آزاده تران
زیر گرمای سوزان آفتاب روی چوکی چوبی کوچک، زن قدخمیده و استخوانی، تسبیح بدست در انتظار مشتری نشسته است. وقتی میفهمد قصد صحبت دارم با خوشرویی میپذیرد.
«بدون سایبان گرما آزارت نمیدهد؟» با خندهی بلندی پاسخ میدهد: «بخت که بد بود در بالای دنیا آدم در (سوختن) میگیره. حالی مه هم اینجا در زیر ای افتو (آفتاب) سوختم هم برایم فرق نمیکند. با همی بدبختی عادت کردیم. چاره چه؟»
میگوید، درد آدم غریب فقر و گرسنگی است نه گرما و سرما. نامش لیلا و ۶۰ ساله است. لیلا در غرب کابل بساط دستفروشی دارد. متاعاش دو سه قلم بیشتر نیست؛ آفتابهی پلاستیکی، جاروی دستی و غربال.
لیلا میگوید، نان آور یک خانواده پنجنفری است. هر صبح پس از این که نمازش را میخواند با کراچی دستیاش که به قول او «میراث پدر خدا بیامرزش» است از خانهاش از منطقهی « قلعه قاضی» تا محل بساطش در نقطه مزدحم غرب کابل در منطقهی معروف به «برچیسنتر» پای پیاده میآید.
میگویم چرا پای پیاده؟ میگوید: «به بهانهی این صبحها با پای پیاده میآیم که برایم ورزش شود، در اصل گپ اینجا است که پیسه (پول) نیست کرایه ریکشا را بدهم.»
دست راست لیلا باند پیچیده شده است. او میگوید، ۹ روز پیش در خیابان موتری به او زده است و دستاش شکسته و تخت پشتاش هم آسیب دیده است، اما حتا این درد را هم نادیده گرفته است.
کراچی دستی از پدرش به لیلا رسیده است که دو سال قبل به خاطر بیماری ناشناختهای درگذشته است. اکنون او از عمهاش که بزرگتر از او است، همسر دوم پدرش و یک خواهر و برادر و برادر ناتنیاش مراقبت میکند.
لیلا میگوید، برادرش که ۱۵ ساله است هیچ کاری ندارد و برای همین، این پنج نفر با درآمد روزانهی ناچیز او که گاهی روزها بیشتر از ۵۰ افغانی نمیشود زندگی میکنند.
۶۰ سال زندگی لیلا حکایت رنج و سرسختی یک دختر در افغانستان است. لیلا در کودکی مادرش را از دست داده است. واقعهای که لیلا آن را سرآغاز سالها زندگی پر مشقتاش میخواند. او در هشت سالگی مادرش را از دست داده و پس از آمدن به کابل سالها با پدرش در خانههای مردم خدمتکاری کرده است.
به قول خودش: «مه همیشه پشت نان خیز (دویدن) کردیم. یک روز نشده نان آسان گیر آورده باشم. همیشه کمک و خیرات مردم بوده یا این که با زور بازو کار کردیم برایم لقمه نان خشک جور کردیم.»
لیلا میگوید، وقتی مجبور به ازدواج اجباری شد، نمیداند که چند ساله بوده است، اما به یاد دارد که شوهرش بیشتر از ۴۰ سال داشته و آمده بوده که لیلا را بگیرد تا جای خالی همسر اولاش را پر کند.
خواستگار از دوستان پدر لیلا بود و کسی هم به نظر او توجهی نکرده است: «اصلا من قبول نداشتم همراه او مرد چهل و چند ساله عروسی کنم. پدرم مرا خوب لت کرد و خیلی قار (قهر) شد تا مه مجبور شدم که همراه او مرد که از خودم خیلی کلان بود، عروسی کنم.»
کارنامهی افغانستان در مورد ازدواج اجباری سالها است که سیاه است. ازدواج کودکان و ازدواج اجباری حتا بخشی از فرهنگ مردم افغانستان شده است.
طبق گزارش صندوق جمعیت سازمان ملل، ۵۰ درصد ازدواجها در افغانستان اجباری بوده که با آمدن طالبان ۳۵ درصد دیگر افزایش یافته است. در آخرین گزارش سازمان ملل در این مورد آمده است که ۴۸ درصد دختران زیر ۱۸ سال تن به ازدواج اجباری داده است.
دختران زیادی در افغانستان مثل لیلا قربانی یک ازدواج اجباری شدهاند، اما کمتر کسی پای قصههای رنج آنها نشسته است.
لیلا فقط ۱۲ سال با شوهرش زندگی کرد. دو بار باردار شد. فرزند دوماش پس از به دنیا آمدن از دست رفت و فرزند اولاش در شکماش به خاطر کارهای سنگین تلف شده است.
لیلا پس از ازدواج با شوهرش به بهسود برگشت. او میگوید، شوهراش از ناحیه پا دچار استخوان دردی شدید بود و هیچ کار سختی را انجام داده نمیتوانست. از اینکه شوهرش از همسر قبلی خود هیچ فرزندی نداشت، تمام کارهای شاقه مثل دهقانی بر دوش لیلا بود.
مرگ شوهر لیلا که اتفاق افتاد، او دوباره به کابل برگشت. جز خانهی پدرش جای دیگری نداشت. دوسال قبل که پدر لیلا از این دنیا رفت، زن و فرزنداناش را هم به او سپرد. شاید میدانست تنها کسی که از پس این مسئولیت بر میآید، لیلا است.
لیلا آرام، اما سرسخت است. سالها رنج او را شکسته، اما شکست نداده است. میگوید، روزهایی که فروش ندارد تا شب غذا برای خوردن ندارد.
روزی که به دیدار لیلا رفته بودم ساعت ۳ بعد از ظهر بود و آن روز هیچ فروشی نداشت. پرسیدم امروز غذای چاشت را خورده؟ بازهم با لبخند پاسخ داد که امروز زن دیگری برایش بولانی خریده است.
روایت لیلا مشت نمونهی خروار زندگی پرمشقت زنان افغانستان است. رنجهای بیشماری که به گوش کسی هم نمیرسد: «آدم غریب مرده نمیتواند، چون پول گور و کفن را ندارد. حالی مه هم از بی کفنی زنده ماندم.»