سینا
پس از بستهشدن دروازهی دانشگاهها به روی دانشجویان دختر در خزان امسال، هزاران دانشجوی دختر خانهنشین شدند. با آنهم امید میرفت با شروع سال آموزشی جدید، این محدودیت از سر راه دانشجویان دختر برداشته شود. این آرزو و امید هر دانشجوی دختر افغانستانی بود؛ اما امیدی که پس از نشر اعلامیهی طالبان و شروع درسها تنها برای دانشجویان پسر، به نابودی گرایید.
تمنا(مستعار) یکی از هزاران دختری است که به قول خودش، امیدش باز هم به خاک سیاه نشسته است. تمنا دانشجوی سال دوم طب معالجوی دانشگاه بلخ است. از کودکی آرزویش این بود که پزشک شود. با تقلا و مبارزه، چیزی نمانده بود که به آرزویش دست پیدا کند.
داستان تمنا، شاید سرگذشت مشترک هزاران دختر مثل خودش باشد؛ اما قطعا راه سختی را که او پیموده، شاید انگشتشماری از دختران دیگر رفته باشند. تمنا تنها دانشآموزی بود که پس از تمام شدن مکتب از منطقهی محل زندگیاش، به دانشگاه راه پیدا کرد. همصنفهای دیگرش همه شوهر کردند و صاحب فرزند شدند: «در جاییکه ما زندگی میکردیم، رفتن دختر به دانشگاه، تابو بود. دختری که برای درس خواندن به کابل، هرات و جاهای دیگر میرفت، باید تحمل شنیدن هرنوع تهمت و ناسزا را میداشت.»
قصهی دانشگاه آمدن تمنا ساده نبود. دستکم یکونیم سال مبارزه کرد. بارها توسط برادرش لتوکوب شد. به خواستگارانش جواب رد داد. به قول خودش، زن بودن درد بزرگی است در جامعهی مردسالار افغانستان: «رسم منطقهی ما این است که دختر باید پس از فارغ شدن از مکتب، شوهر کند. زن خانه شود، بچه بزاید و خدمت شوهرش را بکند. ولی من این کار را نکردم. بهخاطر شوهر نکردن، برادرم مرا لتوکوب کرد.»
حرف تمنا یکی بود. او میخواست دانشگاه بخواند و پزشک شود. مبارزهی سرسختانهی تمنا پدرش را مجاب کرد که اجازه دهد برای آمادگی کانکور به کابل بیاید. این اما همهی ماجرا نبود: «همهچیز را تحمل کردم، حرفهایی که پشت سرم زده میشد را تحمل کردم. حرفهای صاحبخانه را تحمل کردم، بیپولی، بیبرقی، بینانی و گرسنگی را تحمل کردم، اتاقهای نمناک و زمستان سرد کابل را تحمل کردم تا بتوانم به آرزویم که داکتر شدن بود، برسم.»
او همهی این سختیها را پشت سر گذاشت. وقتی نتایج کانکور اعلام شد، فکر کرد که آنهمه مبارزهاش ارزش آن را داشت. به رشتهی پزشکی قبول شده بود: «از خوشی پرواز میکردم. اینگونه شد که جواب حرفهای مردم را دادم. با قبول شدنم به دانشگاه.»
همهچیز خوب پیش میرفت. تمنا دو سال تمام با شور و شوق درس خواند. سرما و گرما نمیشناخت. گرسنگی و سیری را نمیفهمید. تمنا این را میگوید و میرود چپن سفیدرنگاش را از روی کتبند میآورد. چشمهایش پر از اشک میشود: «چند ماه است که هرشب پای تلویزیون مینشینم تا خبر باز شدن دروازههای دانشگاه را بشنوم، به گروههای صنفیها سر میزنم، از استادان دانشگاه میپرسم که چه زمانی درسها شروع میشود، ولی همیشه یک حرف را میشنوم: تا هنوز خبری از شروع درسها نیست ولی امیدوار باشید. صبرم لبریز شده، تا چه زمانی باید امیدوار باشیم؟»
لحظهای صحبتاش را متوقف میکند. از پشت پنجره به بیرون خیره میشود. بازهم ادامه میدهد: «پس از شنیدن خبر بستهشدن دانشگاهها به روی دختران، در شوک فرو رفتهام. اگر اینطور پیش برود، دیوانه میشوم. شبها خواب باز شدن دروازههای دانشگاه را میدیدم. ولی حالا پس از شنیدن دستور تازهی طالبان، دیگر امید به باز شدن دانشگاهها ندارم. دیگر حتا در خواب هم شروع شدن درسها را نمیبینم.»