مهرین راشیدی
آفتاب غروب کرده و باد سرد زمستان وزیدن گرفته است. گویی او متوجه شده است که شام نزدیک است. کم کم مسیرش را تغییر میدهد و پس به سوی راهِ آمدهاش حرکت میکند.
همینطور که بالا میآید، چون کودکی نوپا گاهی ایستاد میشود و گاهی میدَود، دو بوتل خالی آب معدنی که تاری از آن بهروی زمین کشال است را در زیر بغل محکم گرفته است.
گاهی بین زبالههای کنار خیابان را میپاید، گویی به دنبال چیزی است. از کنار سالن ورزشی«امپراتور» که میگذرد، گروهی از بچهها که باهم بازی میکنند، جلو راهش را میگیرند.
تلفنم را بر میدارم تا فیلمی از صحنهی آزار و اذیت او از سوی کودکان بگیرم. یکی از آن بچهها تار متصل به بوتل دست او را میگیرد و شروع به کشیدنش میکند. او جیغ میزند و فریاد میکشد. بچههای دیگر میخندند. فریادهای او چنان سوزناک است که نمیتوانم بیشتر از ۱۱ ثانیه فیلم بگیرم. بچهها را از او دور میکنم و او تند تند به راهش ادامه میدهد.
تا نیمی از خیابان میآید، موتری را که از دور میبیند، پس دویده به کنار خیابان برمیگردد. دو سه بار این حرکت را تکرار میکند. خیابان که خلوت میشود، عرض خیابان را میدود و با خود میخندد. گروهی از دختران و زنان که از روبهرویش میآیند، به او خیره میشوند.
یکی از آنها بینیاش را محکم میگیرد و با فاصله از کنار او میگذرد. رهگذران بایسکلسوار که از کنارش میگذرند، سر به عقب برمیگردانند و سر تا پایش را برانداز میکنند. سه تا پسر توپ به دست از روبهرویش میآیند. نزدیکتر که میرسند، او با دستپاچگی میدود و به آنطرف خیابان میرود.
تاکسی در حال عبور از خیابان بوق بلندی میزند و میگذرد. پسران باهم بلند بلند میخندند و او همانطور که از آنطرف خیابان به سمت آنها میبیند، تند تند میدود.
به چهارراهی کارتهی وحدت میرسد. از کنار کراچی سوپفروشی که میگذرد، سوپفروش برایش دو افغانی میدهد. طلا به سمت کراچی پیاز و کچالوی پسر دستفروش میرود. پیازی بر میدارد و به راهش ادامه میدهد. پسر دستفروش که صدا میزند: «هییییی!»، او به دویدن شروع میکند.
در نزدیکی داشِ نانپزی، بر سر سنگی مینشیند. به زنان و دخترانی که در دروازهی داش منتظر پخته شدن نان شان هستند، خیره شده است. از اینکه آن زنان به حضور و نگاههای او زیاد توجه نمیکنند، میشود حدس زد که بار اول نیست که او اینجا مینشیند و به زنان دیگر خیره میشود.
شام شده است. از بلندگوهای مسجدهای اطراف صدای اذان بلند است. او همانطور و در یک حالت بر سر سنگ نشسته است و به زنان و تنور داغ زل زده است.
زنی تکهنانی تازهبرآمده از داش را بهدست او میدهد. نان را میگیرد، به آن گاز میزند و از جا بلند میشود. مثل طفلی که نان را از زیر دست مادرش قاپیده باشد، تند تند به آن گاز میزند و گاهی میدود و گاهی ایستاد میشود. او کم کم از داش دور میشود و در تاریکی خفیف شام محو میشود.
***
بهگفتهی خواهر بزرگاش، اسم او شریفه* است؛ اما به«طلا» معروف است. اسم طلا را پدرش بر روی او گذاشته است. وقتی بهدنیا آمد، طفل تندرست و کاملی بود. تولدش نیز طبیعی بود و در ماه نهم به دنیا آمد؛ اما در چهل روزگی ناگهان از نافش خون آمد؛ طوری که برای بندآمدن خون مجبور شدند او را پیش داکتر ببرند.
خواهرش میگوید که بعد از آن متوجه شدند که رشد طلا عادی نیست؛ تا اینکه او را پیش داکتر بردند و داکتر برای خانوادهاش گفت که او مشکل رشد ذهنی دارد و دختر بالغ بیستساله هم اگر شود، به اندازهی یک کودک یکساله هوش خواهد داشت.
طلا حالا ۲۴ ساله است. چشمان درشت طلایی دارد، شبیه اسماش. کلمات زیادی گفته نمیتواند. «میزنه» و «نان» دو کلمهای هستند که همواره در زباناش جاری است. وقتی در خانه است، بیشتر واژهی«میزنه» را میگوید؛ گویی از آزار و اذیت در کوچه و خیابان شکایت میکند، و وقتی در بیرون است، به همه چیز«نان» میگوید؛ به بیسکویت، نان، پاپر، پیاز، سیب، جواری، سوپ و… .
بهگفتهی خواهر بزرگاش، خانوادهاش با هر ترفندی که به کار بردند، موفق نشدند تا طلا را در خانه نگهدارند. او میگوید: «اگه دروازه ره رویش قفل کردیم، اگه قهر شدیم، اگه در زنجیر بسته کردیم تا از خانه بیرون نشوه، نشد.»
حوصلهی طلا در خانه سر میرود. روز که آغاز میشود، طلا نیز از چنگ مادرش خود را کشیده و از خانه بیرون میشود. شبها نیز گاهی به خانه نمیآید یا خیلی دیر به سمت خانه میآید که به گفتهی خواهرش، آنها مجبور میشوند شبها برای یافتن او کوچه پسکوچهها را بگردند.
خواهر طلا میگوید که چند سال قبل(قبل از به قدرت رسیدن مجدد طالبان)، طلا برای دو ماه گم شده بود. پدرش برای یافتن او تمام آن دو ماه را دست از کار کشید و دربهدر اینسو و آنسو گشت تا طلایش را پیدا کند. سرانجام بعد از دو ماه، پدرش موفق شد طلا را در خانهی امنی در شهرک خالد پیدا کند. پدر اصرار مسوولان خانهی امن را ناشنیده گرفت و طلا را دوباره به خانه آورد.
طلا اما در آن دو ماه تغییر کرده بود. وقتی دست و صورتش را میشست، رویپاک طلب میکرد و هنگام غذاخوردن با قاشق نان میخورد؛ تغییراتی که حالا خواهرش با حسرت از آن یاد میکند و میگوید، اگر پدرش طلا را در آن خانهی امن میگذاشت، شاید امروز خیلی چیزها یاد گرفته بود یا شاید هم درمان شده بود.
طلا اولین عضو این خانواده نیست که مشکل سلامت روان دارد، بلکه او دو خواهر از خود کوچکتر نیز دارد که مانند او مشکل ذهنی دارند؛ کبرا* ۱۶ ساله و صغرا* ۱۳ ساله. بهگفتهی خواهر بزرگ طلا، کبرا وقتی کودک یکونیمساله بود، با«چپلیای که بر سرش خورد» مشکل پیدا کرد و صغرا در یکسالگی وقتی در خانه تنها مانده بود، از شدت گریه ضعف کرده بود و بعد از آن مشکل پیدا کرد.
با این حال اما خواهر بزرگ طلا میگوید که داکتران همواره برای آنها گفتهاند که چون پدر و مادر شان باهم فامیل نزدیک هستند، مشکل ناهمخوانی خون دارند.
مشکل کبرا و صغرا به اندازهی طلا حاد نیست. آنها از خانه بیرون نمیشوند. کبرا مانند طلا حرف زدن زیاد بلد نیست؛ اما صغرا در مقایسه با کبرا و طلا، هوشیارتر و پرحرفتر است. صغرا دلبستگی وصفناپذیری به کتابچه و قلم دارد. بهگفتهی خواهرش، در خانه«یک عالم» کتابچه دارد.
خواهرش میگوید: «صغرا به حدی عاشق خریدن کتابچه است که پیش پدرم عذر میکنه که ده افغانی بتی مه پاپر میخرم؛ اما بهجای پاپر میره کتابچه میخره. هرقدر برایش میگوییم که کتابچه زیاد داری، نخر، قبول نمیکنه.»
با وصف شورانگیزی که صغرا برای داشتن کلکسیونی از کتابچه و قلم دارد، به استثنای دو روز، هیچ وقت در کورس یا مکتبی شامل نشده است و کسی برایش خواندن و نوشتن را یاد نداده است.
زمانیکه نُهساله بوده، پدرش او را در کورسی در نزدیکی خانهاش شامل میکند، ولی بعد از دو روز از کورس اخراج میشود و بعد از آن هرگز روی کورس، مکتب، معلم و کتاب را ندیده است. خواهرش دربارهی دلیل کشیدن صغرا از کورس میگوید، چون شاگردان کورس او را آزار و اذیت میکردند، او نیز یکی دو تای آنها را محکم زده بود و پس از آن اتفاق، آموزگارانش او را از کورس اخراج کردند.
خواهرش در مورد هوشیاری و روشنی ذهن صغرا میگوید: «وقتی کسی ره یک بار ببینه، دیگه چهرهی شه یادش نمیره. بار دوم اگه ببینه، فورا میگه که تو ره فلانی وقت دیدم. یا کاری که مثلا دو سال پیش اتفاق افتاده باشه ره دقیق قصه میکنه که دو سال پیش چنین و چنان شد.»
سال گذشته یکی از همسایههای شان برای پدر این خانواده میگوید که دخترانش را به صلیب سرخ ببرد، آنجا حتما معالجه میشوند. بهگفتهی خواهر طلا، آنها با امیدواری به صلیب سرخ مراجعه کردند؛ اما کارکنان آنجا برایشان گفتند که اول باید برای این سه خواهر شناسنامه بگیرند و بعدا مراجعه کنند.
او میگوید، وقتی به ریاست ثبت احوال و نفوس مراجعه کردند، ابتدا برایشان شناسنامه نمیدادند و میگفتند که«چرا برای این دیوانهها شناسنامه میگیرید؟»
بهگفتهی او، آنها با سختی و رفتوآمد زیاد موفق به گرفتن شناسنامه شدند. وقتی دوباره به صلیب سرخ رفتند، کارکنان آنجا برایشان گفتند که کاری از آنها برنمیآید و نمیتوانند برای بهبود این دختران کاری انجام دهند.
*یادداشت: اسمها مستعار گزینش شده است.