دارم آن روزها را، وقتی که در خانهمان بودم، نشسته بودم و در خیالم، آیندهای روشن و پر از امید را ترسیم میکردم؛ اما ناگهان همه چیز تغییر کرد.
آن روزها، دنیای من از هم پاشید. روزهایی که با دلهره و اضطراب به سراغم میآمدند، پر از احساس خفگی و بیپناهی بودند. دیگر صدای خندههای همصنفانم در صنف درس را نمیشنیدم. دیگر کتابهای درسیام را نمیتوانستم ورق بزنم. هرچند در خانهام بودم، اما احساس میکردم در زندانی نامرئی محبوس شدهام، زندانی که دیوارهایش از ترس و ناامیدی ساخته شده بودند.
در این سه سال، چیزی را تجربه کردم که شاید هیچ کس نتواند کاملاً درک کند؛ حس گم شدن در دنیایی که هیچ چیز آن شبیه به گذشته نیست. هر روز با هزاران سوال بیجواب از خواب بیدار میشوم؛ چرا دنیای ما اینگونه شد؟
شاید هیچگاه نتوانم عمق درد و رنجهایی را که در این سه سال تحمل کردیم، به طور کامل بیان کنم. این سه سال برای من، سه سال از دست دادن همه چیز بود. روزهایی که با حسرت به گذشته فکر میکردم، به زمانی که میتوانستم آزادانه به مدرسه بروم، در کلاسهایم شرکت کنم و با دوستانم بخندم. اما اکنون آن روزها به خاطرهای دور و دستنیافتنی تبدیل شدهاند.
دردی که در دل دارم، تنها درد از دست دادن فرصتهای تحصیلی نیست. این درد، عمیقتر و وسیعتر است. درد از دست دادن هویت، ارزشها و عزت نفسمان. وقتی که دیگر اجازه نمیدهند تو به عنوان یک دختر آزادانه در جامعه حرکت کنی، وقتی که صدایت خاموش میشود و حقوقت نادیده گرفته میشود، این احساس، زخمی عمیق بر دل میگذارد. زخمهایی که هر روز عمیقتر میشوند و التیامی برایشان نیست.
این سه سال برای من و هزاران دختر دیگر، دوران پر از درد و رنج بود. درد از دست دادن آیندهای که برایش سخت تلاش کرده بودیم و رنج از زندگی در دنیایی که دیگر به آن تعلق نداریم. هر روز با حسرت به گذشته نگاه میکنم و با بغضی در گلو، به فردایی نامعلوم فکر میکنم.
گاهی شبها، وقتی که سکوت همه جا را فرا میگیرد و تنها صدای تیکتاک ساعت به گوش میرسد، نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم. اشکهایی که نه از روی ضعف، بلکه از روی ناامیدی و بیپناهی جاری میشوند. احساس میکنم که در این دنیای بیرحم گم شدهام، جایی که هیچ کسی صدایمان را نمیشنود و هیچ کسی برایمان اهمیتی قائل نیست.
اما با همهی اینها، چیزی در درونم وجود دارد که مرا زنده نگه میدارد؛ شعلهای کوچک از امید که هرچند گاهی کمنور میشود، اما هیچگاه خاموش نمیشود. این امید، تنها چیزی است که باعث میشود هر روز از نو برخیزم و با درد و رنجهای روزانهام روبرو شوم. امید به اینکه روزی این روزهای سخت به پایان خواهد رسید و ما دوباره میتوانیم به آنچه که سزاوارش هستیم، دست یابیم.
در این سه سال، بارها و بارها تلاش کردم که خودم را پیدا کنم؛ در دل این سیاهی نوری پیدا کنم که بتوانم به آن تکیه کنم. گاهی آن نور را در چشمهای یک دوست میدیدم، گاهی در لبخند کودکی که هنوز نمیدانست دنیا چقدر بیرحم میتواند باشد. این لحظهها، هرچند کوچک و گذرا بودند، اما برایم مانند قطرهای آب در کویر تشنگی بودند. آنها به من یادآوری میکردند که هنوز هم در این دنیای پر از تاریکی، جایی برای امید هست.
اما هیچگاه نتوانستم دردهای این سالها را به طور کامل بیان کنم. این درد، عمیقتر از هر زخمی است که میتوان تصور کرد. دردی که با هر روز جدید عمیقتر میشود و هرگز التیامی نمییابد. شاید تنها راهی که میتوانستم این دردها را تحمل کنم، این بود که خودم را درگیر کارهایی کنم که بتواند به دیگران کمک کند، هرچند کوچک و بیاهمیت به نظر برسند.
این سه سال به من آموخت که حتی در سختترین لحظات زندگی، نباید امیدمان را از دست بدهیم. شاید نتوانم آنچه را که از دست دادهام، بازگردانم؛ اما میتوانم برای آیندهای که در انتظارمان است، تلاش کنم و این تلاشی است که هر روز با خودم تکرار میکنم: “من نمیگذارم که این تاریکی مرا شکست دهد.”
این روایت، تنها داستان من نیست. این داستان هزاران دختری است که در این سه سال، با درد و رنجهایی مشابه روبرو شدهاند. داستان دخترانی که با وجود همه سختیها و مشکلات، هنوز امید به فردایی روشنتر دارند. شاید این تنها راهی باشد که میتوانیم به خودمان و به همه کسانی که در این مسیر هستند، بگویم که هنوز همه چیز تمام نشده؛ هنوز امیدی هست، هرچند کوچک و شکننده.
این سه سال، به من یاد داد که حتی در دل تاریکی، میتوان نوری پیدا کرد که راه را برایمان روشن کند. شاید این نور، امید به آیندهای بهتر باشد، شاید ایمان به قدرت درونیمان، یا شاید هم عشقی که به همدیگر داریم. هرچه که باشد، این نور، چیزی است که ما را زنده نگه میدارد و به ما قدرت میدهد که ادامه دهیم، حتی وقتی که همه چیز از هم پاشیده به نظر میرسد.
امیدوارم که روزی این تاریکی به پایان برسد و ما دوباره بتوانیم با سری بلند و دلی پر از امید، به سوی آینده قدم برداریم. تا آن روز، من و همهی دخترانی که در این مسیر هستیم، به مقاومت و ایستادگی ادامه خواهیم داد. زیرا ما میدانیم که روزهای بهتر در راه است، روزهایی که در آن میتوانیم دوباره به زندگی عادیمان بازگردیم و رویاهای از دست رفتهمان را باز پس بگیریم.