ثریا*
روزهای قبل از سقوط که خبری از حضور و زورگویی طالبان در خیابانهای پایتخت نبود، من، مادرم، دختر خالهام و خیلیهای دیگر پیادهروی میرفتیم. از کنار بعضیها که میگذشتیم، صدای موسیقیشان شنیده میشد. من هم گاهی «هدفون» میزدم و موسیقی میشنیدم و گاهی نیز با مادر یا دختر خالهام در جریان دویدن، حرف میزدم. سر و کلهی طالبان که در شهر آفتابی شد، مادرم همانزمان که از خاطرات تلخ بیست سال پیشش قصه میکرد، میگفت: «اگر کابل ره بگیرن، دیگه پیادهروی رفته نمیتانیم.» اما من با اطمینان خاطر میگفتم: «محال است مادر! محال است که کابل ره بگیرن.»
آخر ماه اسد، طالبان کابل را هم گرفتند و نگرانی مادر محقق شد. ما مدتها در شوک بودیم و باورمان نمیشد که به این آسانی و بدون هیچ مقاومت، پایتخت را تصرف کرده باشند. حدود یک ماه و چند روزی، محبوس خانه بودیم. پیادهروی نمیرفتیم. ترس، شوک، بلاتکلیفی و شاید هم ناآگاهی دربارهی آنچه که ممکن بود، با آن روبهروشویم، مانع رفتنمان میشد. مادرم مدام گفت که برنامهی پیادهروی را تعطیل میکنیم. طالبان قطعا برخورد میکنند و اجازه نمیدهند. اگر برویم، حتما ما را در ملاء عام لتوکوب میکنند. خوب نیست بین مردم بیآبرو شویم. اما من به فکر دیگری بودم. منی که عملا همه چیزم را از دست داده بودم، نمیتوانستم این تنها دلخوشی کوچک را نیز از دست بدهم. حدود دو ماه میشد که در خانه بودم و به جز «چِک» کردن موبایلم، کار دیگری نمیکردم. اما در ضمیر ناخودآگاهم میدانستم که اگر من بروم، مادرم هم مجبور میشود بیاید. یک روز ازین ضعف عاطفی مادرم سوءاستفاده کردم و گفتم: «مه به پیادهروی میرم. اگر میخواهی بیا، اگر هم میترسی نیا.»
دو روزی را به تنهایی رفتم. اوایل، در آن ساحه خبری از طالبان نبود. جادهای که پیش از این خیلی از دختران و پسران، مردان میانسال و سالمند در آن رفتوآمد داشتند، خالی خالی بود. در امتداد مسیر، یکی دو نفری بیشتر دیده نمیشد. من تنها دختری بودم که آمده بودم برای دوِش. راستش احساس عجیب بیگانگی و تنهایی میکردم. روز سوم، مادرم هم آمد. اوایل بهخاطر روحیهی ضعیف و ترس و وحشت از خشونت احتمالی طالبان، روزانه و منظم نمیرفتیم. اغلب مادرم بهانه میآورد و وقفه میگرفتیم. اما روز هفدهم عقرب، هردویمان بوتلهای آبجوشمان را برداشته و از خانه بیرون شدیم. بعد از سقوط دولت، حرفهای من و مادرم، بیشتر روی مسایل سیاسی میچرخید تا حرفهای روزمرهی مادر و دختری. حدود بیست دقیقه دویده بودیم که یک رنجر طالبان را دیدیم.
داخل رنجر سه نفر بودند. ترسیده بودیم. سرعت گامهایمان از دویدن به قدم زدن تبدیل شد. به مادرم گفتم، اگر سوال کردند، میگویم که تو فشارخون داری و باید قدم بزنی. دو مرد مسلح پایین شدند و گفتند چه کار میکنین؟ بوتل آب را محکم گرفته بودم تا لرزش دستم دیده نشود. گفتم: مادرم فشار خون داره و باید قدم بزنه. از همو خاطر صبحانه پیادهروی میآییم. گفت: چه کاره هستین؟ مادرم فوری گفت که هیچکارهای هم نیستیم. مه خانم خانه هستم، دخترم هم کدام کاره ای نیست. مادرم که این حرفها را میزد، من در برزخی از ترس و نگرانی فرو میرفتم. اگر عکس و صدای مرا در رسانهها شنیده باشند چه؟ نفسم بند آمده بود و هیچ چیزی نگفتم.
خب، طبیعی است، دختری که بارها در تظاهرات اشتراک کرده و از دست طالب شلاق خورده و هر بار از دستگیر شدن فرار کرده، همیشه احتمال میدهد که مبادا شناخته شود. مرد مسلح طالبان نزد همکارش رفت و چیزهایی را به پشتو گفتند که ما نفهمیدیم. پس آمد و با اشاره به من گفت: تو بیا با ما، برویم. عتابآلود گفتم: چرا؟ گفت: چیزی نیست. برویم باز دوباره همینجا میرسانیمت. گفتم که مادرم تنهاست. پیر است. نمیتواند به تنهایی خانه برود. گفت که مشکلی نیست. گم نمیشود. بیا که برویم. گفتم که من بیدلیل با شما نمیآیم. میخواست مرا به زور و خشونت ببرد که مادرم مداخله کرد و مانع شد. با فریاد گفت: «به دخترم دست نزن!» بوتل آب را بالا آورده بود تا از من دفاع کند. مرد مسلح طالب بدون تعلل یک مشت به صورت مادرم حواله کرد. اصلا نفهمیدم چه زمان و چطور زد. فقط شنیدم که مادرم آهی از نهاد کشید و محکم فریاد زد «آخ». تا چشم برگرداندم، زیر چشمش کبود و سرخ شده بود. از خشم به خود میپیچیدم. داد زدم: «چه کار کردی اولاد خر!»
طرفم نزدیک شد تا بزند. شتابزده دور و برم را نگاه میکردم تا سنگی یافته و از خودم دفاع کنم. ولی هیچچیز نبود. مادرم که این صحنه را میدیدید، دوباره جلو آمد و با تضرع گفت: «ببخشید! همی بار ترا بخدا، بانین که بریم. ببخشید! از برای خدا! ببخشید.» مرد مسلح طالب متوقف شد. به پشتو تهدید و هشدار میداد. من از بس ترسیده بودم و نگران وضعیت و چشم سرخشدهی مادرم بودم، تهدیدهای آنها را هم درست درک نمیکردم. اما یادم است که میگفت: «دفعهی آخرتان باشه که با مجاهدین زبان بازی میکنید و بدون محرم میگردید. شما بی صاحب نیستنید. ما صاحبای شما هستیم. صاحبای ای کشور و…»
آن روز، بالاخره به ما اجازه دادند تا برگردیم. همینقدر را بهیاد دارم. شفاخانه نزدیک بود. به مادرم اصرار میکردم که با من شفاخانه برود تا وضعیت چشماش وخیم نشود. نمیپذیرفت. دایم زیر لبش میگفت: «خداره شکر که توره نبردن! خدا ره شکر که توره نزدن!» من با بغض و خشمی فرو خورده هم زیر لب میگفتم: «کاش مره میزدن! اما به تو بیحرمتی نمیکردن.» وقتی به خانه برگشتیم همه برای صبحانه جمع شدیم. چشم مادرم کبود کبود شده بود. پدرم پرسید: «چشمته چه شده؟» مادرم بدون نگاه کردن به سویش گفت: «هیچ بابا! میدویدیم که پایم بند شد به یک سنگ و با صورت به زمین افتادم.» پدر متعجبانه و ناباورانه گفت: «عجب! بسیار بیاحتیاط هستی.»
مادرم و من حتا نمیتوانستیم به پدرم بگوییم چه خشونت و حقارتی را از سر گذارنده بودیم. او مثل هزاران مرد این سرزمین یک مرد سنتی است و در باورش، جای اصلی و امن زن، در حریم خانه است. برادرانم میپرسیدند که مادر چیزی شده؟ کسی توره زده؟ چون پدرم هرگز سابقهی خشونت فیزیکی نداشت، حتا شبهه و گمانهی اعمال خشونت از سوی او نیز مردود بود. گفتند کسی اذیتت کرده؟ آخر این کبودی که از زمین خوردن نیست.
مادرم اما نه آن روز و نه روزهای دیگر هیچ چیز نگفت. آن روز برادرم ۱۱ بار به مادر زنگ زد و هر بار بعد از احولگیری از حالش، میپرسید: «مادر، راستش را بگو. چه شده، کی زده؟» من هم به پیروی از مادر چیزی نگفتم. یعنی نمیتوانستم بگویم. برای همه گفتیم که مادر به زمین خورده. پس از آن روز دیگر به پیادهروی نرفتیم. دیگر خود و جرئت مان را نیازمودیم. در خانه ماندیم. همانگونه که طالبان دستور داده بودند. حالا که چند ماه از آن مواجهه و خاطره میگذرد، هنوز صدای استخوانسوز «آخ» مادرم در گوشم است. هنوز درگیر عذاب وجدانم. هنوز خود را برای آن چه رخ داده ملامت میکنم. من هنوز فکر میکنم، من باعث آن اتفاق تلخ و تکاندهنده بودم.
*. نویسنده، این روایت را با اسم مستعار نوشته و به رسانهی رخشانه فرستاده است.