هانیه فروتن
«فرار کردم چون پنهانی زندگی کردن برایم ممکن نبود». این را دختر جوانی میگوید که به گفتهی خودش، یک عضو گروه طالبان با انواع تهدید میخواست او را وادار به ازدواج با خودش کند.
ندا (مستعار) را از مدتها قبل میشناسم، میدانم چرا ناگهان افغانستان را ترک کرد. تصمیم گرفتم یکبار دیگر پای صحبتهایش بنشینم و تجربیات او از زندگی در سایهی حاکمیت طالبان را بنویسم، چون فکر میکنم بخش عظیمی از تجربیات دخترانی که برخورد مستقیم با طالبان داشتهاند یا به یک نحوی از سوی طالبان تهدید به مرگ شدهاند؛ بازگو نشده است.
خفقان موجود در افغانستان باعث شده که واقعیت جاری به بازتاب محدودیتها و ممنوعیتها خلاصه شود؛ البته این نیز بخشی از واقعیت است، اما واقعیت تکاندهندهتر سرنوشت دخترانی است که قربانی شهوتطلبی طالبان شدهاند.
نکاح اجباری دختران، ازدواج طالبان با دختران زیر سن و ناپدید شدن دختران از مواردی است که کمتر به آن پرداخته شده است.
در این روایت سرگذشت ندا را میخوانید؛ دختر جوانی که مدتی را در کابل پنهانی زندگی کرد و پس از تهدیدهای بیپایان، با ترس و دلهرهی بسیار، برقع آبیرنگی که از آن نفرت داشت را پوشید و مسیر مهاجرت را در پیش گرفت.
از روز سقوط کابل شروع میکنم. روزی که خاطره فراموش نشدنی در ذهن همه شهروندان افغانستان شده است، یا روزی که موجی از سراسیمگی را در شهر به راه انداخته بود. روایتهای متفاوت با زمینهی مشابه از آن روز نوشته شده است که هر کدام در نوع خود تکاندهنده هستند.
حتی نویسندگان، شاعران، هنرمندان و سیاستمداران هم از شریک ساختن تجربیات خود از آن روز جهنمی غافل نشدهاند. اما تجربهی ندا متفاوت است. او میگوید روز سقوط کابل «همچون زنگ خطری بود که حس میکردم در تمام شهر با بلندترین صدای ممکن نواخته میشود».
ندا آن روز میخواست با یکی از دوستانش «گشتی در شهر بزنند» اما آوازهی سقوط کابل و آمدن طالبان او و دوستش را متوقف کرد. وقتی اوضاع شهر بهم ریخت آنها چارهای نداشتند جز خزیدن به درون خانهها. به خانه که برگشت تا هفتهها در آنجا ماند.
در این مدت بیشتر از هر چیز دیگری یک نگرانی بزرگ خواب و خوراک را از او گرفته بود؛ یک طالب که حتا در سایهی جمهوریت بارها خانوادهاش را در بامیان برای بدست آوردن ندا تهدید کرده بود.
اما ندا آن زمان نگرانی زیادی نداشت و به دنبال آرزوهایش در مزار شریف مشغول تحصیل بود. طالب بعدها بازداشت شد. اما کابل که سقوط کرد، ندا به غریزه میفهمید که او دوباره سراغش میآید؛ فقط نمیدانست چه وقت و با چه تهدیدی.
ندا مدتی هیچ کاری جز فکر کردن نداشت، یا به گفتهی خودش مدتی «حتی رنگ بیرون» را ندید، با هر تک تک دروازه به وحشت میافتاد. هر صدای زنگی او را میترساند. حدود یک ماه بعد، تهدیدی که فقط در ذهن ندا بود و او را در کنج خانه نگه داشته بود، با یک تماس به واقعیت انکارناپذیر زندگیاش تبدیل شد. طالب شمارهی ندا را پیدا کرده بود.
ندا در این مدت دور از خانواده و زادگاهاش در خانهی خالهاش در کابل زندگی میکرد؛ جایی که بعد از فراغت، محل زندگی او شده بود چون خانوادهاش در یکی از روستاهای دور دست بامیان زندگی میکردند. او بعد از فراغت از دانشگاه، در یکی از وزارتخانهها کار پیدا کرد و در کنار آن، مشغول فعالیتهای فرهنگی و مدنی شد. ندا از یک خانوادهی روستایی میآمد، جایی که به گفتهی او، دختران محرومیت و تحقیرشدن را در لحظه لحظه زندگیشان تجربه میکنند.
سایهی تمام این تجارب در زندگی شهری ندا، او را وادار میکرد که در راستای بهبود زندگی همنوعان خود وارد فعالیتهای مدنی شود. اما با آمدن طالبان، احساس محروم بودن و تحقیر شدن که ندا با آن میجنگید به یک ترس بیپایان تبدیل شد که زندگی، بقا و حیاتش را با خطر نابودی مواجه ساخته بود.
طالبی که حالا از زندان آزاد شده بود و مقامی نیز بدست آورده بود به ندا پیام میداد که اگر به او جواب مثبت بدهد تمام کارهایش در دورهی جمهوریت را نادیده میگیرد. ندا پیامهای او را بیپاسخ میگذاشت؛ تا اینکه به گفتهی ندا ، «پیامکهایی با محتواهای وحشتناک و تهدیدآمیز میفرستاد. مثلا عکس کسانی که بعد از آزاد شدن از زندان آنها را کشته بود. تصاویر اجسادی که چشم نداشتند».
این تهدیدها به تماسهای بیپایان و پیامکهای وحشتناک خلاصه نمیشد. طالب تلاش میکرد محل زندگی ندا را پیدا کند؛ بخاطر همین سراغ خانوادهاش در بامیان رفت. برادر ندا به من گفت: «ندا دیگر چارهای نداشت. آن طالب هر هفته خانه ما میآمد. هدفش از آمدن هم مشخص بود. به خاطر خواهرم میآمد. میخواست محل زندگی او را بداند. به مادرم میگفت: دخترت تک و تنها در کابل چه کار میکند؟ چرا نمیگویی که بیاید بامیان؟ در کجای کابل زندگی میکند؟».
ماهها گذشته بود و ندا هنوز اسیر این واقعیت وحشتناک بود که اگر بیرون برود ممکن است گرفتار شود. خالهی ندا که این وضعیت توام با ترس و ناامیدی ندا را از نزدیک مشاهده کرده بود به من گفت: «روزی که آن طالب به ندا پیام میداد، خواهرزادهام تمام شب زانوهایش ره محکم میگرفت و گریه میکرد. هیچ چیز نمیخورد و بسیار کم میخوابید. موقع خواب هم مرتب کابوس میدید و چیغ میزد. وقتی طالب مادرش را تهدید کرد، ندا خیلی ترسید».
ندا که حتا زندگی پنهانی در کابل دیگر برایش امن نبود، به فرار از افغانستان فکر کرد. زیرا او برای رسیدن به آرزوهایش، تا زمان مناسب، ازدواج با مرد ایدهآل را هم از سر بیرون کرده بود چه رسد به ازدواج به قول خودش با یک تروریست.
ندا برای خارج شدن از افغانستان همهی راهها را سنجید. در همین زمان انگار کمک غیبی به سراغاش آمد. او پاسخ ایمیلی را دریافت کرد که مدتها قبل فرستاده بود. یکی از دانشگاههای ایران با بورسیه ماستریاش موافقت کرده بود.
این فرصت برای ندا به یک معجزه میماند. او بدون این که خانوادهاش را خبر کند، برقع آبی که از آن نفرت داشت را سر میکند و از افغانستان خارج میشود.
او در واقع از ترسی که هر روز به او نزدیکتر میشد فرار کرده بود. حالا در یکی از دانشگاههای ایران درس میخواند. اما هنوز نمیداند که پایان این ماجرا چیست، زیرا خانوادهاش هنوز گاه و بیگاه تهدید میشود. اینکه پس از تحصیل چه سرنوشتی در انتظاراو است؛ هیچ کس نمیداند.