هانیه فروتن
زهرا ( مستعار)، زن ۳۱ ساله، به تازگی فرزندی به دنیا آورده است. به آهستگی گهوارهی دخترش را تکان میدهد و زیر لب چیزی شبیه لالایی میخواند. انگار زبان مشترک مادر و کودک همین است.
لحظهای از جنباندن گهواره غافل میشود و به صورت کودکش خیره میماند. مثل این که با خودش صحبت میکند به آرامی میگوید: «کاش پسر بود».
به جنباندن گهواره ادامه میدهد اما دیگر لالایی نمیخواند. با صدایی آرام میگوید: «پدر این طفل معصوم، پیرمردی است که فرزندانی همسن من دارد. هیچ کس، حتی همسایهها هم باور نمیکنند ما زن و شوهر باشیم».ک
از ازدواج مجدد زهرا حدود چهار سال میگذرد. این فاصلهی سنی زیاد باعث شده که زهرا فقط به زنده بودن فکر کند: «دیگر یادم نمیآید از زندگی چه میخواستم».
معنای نهفته در این حرف کوتاه رنج زن بودن در سرزمینی به نام افغانستان را به خوبی روشن میکند. فرقی هم نمیکند که حاکم افغانستان چه کسی باشد.
این وضعیت قبل از طالبان بر سر زندگی زهرا آمده است؛ روزگاری که دهها نهاد در حمایت از زنان کار میکردند. فکرش را بکنید که امروز با آمن گروهی که زنستیزی سرلوحه کار و باورشان است، چه بر سر زنان در افغانستان آمده است.
زهرا وقتی خیلی جوان بود با مردی که دوست داشت ازدواج کرد. تنها ۲۲ سال داشت؛ چهار سال را با هم زندگی کردند تا این که شوهرش در پی یک سکتهی مغزی از دنیا رفت. از چهار سال زندگی او با شوهر اولش دو دختر، یکی ۹ و دیگر ۷ ساله به جا مانده است.
زهرا میگوید بعد از اینکه شوهرش فوت کرد، همراه با دو دخترش در خانهای که از شوهرش بجا مانده بود زندگی کرد، اما پدرشوهرش بدون اطلاع او خانهاش را فروخت.
وقتی هم که زهرا اعتراض کرد، با این تهدید مواجه شد که حضانت کودکانش را از او میگیرند. این وضعیت او را مجبور کرد به خانهی پدری، جایی که حالا برادرش زندگی میکند برگردد. اما به گفتهی زهرا «در خانهی پدری هم جایی برای من نبود».
براساس قانون مدنی افغانستان در زمان حکومت پیشین، سرپرستی کودک پسر تا هفتسالگی و دختر تا نهسالگی با مادر است و پس از آن با پدر خواهد بود؛ چون در نظر قانونگذاران فرزند تحت تکفل پدر است.
این قانون مثل زنجیری برپای زنان بود. زنان زیادی را وادار به تحمل انواع خشونت میکرد یا مجبور به صرف نظر از حقوق مسلم شان میشدند. اتفاقی که بر سر زهرا آمد.
زهرا برای این که خود و فرزنداناش سرپناهی داشته باشد، به خانه هر یک از بستگان خود که فکر میکرد، پناهی دارد رفت، اما چه کسی یک زن تنها و بیسرپرست را میتوانست تحمل کند. به قول خودش: «چرا هیچ کس نمیفهمید که چقدر نیاز به حمایت داشتم؟»
زهرا در نهایت به ازدواج با مردی تن داد که دو برابر بزرگتر از خودش است. زهرا اعتراضی نکرد چون دیگر نمیخواست خانه به خانه شود یا شب را در کوچه صبح کند یا با درخواست بیشرمانهی دیگران مواجه شود.
ازدواج با فاصلهی سنی قابل توجه در افغانستان یک امر معمول است؛ اما روانشناسان از پیامدهایی که ممکن است این سنت ناپسند در پی داشته باشد هشدار میدهند.
حالا از ازدواج با مردی که به گفتهی او پسرانی همسن زهرا دارد چهار سال میگذرد. خواست مرد، داشتن فرزند پسر است و این خواست را به زهرا نیز تحمیل کرده به نوعی که او هنگام جنباندن گهواره دخترش میگوید: «کاش پسر بود».
این آرزو برای زهرا یک معنای دیگری هم دارد؛ او رنج دختر بودن در افغانستان را به خون و گوشت خود درک کرده است. میداند که روزگار زنان افغانستان با گذشت هر روز سیاهتر از دیروزش میشود.
زهرا شاید به این فکر میکند وقتی در بهترین زمان ممکن برای زنان در افغانستان هیچ نقطهی روشنی در زندگی وجود نداشت، دخترانش در تاریکترین دوران چه خواهند کشید؟