رها آزاد
بدون هماهنگی قبلی وقتی به دیدارش رفتم سرگرم مشتریهایش بود. دوست دارد در این روایت کوتاه با نام مستعار نگین خطاب شود. نگین دختر ۱۱ ساله و مثل هر دختر بدخشانی دیگر زیبا و خندهرو است. وقتی سال گذشته صنف ششم مکتب را تمام کرد و طالبان نگذاشتند امسال صنف هفتم برود، تصمیم گرفت برای خودش دکان خواربار فروشی باز کند.
قسمتی از دکانش را با قالین وطنی خوشرنگی پوشانده است. در مدتی که نشسته بود و به سوالهایم پاسخ میداد، چندین بار مشتری آمد و نگین به سراغ مشتریان خود رفت که نشان میدهد در این مدت کم در کارش موفق شده است.
نگین کوچک، روایت بینظیری از تلاش، استقامت و امیدواری دختران افغانستان است که علیه محدودیتهای طالبان ایستادهاند.
سال گذشته که نگین صنف ششم مکتب را تمام کرد، غم بزرگی بر دلاش نشست. او میخواست پزشک شود و این خواستهی خود و مادرش بود. اما ممنوعیت طالبان این فرصت را به این هدف از نگین گرفت که او را خانهنشین کند و به دختری مطابق میل ذهن واپسگرای طالبانی تبدیل کند.
اما نگین تسلیم این ذهنیت طالبان نشد. او ایدهای به ذهناش رسید، آن را با مادرش در میان گذاشت و مادرش هم با گشادهرویی پذیرفت. نگین گوشوارهی طلایی را که مادرش به مناسبت تولد او خریده بود به ۱۰ هزار افغانی فروخت و برای خودش دکانی در نزدیکی خانهاش در یکی از محلات شهر فیض آباد بدخشان راه انداخت. نگین در یک خانوادهی هشتنفری در شهرنو فیضآباد زندگی میکند و پدرش یک کارگر ساده است.
ساعت ۲:۱۸ دقیقه بعدازچاشت، خانمی تقریبا ۳۰ ساله وارد دکان نگین شد. پس از این که سودایاش را خرید و رفت، نگین گفت: «این خانم همیشه مرا تشویق میکند و مشتری همیشگی من است.»
با نگین به دیدن مادرش به خانهی آنها رفتم. مادرش زن قدبلند و مهربانی بود. زن ۳۹ ساله و مادر چهار دختر و دو پسر که میگفت، نگران آیندهی دختراناش است.
زمانی که با مادرش صحبت میکردم، نگین با جعبهای پر از کتاب داخل اتاق شد. گفت: «بیبین این کتابهای صنف هفت است. این کتابها را قرار بود امسال بخوانیم اما نشد، اما من پیش خودم و با کمک برادرم میخوانم.» نگین لباسهایی که مادرش برایش آماده کرده بود تا امسال در مکتب بپوشد نیز برایم نشان داد.
نگین میگوید، دوست دارد کارش پیشرفت کند، دوست دارد بار بیشتری از دوش پدرش بردارد و آرزو دارد که مسوولیت بیشتری در خانواده بگیرد، اما همچنان اولویت اولاش رفتن به مکتب و دانشگاه است: «داکتر شدن رویای من و مادرم است. کاش طالبها اجازه بدهند، که درس بخوانم و داکتر شوم.»
هرچند نگران، اما نگاه مادرش به نگین ۱۱ ساله پر از امید است. وقتی این حرف را گفت، از حرکات صورت و چشماناش به راحتی میشد غرور و افتخار را فهمید: «وقتی در خانه چیزی نیاز شود نگین از پول خودش میآورد.»