اشاره: این روایت متعلق به پنج سال قبل، از زندگی زنی در ولایت قندهار است که به نقل از خودش و یک خبرنگار که شاهد عینی این قضیه بوده، روایت و منتشر شده است.
صادق بهزاد
درست پنج سال قبل، فرزانه{مستعار} دختری ۱۳ ساله که هنوز سرد و گرم روزگار را تجربه نکرده و غرق دنیای کودکانهاش بود، در یک روز گرم تابستان، از قندهار با اعضای خانوادهاش برای شرکت در مراسم عروسی یکی از بستگانش به ولسوالی«مارجه»ی ولایت هلمند رفت.
دو روز قبل از برگزاری مراسم عروسی، فرزانه با مادر و سه زن دیگر از بستگانش برای خرید لباسهای محفلی از ولسوالی مارجه به شهر لشکرگاه هلمند رفت. آن روزها به رغم این که در جامعهی سنتی مثل هلمند و قندهار مردسالاری حرف اول و آخر را میزد، زنان هنوز میتوانستند به تنهایی برای خرید به بازار بروند.
آن روز فرزانه ذوق کرده بود؛ اما دیری نگذشت که ذوق جایش را به سرنوشت تلخی داد. او آن روز در شلوغی بازار همراهانش را گم کرد. گرفتار شدن او در منجلاب فرهنگی نادرست و نگاه بدبینانه مسیر زندگیاش را تغییر داد.
در آن روز فرزانه هرچه گشت و جستجو کرد، همراهانش را پیدا نکرد. او تا امروز هم نمیداند که مادرش چقدر همان روز به دنبالش بالا و پایین شهر را دویده و خانوادهاش با گم شدن او چه کردند؛ اما در این طرف فرزانه نیز هرچه تلاش کرد، نتوانست به آغوش خانوادهاش برگردد.
دختری تنها در شهری غریب با هزاران فکر و سوال که چگونه به خانه برگردد، سرگردان میگشت و اشک میریخت.
آن روز یک زن حدودا ۵۰ ساله بر سر راهش قرار گرفت و هنگامیکه فهمید فرزانه گم شده، خواست تا کمکاش کند. هردو شهر را گشتند؛ اما نشانی از مادر فرزانه نیافتند. شب همان روز، آن زن که حالا فرزانه وی را«خاله» خطاب میکند، او را به خانهاش برد.
فردای آن روز دوباره«خاله» و فرزانه به شهر بازگشتند؛ اما خبری از بستگان فرزانه نبود. خاله دست فرزانه را گرفت و او را از هلمند به شهر قندهار آورد. فرزانه تا آن روز به ندرت از خانه بیرون شده بود. شهر قندهار را نمیشناخت. تمام آدرسی که داشت، نام منطقهی محل زندگیاش بود؛ «لوواله». قبل از طالبان نیز وضعیت زندگی زنان در ولایت قندهار با سایر مناطق افغانستان تفاوت زیادی داشت، مردسالاری در این ولایت به اوج بود و زنان به حاشیه رانده شده بودند.
آدرسی که فرزانه از خانهاش داشت، کافی نبود و در پیدا کردن خانهاش به او کمکی نکرد. برای یافتن آدرس خانه و خانوادهی فرزانه، «خاله» به یک رادیوی محلی مراجعه کرده و اعلان گمشدگی داد.
همان روز خبرنگار ۳۰ سالهی این رادیویی محلی اعلان را خواند؛ اما کسی سراغ فرزانه را نگرفت. آن روز «خاله» هم فرزانه را در دفتر آن رادیوی محلی گذاشت و خودش رفت.
ادامهی این روایت از زبان خبرنگاری است که فرزانه را کمک کرد.
او میگوید: «ساعت حدود پنج عصر بود. همکاران در دفتر میگفتند که باید دختر را به حوزهی امنیتی و یا دفتر حقوق بشر بسپاریم تا خانوادهاش را پیدا کنند. یکی از مسوولان بخش امور زنان حقوق بشر را میشناختم، برایش تماس گرفتم. گفتند، دختر را به بخش جنایی فرماندهی پولیس ببر. آنان کمک خواهند کرد تا خانوادهاش را پیدا کند.
چون اوضاع را در فرماندهی پولیس خوب میشناختم، ترجیح دادم که این دختر تنها را به آنها نسپارم. تصمیم گرفتم که فرزانه را تا پیدا شدن خانوادهاش، به خانهی خود ببرم.»
او فرزانه را به خانه برده و او را به همسرش معرفی میکند: «فردا دوباره تصمیم گرفتم با بخش امور زنان صحبت کنم. پس از صحبت، یک نفر را به خانهی ما فرستادند که با دختر صحبت کند تا شاید بتوانند از خانوادهاش نشانی پیدا کنند. حدود دو ماه را در بر گرفت تا بخش امور زنان در قندهار از طریق همکاران محلی شان سرنخی از خانوادهی فرزانه پیدا کردند.
زمانیکه با نمایندهی بخش امور زنان در مقابل خانهی فرزانه از موتر پایین شدیم، کودکانی که در حال بازی بودند و متوجه حضور فرزانه شدند، صدا زدند: «تشتیدلې بیا رالې{راغلی}» یعنی فراری به خانه بازگشت.
فرزانه میگفت که همین خانهی ما است. زمانیکه وارد خانه شدیم، سه زن در داخل حیات خانه بودند. برایشان گفتیم، دختر شما که گم شده بود را پیدا کردیم.
جالب اینجا بود که زنان از ارتباط با فرزانه انکار کردند. گفتند که از خانوادهی ما کسی مفقود نشده است و ما این دختر را نمیشناسیم.
یکی از آن زنان، مادر فرزانه و دو زن دیگر زنان برادرانش بودند.
آن روز حتا دخالت آمر حوزهی نهم امنیتی در منطقهی«لوواله» کمک نکرد که خانوادهی فرزانه او را بپذیرند.
آمر حوزه که دوستم نیز بود، دو نفر عسکر را با من همراه کرد که به خانهی فرزانه برویم؛ اما باز هم همه از وجود فرزانه به عنوان عضوی از اعضای خانواده انکار کردند.
من هم به این نتیجه رسیدم که اگر فرزانه را با زور تحویل آن خانواده بدهیم، ممکن است بلایی بر سرش بیاورند و ممکن بود که مرگ در انتظارش باشد. پس از آن وضعیت، برای ما روشن شده بود که خانوادهاش فکر میکردند فرزانه فرار کرده است. آنها به خاطری که این ننگ را از دامن خانواده پاک کنند، فرزانه را فراموش و انکار کرده بودند.
پس از آن تصمیم گرفتم تا فرزانه را مثل یکی از خواهرانم بدانم و او هم عضو خانوادهی ما باشد. فرزانه که حالا ۱۹ ساله است، سه سال قبل ازدواج کرده و دو فرزند دارد.
هرچند زندگی نسبتا رضایتبخشی دارد؛ اما زندگیاش گویای یک واقعیت تلخ است. او قربانی نگاه بدبینانهی جامعهی سنتی قندهار به زنان شده و از خانوادهی خود طرد شد.»
این روایت، مشت نمونهی خروار است و روایتگر این موضوع که چگونه درجامعهی پدرسالار سنتی، قربانی، مقصر شمرده میشود.
اکنون با حاکمیت دوبارهی طالبان بر افغانستان، پایههای حاکمیت مردسالاری و زنستیزی محکمتر شده و وضعیت زنان و دختران با گذشت هر روز بدتر میشود.