معصومه جعفری
پاییز در حال بستن چمدانش بود و هوا هم سردتر شده بود. صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم آب یخ بسته. فهمیدم سرما بر آفتاب نیز مثل سیاهی طالبان بر آرزوهای زنان افغانستان، غلبه کرده است. یادم است که روز چهارشنبه بود. شب قبلش بهخاطر دلتنگی روزهای خوب گذشته، دل سیر گریسته بودم. از گریهی بسیار چشمهای بادامیام کمسو شده بود. از خجالت نمیتوانستم به طرف کسی ببینم. واضح و آشکار بود که گریه کردهام.
صبح زود همکارم زنگ زد و گفت، برنامهی تفریحی امروز کنسل شده. چون همراه خانوادهاش عازم مالستان است. سفر خوشی را برایش آرزو کردم. ناگهان زنگ گوشی خواهرم رشتهی افکارم را از هم گسست؛ اما خبری که داد که رشتههای امیدم را از هم گسست: «امروز طالبان دانشگاهها و تمام مکانهایی که دختران علم می آموختند، مثل کورس زبان انگلیسی، مکتبها و… را تا اطلاع ثانوی بستهاند. دستور آمده که هیچ استاد زنی حق تدریس در کورس و یا مکتب را ندارد.»
با شنیدن این خبر، دنیا برایم تاریک شد. گوشهایم صدا میدادند. حس خفقان داشتم، مثل یک دیوانه با داد و فریاد پرسیدم، حالی چرا معلمها را از کار بیکار کردن، ما چه گناهی داریم، یک لقمه نان ماره از این به بعد کی خواهد داد؟ حال و روزم درست مثل مرغ سربریدهای بود که بعد از گفتن الله اکبر رهایش کرده بوده بودند تا از نفس بیفتد.
من و خواهرم هر دو باهم کار میکردیم. تامین هزینهی خانواده به دوش ما بود. به خواهرم گفتم، مریم، کاش ما را هم مثل دوران جاهلیت زنده به گور میکردند. در کوچه و پسکوچههای این شهر هر روز برای مان گور جدیدی آماده میکنند. زنده به گور شدن خیلی بهتر از این شرایط است.
هر بار که فکر میکنم دیگر نمیتوانم وظیفه داشته باشم، چشمانم پر از اشک میشود. ماهها است که بغضی در گلویم گیر مانده که نه پایین میرود ونه بالا میآید. از وقتی طالبان آمده اند، چرخ روزگار هم مربعی شده و به سختی میچرخد. طالبان هر روز یک درد به دردهای ما میافزایند.
به کجا باید پناه ببریم؟ اگر کار نکنیم چطور زنده بمانیم. دوستی داشتم که میگفت، در پس هر سختی آسانی است. کاش واقعا چنین شود. بیشتر از یکسال شد که هر روز این قوم نادان برای ما یک ساز جدید میزنند.