نویسنده: ش. قاسمی
این خاطرات تلخ به سبب در خواست یک دوست به کلمات تبدیل شده است، وگرنه هیچ ایدهیی برای نوشتن آن نداشتم، چه بهتر که به فراموشی بسپاریم گذشتهِیی را که سوزان است. تا قبل از سقوط کشور به دست طالبان، زندگی عادی جریان داشت. سال آخر دانشگاهم بود، تنها دغدغهِ من و همصنفانم در آن زمان انتخاب موضوعِ پایان نامه بود. تا آن زمان، احساس و نظر ما این بود که چیزی سختتر از نوشتن پایان نامه نیست.
همزمان که ولایتهای کشور هر روز ناامنتر میشد و آتش جنگ بیشتر زبانه میکشید، هنوز در کابل خط زندگی روند عادی داشت. مهاجرینی که به کابل پناه آورده بودند، در تلاش بودیم تا با همکاری فعالین مدنی برای آنها کاری کنیم. در انتظار این بودم که هرچه زودتر دانشگاه به پایان برسد تا مبادا به شرایط سختی بر بخوریم و یا به دلیل ناامنی دانشگاهها را تعطیل کنند. به پستی که قرار بود بعد از تمام شدن دانشگاه در یک اداره دولتی تعیین شوم، فکر میکردم. چقدر خوشحال بودم و چه هیجانی داشتم که میتوانم به محض پایان دانشگاه صاحب وظیفه شوم. به عنوان یک دختر به داشتن استقلالیت مالی فکر میکردم.
برادرم هم در یک ارگان دولتی کار میکرد. همه چیز خوب پیش میرفت و درآرزوی بهتر شدن اوضاع بودیم. تا اینکه جنگ به دروازههای کابل رسید. سقوط برق آسای کابل، یک باره زندگیها را زیر و رو کرد.
کوچه، پس کوچهها در سکوت فرورفته بود. حتا کودکان آن شور گذشته را نداشتند. پچ پچ کنان به یکدیگر چیزهایی میگفتند؛ هیولا است، تفنگ دارد، ریش دارد، پولیسها را کشته اند.
طالبان ماهها بعد دروازه دانشگاهها را گشودند. با دل پر از اضطراب و با شوقِ نداشته راهی درسهایم شدم. دانشگاه دیگر آن آزادی گذشته را نداشت، باید سیاه میپوشیدیم، سراپا سیاه. انگار طالبان با دیگررنگها سر دشمنی دارند.
دیگر اجازه نداشتیم با استادها صحبت کنیم و یا حتا سلام کنیم. به یاد دارم یکی از روزها که با دوستم منتظر یک استاد بودیم تا با او در مورد موضوعی مشورت کنیم. به دلیل تاخیر استاد قرار شد فردا حرف بزنیم. هنگام بیرون شدن، اتفاقی با استاد در دروازه بیرونی دانشگاه سرخوردیم. میخواستیم با استاد سر صحبت را باز کنیم که متوجه نگاههای نگهبان دروازه شدیم. مثل که به تفنگاش اشاره میکرد. استاد که زودتر از ما متوجه موضوع شده بود، رنگ از رُخش رفت وما هم برای این که مشکلی پیش نشود ، زود خداحافظی کرده و بیرون شدیم. چه حسِّ غریبی بود. دلم سوخت برای آزادی نشسته به خاک سیاه.
در خانواده من بیشتر از هرکسی مادرم از طالبان هراس دارد. چرا؟ شاید هم بخاطراین که یک دوره از ظلم آنها را به چشم خودش دیده بود و با پوست و استخوان و ذره ذرهِ وجودش از آنها نفرت داشت.
از دفتر به برادرم تماس گرفته شد که به وظیفه خود برگردد. حیران بودیم که چه باید کرد. مادرم مخالف بود. سر انجام دیگران بر خلاف نظر مادرم تصمیم گرفتیم که برادرم به کارش در نهاد دولتی که قبل از طالبان آنجا وظیفه داشت، برگردد. بعد ازچند مدت او وهمکارانش را دستگیر کردند. روزی که آنها را از دفتر شان بردند،هیچ یک از ما آگاهی نداشتیم که کجا و به چه جرمی دستگیر شدهاند.
درآن روزِ شُوم شاید بیش از صد بار به او به تماس گرفتم، اما پاسخی نشنیدم. در خانه به غیر از من کسی از موضوع بازداشت اطلاع نداشت. اتفاقی از همکارش که بازداشت نشده بود خبر دستگیری برادرم به من رسیده بود.
بدنم حسی نداشت. در بازار مردم را میدیدم که این طرف و آن طرف می رفتند؛ اما صدایی نمیشنیدم .به طرف خانه توان رفتن نداشتم. میدانستم که هیچ پاسخی به مادرم ندارم. در راه به این فکر میکردم که چه بهانهیی کنم به مادر؟
افتان و خیزان به خانه رسیدم. «چطور زود آمدی؟» به غیر از بهانه پاسخی به مادرم نداشتم. شب وقتی چتر سیاهش را روی شهر کابل میکشید، بیتابی مادرم بیشتر میشد. بازهم بهانه آوردیم که خانه دوستانش مهمان است. نماز اولش را خوانده بود؛ اما از سر سجاده بلند و گفت، زنگ بزن که خودم حرف بزنم. چاره نمانده که باید واقعیت را برایش میگفتم. واقعیت را گفتم، اما ای کاش مجبور نمیشدم به یک مادر چنین واقعیتی را میگفتم.
تا چند روز حتا نمیدانستیم که بازداشتیها را به کجا منتقل کرده است. هر دری را زدیم، اما دریغ از سر نخی. با گذشت چند روز زنگ برادرم آمد. اولین چیزی که پرسید، حال مادرم بود. گفت، آزاد میشود، اما باید ضمانت شود. از خوشحالی در پست خود نمیگنجیدیم. مادرم اشک شوق میریخت. برای لحظهی فراموش کرده بودیم که برادرم بیگناه در زندان طالبان است.
پدرم با چند نفر به طرف حوزه پولیس طالبان راه افتادند. نرسیده به مقصد که دوباره تماس از مبایل برادرم به شماره من آمد. آنطرف خط اما برادرم نبود. طالبی که میپرسید: « تو با این نفر چه قرابتی داری؟» گفتم، برادرم است. پرسید:« چیکاره هستی؟» گفتم، قبلا دانشگاه میرفتم که فعلا بسته است. گفت: «مبایل برادرت را بررسی کردیم، خودت بعضی فایلهایی را شریک کردی که علیه دولت{ طالبان} است.»
تهدید کرد که اسناد جرمم را به خودم میفرستد. به سرعت پُستهایی که فکر میکردم مشکل ساز است را از صفحهی فیسبوک پاک کردم. تمام گروپهایی که قبلا عضویت آنرا داشتم ترک کردم. از جمله چند گروپ زنان فعال مدنی و سیاسی بود که بعد از سقوط کشور در تلاش بیرون کردن دختران و زنان آسیبپذیر بودند. نمیخواستم بخاطر مشکلات من دیگران به خطر مواجه شوند.
دوباره زنگ زد و گفت، ضمانت روان نکنید بخاطری که او برادر تو است و تو علیه طالبان اقدام کردی. و جرم او سیاسی شده. زود فهمیدم که برای من دامی پهن شده است. در تماسهای بعدی روشن شد که حدسم درست بوده.
در تماس چهارم قول آزادی برادرم را داد، اما با چند پیششرط؛ قول همکاری با طالبان که منظور شان جاسوسی بود و معرفی زنان فعال که آن روزها عرصه را در خیابانهای کابل به طالبان تنگ کرده بودند.
برایم بسیار روشن گفته شد: «اولا که باید قبول کنید که دولت اسلامی است، و راه و روش پیامبر اسلام. هیچ وقتی علیهاش کاری نکنید. دوما زنانی را که میشناسی که در جامعه مدنی فعالیت کردهاند و میکنند، به ما معرفی کنی.»
انکار من از عضویت در گروههای زنان معترض به گوش طالبان نمیرفت. از دستورات دیگر شان این بود که عکس خود را از حساب واتساپم بردارم و نامش را مردانه کنم. زیرا از نظر آنان این کار گناه نابخشودنی بود.
بعدا گفت: «ما در واتساپ برایت درسهای همکاری کردن با ما را میفرستیم. تو باید هر کسی را که میشناسی به ما معرفی کنی.» بعد از آن روز تا مدتی از انترنیت استفاده نکردم، هربار که تماس میگرفت که واتساپم را چک کنم، به بهانههای مختلف به تعویق انداختم، تا شبی که برادرم آزاد شد.
هرچند تسلیم خواست طالبان نشدم، اما زندگی ما به جهنمی تبدیل شده است. مادرم از فشارهای روحی زیاد سکته خفیف مغزی کرده است. مادرم سه شبانه روز روی تخت بیمارستان بود. هر نفسی که کم میآورد، هر نالهیی که از شدت سرِ دردی میکشید سیاهی زندگی سایه حکومت طالبان بیشتر میشد.
از آن روز هزار بار آرزو کردهام که اگر کشور سقوط نمیکرد، اگرطالب نمیبود و اگرافغانستان فروخته نشده بود اکنون در جایگاه دیگری بودیم، مادرِم مریض نبود، رویا داشتیم، دختران به مکتب میرفتند و اکنون آزادی داشتیم.