فرشته محمدی
هزاران بار آرزو کردهام ای کاش پسر میبودم، اما تنها چیزی که نصیبم شده، حسرت و افسوس بوده است.
من، سارا (نام مستعار)، دختری که در دامن یک منطقه کوهستانی بلخ زاده و بزرگ شدم؛ اما پس از سومین سال تصرف کشور توسط طالبان، با خانوادهام مجبور به مهاجرت شدیم. در آن زمان، مزارشریف به قتلگاهی تبدیل شده بود که رفتن به آنجا مانند ورود به خانهی وحشت بود.
من در خانوادهای سنتی به دنیا آمدم، جایی که پسر را بر دختر ترجیح میدادند. مادرم میگوید در گذشته رسم بود که اگر در خانهای پسر به دنیا میآمد، پدر خانواده برای نشان دادن خوشحالی خود، تیر هوایی شلیک میکرد.
هنگام تولد من، پیرزنی که همسایهی ما بود، به عنوان دایه به مادرم کمک میکرد. در روستاها داکتر وجود نداشت و زنان باردار را دایهها کمک میکردند. وقتی متولد شدم، آن دایه ابتدا به پدرم گفت: «چشمت روشن، خانهات پسر شده.»
پدرم که مردی بسیار سنتی بود، اسلحهاش را برداشت و به بام خانه رفت و شادیانه تیراندازی کرد. همه فکر کردند که پسری به دنیا آمده است. اما چند لحظه بعد، مادرم برایش گفت: «طفل، دختر است، نه پسر.»
پدرم بهشدت عصبانی شد. در تمام عمرش هیچگاه دختران را دوست نداشت و من که پس از دو خواهرم متولد شده بودم، برای او از همه بیارزشتر بودم. چند روزی از خانه بیرون نرفت و مدام میگفت: «آبرویم رفت! چگونه با مردم روبهرو شوم؟ این چه مصیبتی است؟ چرا دختر؟»
از همان روز که به دنیا آمدم، محبت پدر را ندیدم، تا روزی که از دنیا رفت. میگویند طفل به نوازش نیاز دارد، اما من هیچ نوازشی از پدرم دریافت نکردم. حتی تا دم مرگ رفتم، اما زنده ماندم. گاهی با خود میگویم، چقدر سختجانم.
سال ۲۰۰۵، وقتی دوساله بودم، به گفتهی مادرم فلج شدم. در آن زمان هیچ واکسنی وجود نداشت و من در دوران طفولیت، هیچگونه واکسنی دریافت نکردم. چندین ماه قادر به راه رفتن نبودم. مادرم هر روز برایم گریه میکرد: «هم دخترم، هم فلج شدم.»
اگر پسر میبودم، باز هم سخت بود، اما نه بهاندازهی اینکه دختری فلج باشم.
یک همسایه داشتیم که همیشه در روزهای خوب و بد کنار ما بود. مادرم میگوید یک روز حسن، پسر همسایه، مرا با خود برد و گفت: «میبرمش زیارت.»
ما دوباره به مزار بازگشته بودیم و در آنجا زیارتگاهی به نام «حاجتروا» وجود دارد که مردم برای گرفتن حاجتشان به آنجا میروند. حسن مرا به زیارت برد و به گفتهی خودش، نزد عَلَم رها کرد و گفت: «این را به تو میسپارم!» سپس خودش مشغول بازی شد. او هم کودکی خردسال بود، حدود هفت یا هشت ساله بود.
در زندگیام، با اینکه همیشه خودم را بدشانس دانستهام، اما معجزات بزرگی برایم رخ داده است. حسن میگوید: «وقتی برگشتم که سارا را به خانه برگردانم، دیدم کنار علم ایستاده است. چشمانم از حدقه بیرون زد! فریاد زدم: “سارا، میتوانی بایستی؟” سارا لبخند زد. خیلی خوشحال شدم و در عین حال حیران بودم که چطور ممکن است دختری که ماهها فلج بود، حالا ایستاده باشد!»
با چشمانی برقزده مرا نزد مادرم برد. مادرم در حال نان پختن در تنور بود که حسن مرا آورد و گفت: «این دخترت خوب نمیشود، بیا بگیر!»
مادرم با نگرانی پاسخ داد: «پس چه کنیم؟» در فکر فرو رفته بود که حسن مرا از روی شانهاش به زمین گذاشت. من ایستادم و به سمت مادرم قدم برداشتم. اشک شوق در چشمانش حلقه بست.
در دوران کودکی، علاوه بر فلج، سرخکان، سیاهسرفه و چیچک را نیز تجربه کردم. پدرم تا آن حد مرا دوست نداشت که حتی با وجود بیماریهای سخت، هیچوقت مرا نزد داکتر نبرد. دوران طفولیت سختی داشتم.
وقتی وارد مکتب شدم، لکنت زبان داشتم. همصنفیهایم این را به نقطهضعف من تبدیل کرده بودند و همه مرا مسخره میکردند. شاگرد لایقی بودم و همیشه درس میخواندم؛ اما به خاطر رفتار همصنفیهایم، هیچوقت در درسها سهم نمیگرفتم. اگر حرف میزدم، به من میخندیدند. اما در صنف هفتم تصمیم گرفتم قوی شوم و در درسها فعال باشم. هر وقت که صحبت میکردم، دیگر شاگردان مرا مسخره میکردند. وقتی این موضوع را به استادان میگفتم، هیچ توجهی نمیکردند. این فشارها هر روز بیشتر و بیشتر میشد، تا جایی که در صنف نهم خواستم ترک تحصیل کنم، اما مادرم اجازه نداد.
مکتب را با تمام سختیها تمام کردم. در جامعهای زندگی میکنیم که تفاوتهای کوچک میان افراد را بزرگ جلوه میدهند و حتی آنان را از جامعه طرد میکنند. بیشتر کسانی که از سوی جامعه سرزنش شدهاند، انزوا را انتخاب کردهاند و این برای یک دختر سختتر است.
در جامعهی سنتی ما، دختر بودن بهخودیخود تنگناست، چه برسد به اینکه تفاوتی هم داشته باشی. هزاران بار آرزو کردهام که ای کاش پسر میبودم، اما تنها چیزی که نصیبم شده، حسرت است. چون در جامعهی مردسالار ما، اگر پسر باشی، حتی اگر تفاوتی هم داشته باشی، فشار زیادی را متحمل نمیشوی.
گاهی مجبورم آرزوهایم را با دستان خود پس بزنم، فقط به این دلیل که دخترم.
در افغانستان، دختر بودن سخت است، مخصوصاً اگر در یک خانوادهی سنتی به دنیا بیایی.
میخواستم به تیم دوش بپیوندم، اما چون دختر بودم، نتوانستم. میخواهم برای یکبار هم که شده زیر آسمان پرستارهی شب قدم بزنم. میخواهم آزادانه کارهایی را که دوست دارم انجام بدهم.
وقتی به زندگیام نگاه میکنم، در این ۲۱ سال سختیهای بسیاری را تحمل کردهام؛ بدون اینکه کسی از حالم باخبر باشد. آنقدر سختیها را تحمل کردم، پس چرا حالا تسلیم شوم؟
من همان دختری هستم که از دردهای لاعلاج شفا یافت. آنقدر مبارزه میکنم تا روزی که به آرزوهایم برسم و دیگر حسرتی باقی نماند.
روزی خواهد رسید که جامعهی سنتی، آرزوهای دختران را قربانی نخواهد کرد.
روزی خواهد رسید که دیگر هیچ پدری نگوید: «دختر، ننگِ خانه است! من پسر میخواهم.»
برای همین است که هنوز زندهام.
روزی خواهد رسید که دیگر هیچ دختری آرزو نکند که ای کاش پسر میبود. روزی خواهد رسید که ارزش انسانها نه بر اساس جنسیت، بلکه بر اساس توانایی و ارادهشان سنجیده شود.
تا آن روز، به راهم ادامه میدهم. نهتنها به امید معجزه، بلکه به امید خودم.
یادداشت: مسوولیت محتوایی این روایت به دوش نویسندهی آن است.