نویسنده:معصومه جعفری
با شنیدن صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم، همهجا هنوز تاریک بود و هوا سرد. اندکی در بستر خود آرام گرفتم. کمکم با نزدیک شدن به طلوع خورشید، از جایم برخاستم تا وضو بگیرم. هوای سرد زمستانی و آب سرد، خواب را از چشمانم ربود. هوا که روشنتر شد، پردهها را کنار زدم تا روشنایی به داخل اتاق بیاید. زمستان شیشههای پنجره را آذین بخشیده بود و مشاطهی زمستانی همهجا را سپید کرده بود. با شنیدن صدای پسرم امیر حسین که میگفت: «صبح بخیر مادرجان!» رشتهی افکارم پاره شد.
_عاقبت بخیر جانِ مادر! کجا بخیر صبحِ د ای وقتی؟
_باید امروز زودتر به مطبعه بروم، شاگردانم منتظر هستند؛ در اینروزها سفارشات ما زیادتر شده.
_بخیر بری؛ جانِ مادر! متوجه خودت باش.
گامهای امیرحسین مرا بهیاد گذشتهام میانداخت؛ زمانیکه من هم یک دختر زیبا و تنومند بودم. همراه خانواده در یکی از قریههای شهر غزنی زندگی میکردیم. بیشتر وقت را در زمینهای کشاورزی کار میکردم و از جوانیام لذت میبردم. آن زمان زمامدار خانواده پدر کلانم بود. هر کاری باید با اجازهی او انجام میشد. یک روز بدون اینکه خودم بفهمم و یا از من سوالی شود، مراسم خواستگاریام صورت گرفته بود. پدر کلانم مرا بهیکی از پسرهای فامیل داده بود. بدون اینکه او را دیده باشم و یا حرفی در مورد او به من گفته باشند، مراسم شیرینیخوری را برپا کردند.
هفده ساله که شدم، با مهرداد زیر یک سقف رفتم. چند سال طول کشید تا خداوند به من و مهرداد پسری هدیه داد. آن روزها بسیار خوش بودیم، داشتن فرزند پسر برای خانوادههای ما، مایهی سرفرازی و افتخار بود. وقتی پسری بهدنیا میآمد، جشن بزرگی برای او میگرفتند. خانوادهی پدرشوهرم برای جشن نامگذاری امیرحسین سنگ تمام گذاشتند و آن را به بزرگی تجلیل کردند. امیرحسین اولین نواسهی پسری آنها بود و خیلی به دیدهی قدر مینگریستند. من و مهرداد هم خوشبختی را با تمام وجودمان لمس و احساس میکردیم. ولی این روزها زیاد دوام نکرد. مهرداد مجبور شد برای کار به کابل برود. من و امیرحسین هم کنار خانوادهی پدرم رفتیم تا در مخارج و تأمین معیشت صرفهجویی کنیم. امیرحسین سه ماهه شده بود و مهرداد ماهِ یکبار بهدیدن ما میآمد. آنروز سرد زمستانی را خوب به یاد دارم. برف سنگینی باریده بود. سوزش و سردی بسیار زیاد بود. شب قبلش با مهرداد تلفنی صحبت کردیم، قرار شد فردا به طرف خانه حرکت کند و تا ظهر پیش ما باشد.
بیصبرانه منتظر آمدنش بودم؛ خانه را پاککاری کردم و غذای مورد علاقهی مهرداد را هم تهیه کردم. نمیدانم چرا در دلم نگرانی عجیبی داشتم، مثل اینکه قرار بود اتفاق بدی بیافتد، پدرم همراه مادرم و یکی از زنهای فامیل، نزدیک ساعت یازده به خانهی ما آمدند. من در آشپزخانه رفتم تا چای آماده کنم. ولی آنها مجال ندادند و گفتند: «بیا بنشین ما همراهت گپ داریم.»
ترس عجیبی وجودم را فرا گرفت. به پدرم گفتم: «چی گپ شده؛ کدام اتفاق بد افتاده چی رقم؟»
پدرم پاسخی داد که نگرانی مرا بیشتر کرد: «دخترم صبر داشته باش، مهرداد شب وقتی طرف خانه میآمده، خواسته گروپ اتاق ره خاموش کنه. میبینه گروپ خاموش نمیشه، چهار پایه را زیر پایش میمانه تا گروپ را جور کنه که اورا برق میگیره. حالی هم د شفاخانه است تا شب اوره خانه میارن.»
هوای اتاق برایم خفقانآور بود. بغض سنگینی گلویم را سخت میفشرد. درد استخوانسوزی را در وجودم احساس میکردم. گریه امانم نمیداد، با صدای بلند فریاد میکشیدم و ناله میکردم. از صدای ناله و ضجههایم همسایهها خبر شدند که اتفاق بدی افتاده و به خانهی ما آمدند.
با گریه و زاری به پدرم میگفتم: «کدام شفاخانه است؟ خودم به دیدنش می روم.»
پدرم گفت: «یک سیاسر تنها، چی قسم میری؟ گفتم که تا شب خانه میارن.»
نزدیکهای شام جنازهی مهرداد را خانه آوردند. همان لحظه، من درد بیوهشدن و یتیم شدن امیرحسین را با همهی وجود احساس کردم. سیاهی همهجا را فرا گرفته بود. چشمانم همهجا را سیاه میدید. من هم آرزوی مرگ میکردم. دیگر زندگی برایم معنا و ارزشی نداشت. شادی و امید درونم فروکش کرده بود. حتی به من اجازه ندادند که صورت مهرداد را ببینم. او را بدون حضور من و امیرحسین دفن کردند. بین مردم قریه رسم بود که باید سه روز بعد به آرامگاه میرفتیم.
روزگارم تلخ شده بود. همهچیز رنگ و بوی مرگ می داد. همیشه احساس می کردم که غمها مانند سنگی مرا در سراشیب یک دره دنبال میکنند. هر روز یک مشکل پیش میآمد. مادر و پدرم بسیار دلداریام میدادند؛ اما کاسهی صبرم لبریز شده بود. در زندگی زمانهای زیادی پیش میآمد که دلم برای رهایی، آرامش و به دور از دغدغههای زندگی تنگ میشد. گاهی اوقات در وسط کوهی از نگرانی و اضطراب و در میانهی راهِ سخت و طولانی، احساس ناتوانی و ضعف میکردم و با خودم میگفتم، نباید زیر بار سنگین مشکلات کمر خم کنم.
هنوز سر سالی مهرداد پوره نشده بود که خانوادهی خسرم برای تعیین تکلیف به خانهی ما آمدند. آنها به من گفتند: «یا همراه برادر مهرداد که شش سال از من کوچکتر بود عروسی کنم، یا حق حضانت امیر حسین را به آنها بدهم.»
وقتی به هر دو پیشنهاد فکر میکردم، دیوانه میشدم. نصف شب از جایم بلند میشدم و آرزو میکردم ایکاش همهی این اتفاقها فقط یک کابوس تلخ باشد؛ اما افسوس که همیشه جای خالی مهرداد احساس میشد و من امیرحسین را در آغوشم محکم میفشردم و به آیندهی نامعلوم او فکر میکردم، گهگاهی هم در خوابم حرف میزدم و جیغ میکشیدم. مادرم همیشه مرا به صبر دعوت میکرد و می گفت: «دخترم هر مشکلی یک راه حلی دارد، محکم و استوار باش.»
از دست دادن امیرحسین برایم غیر قابل قبول بود؛ اما هر چه بیشتر به برادر مهرداد فکر میکردم، ناامیدانه و سرخورده به زندگی نگاه میکردم. مهرداد شخصیتی آرام و مهربان داشت و برعکس او برادرش خشن، جدی و سرسخت بود و به راحتی کوتاه نمیآمد. او هنوز بچه بود واز زندگی مشترک چیزی نمیفهمید. اگر مرا تکهتکه هم میکردند، حاضر نبودم امیرحسین را برای یکروز به آنها بدهم؛ چه برسد به اینکه تمام عمر امیرحسین را از من جدا کنند.
شبها و روزها با خودم کلنجار رفتم و فکر کردم تا اینکه تصمیم گرفتم هرطور شده امیرحسین را خودم بهتنهایی بزرگ کنم. میتوانستم برای او نقش پدر و مادر را به خوبی ایفا کنم. من یک زن قوی و توانمند بودم، از زمینهای کشاورزی گرفته تا کارگاه خیاطی، پاککاری خانهها و… توان انجام هر کاری را داشتم. حاضر بودم برای امیرحسین جانم را فدا کنم، کار که برایم آسان بود.
وقتی خانوادهی خسرم را در جریان قرار دادم، آنها هم چیزی نگفتند و قبول کردند. حتی برایم شرط گذاشتند که دیگر حق ازدواج ندارم، اگر زمانی هم ازدواج کردم، امیرحسین را باید به آنها بدهم. وقتی راه سومی پیدا شد و خیالم کمی راحتتر شد، در یک کارگاه خیاطی کار پیدا کردم. میخواستم از هر راهی که ممکن بود باری از دوش خانوادهام بردارم. ابتدا شاگردی میکردم، ولی به مرور زمان توانستم برشکاری و چرخکاری را هم یاد بگیرم. کمکم برای خودم استاد شدم و یک شاگرد هم داشتم.
اما روی دیگر سکه این بود که حرفها و زخم زبانهای زیادی میشنیدم. بعضیها میگفتند: «جوان استی و زیبا چرا ازدواج نمیکنی؟» بعضیها هم می گفتند: «این زن خودش را برای شوهرش نابود میکند.» بعضیها هم دلشان برایم میسوخت. گاهی اوقات با مردهایی برخورد میکردم که از حضور و نگاهشان وحشت میکردم. من زن بیوهای بودم که مردی نداشتم.
هرچه بود با هزار درد و رنج، امیرحسین را بزرگ کردم تا اینکه او هم برای من مردی شد. امیرحسین ثمر تسلیم نشدن و شکستناپذیری من در برابر مشکلات است و مصداق این است که من زنی هستم قوی!