شکیبا حکیمی
در ماه اسد سال گذشته؛ من و همصنفیهایم برای جشن فراغت از دانشگاه، که همانا یک سفر چهار ساله تحصیلی است، در حال برنامه ریزی بودیم که ناگهان، افغانستان و نظام بدست طالبان سقوط کرد.
با این سقوط، تمام امید و آرزوهای ما نیز نابود شد و برنامههای که برای جشن فراغت گرفته بودیم، برای یک مدت نامعلومی به حالت تعلیق در آمد.
احساس شبیهی مردههای متحرک به من دست داده بود و فکر میکردم مثل یک موجود بیجان به خاک افتادهام. سقوط یکباره گی افغانستان بدست طالبان، خبری بود که گویا آسمان به زمین خورده و همه ما امید و انگیزه به زندگی را از دست داده بودیم.
لحظهها شبیه قرنها طولانی شده بود و هر روز که میگذرد، محدودیتهای زندگی ما بیشتر از بیش شد.
پس از چند ماه بلاتکلیفی و در اوج ناباوریها، طالبان اعلان کردند که دروازهٔ دانشگاهها را در ماه حوت پس از هفت ما دوباره بهروی دختران باز میکنند، هرچند موضوع خوشایند نبود ولی میشد از دید یک روزنهٔ امید به آن نگاه کرد.
ما دانشگاه رفتیم؛ اما مجبور بودیم با هزار یک قید و شرط و محدودیتهای که طالبان وضع کرده بودند، کنار آمده تا آخرین لحظات دانشجو بودن را تجربه کنیم. باور کردن این که هیچ چیز دیگر شبیه گذشته نیست، سخت و دشوار بود. لحظههای تحت محدودیت طالبان، بدتر از مردن است. چهرهٔ افسردهٔ صنفیهایم در یکسو ، ترک تعداد استادان لایق و با فهم مان از وطن و جا گذاشتن خاطرات خوب شان از سوی دیگر؛ باعث میشدند بدترین حس دنیا در وجود مان اوج بگیرد .
از همصنفیهای پسران ما دیگر خبری نبود، نمیشد با همصنفی شوخ طبع که شبیه برادر کوچک تو را در صنف میخنداندند؛ دیگر حتی سلام و کلامی داشت. اما در میان این همه لحظات کلفتبار و تنگ زندهگی خبر مسرت بخشِ هم داشتیم؛ یعنی قرار بود جشن فراغت مان با صنفیهایی پسر یکجا بگیریم و این باعث میشد در گوشهٔ دلم یک دلخوشی باشد .
ما با گذشت هر روز آمادگی میگرفتیم قرار بود من گرداننده برنامه جشن فراغت باشم. به خودم لباس گرفتم متنهای ادبی را که قرار بود بخوانم، ترتیب دادم، از تهدل برای این برنامه خوشحال بودم، برای این که میتوانستم با استفاده از فرصت گوشهای از قدرت و توانایی دختران سمنگان را در محضر عام به نمایش بگذارم؛ اما غافل از این که فصل حضور دختران در اجتماع دیگر به پایان رسیده است.
به ما گفته شد که دختران در سالون جداگانه باید بنشینند و حق گردانندهگی برنامه و حق سخنرانی را ندارند. بغض گلویم ترکید و نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
حس بیچارهگی و درماندهگی در تمام وجودم جا باز کرد احساس کردم بیکارهترین عضو این کشورم. حس بیگانگی داشتم و از خویش میپرسیدم که گناه من چیست؟ چرا با وجودی که از این دیارم این کشور از من نیست ؟! چرا همیشه من رانده میشوم؟ چرا من نمیتوانم در محفل جشن فراغت خود، سهم داشته باشم؟ همه چراهای که پاسخی نداشتم و شبیه موریانه مرا از داخل میجویدند.
یکباره احساس کردم به دهه ۹۰ بر گشتهایم، همان افکار، همان دیدگاه، همان تفاوت جنسیتی همه و همه را با مغز استخوانم احساس کردم. اما با وجود این همه غم و روح زخمی باید به محفل اشتراک میکردم همان شب از فرط ناراحتی، لحظهای خوابم نبرد.
صبح بیدار شدم و دل و نا دل آماده شدم در حالی که پاهایم یاری نمیکرد حرکت کنم؛ اما ناگزیر بودم به طرف محفل صنفیهایم که تعداد شان پنجاه تن بشمول شانزده دختر بودند، بروم.
در میان تمام این قیودات همصنفیهایم از این که سفر چهار ساله تحصیلی را به پایان رسانده بودیم، خوشحال بودند مثل زندانیان که از بند آزاد میشوند.
برنامه شروع شد و همه لباسهای فراغت را به تن کرده بودیم؛ به دختران اجازه داده نشد که خوشیهای شان را تجلیل کنند. این صحنه برای دختران درد داشت. همه با بغضهای که در گلو خفه کرده بودیم روی چوکی نشستیم ولی دریغا که این خفهگی بغض به مدتی بود و بیاراده همه به حالت بیچارهگی و درماندهگی مان و این که چقدر هیجان فراغت در دل مان ماند و نتوانستیم تبارز دهیم به یکبارگی گریستیم. همه احساس میکردیم، در مقابل چشمان خودمان، حرمت و انسانیت ما داشت نابود میشد و ما هیچ کاری کرده نمیتوانستیم.
برای پسران دانشجو تقدیر نامه دادند و اسم هر یک از آنها را میخواندند ولی برای دختران این کار نشد.
پسران دانشجو باهمدیگر عکسهای یادگاری گرفتند و خاطره ساختند؛ اما دختران در طبقه دوم نشسته بودیم و مراسم را تماشا میکردیم. گویا در محفل آنان دعوت شده باشیم. تحمل این درد ساده نبود ما حنجره در حنجره با درد اخته شدیم و در لایه لایه زمین فرو رفتیم. درآن روز بار دیگر تمام احساس و شوق زندهگی در همه دختران دانشجو مُرد. با خود مان گفتیم در این کشور هر چقدر تلاش کنی جای پای برای پیشرفت زنان نیست که نیست و اینگونه تجربه تلخ فراغت را در دفتر زندگی ما درج کردیم…