نویسنده: مرضیه
مانند هر روز دیگری به سر صنف حاضر شدم و در ختم صنف برای تسلی خاطر دانشآموزانم به آنها گوش زد کردم که مکاتب باز میشود و نباید ناامید شد نباید دست کشید و کوتاه آمد. منی که خود نیز امیدم به خاک نشسته است و خودم هم حرفهایم باورم نمیشد. برای آرامش دل دختر بچههای که هیچ یک سن شان بالاتر از هفده نبود دلگرمی میدادم.
صداهای عجیب با زیر و بم بلند به گوش میرسید، کمی نگران شدم؛ اما باز خودم را تسلی میدادم. به دنبال یافتن منبع صدا در شبکههای اجتماعی بودم که یکی از دختران دانشآموز با سراسیمگی بسیار زیاد خودش را به من رساند. رنگ به رخ اش نمانده بود و بدتر از هر چیزی دیگری شاید از باران بیشتر، خیس عرق شده بود.
ملکه بود. گفت : استاد، استاد مکتب بچا ره هم زدن حالی چی میشه؟ استاد برادرت هم در همو مکتب نیس؟
او را به آرامش دعوت میکنم. ملکه که یکی از زخمیان سال گذشته در مکتب سهیدالشهدای کابل است و خواهربزرگترش را نیز در آن حمله از دست داده بود، با شنیدن خبر حمله به مکتب عبدالرحیم شهید، یکبار دیگر دچار تروما شده است. گویا برای ملکه یکبار دیگر آن تراژدی تکرار شده بود.
برای لحظهای مات و مبهوت ماندم، نه امکان ندارد. طالبی که عامل حمله به آموزشگاه موعود بود، طالبی که صد و بیست خانواده را سال قبل شب بیست سوم رمضان به عزا نشاند و طالبی که تحت پوشش سیاه داعش به دانشگاه حمله نمود، به قدرت رسیده و این نسل کشی نیز متوقف شده است. حالا دلیلی برای حمله به مکتب ندارد، هر کسی را که بخواهند میروند دست بسته و با زور تفنگ میبرند و بعدش هم که معلوم یا شکنجه میکنند و یا هم میکشند و گم و کور میکنند. به دنبال قناعت دادن خودم بودم، در دلم دعا میکردم که اگر شده حتا برای یکبار امسال هیچ خانوادهای در عید عزادار نباشد.
تک تک سایتهای خبری را جستجو کردم و هر چه بیشتر اخبار را میخواندم دلم بیشتر شور میزد. کاش مکتبهای پسرانه نیز رخصت بود، کاش مهدی به مکتب نرفته باشد و هزار کاش ای کاش دیگر که برای سالم بودن تنها برادرم به زبان میآوردم نمیتوانست تسلی دلم شود.
دست لای موهایم کردم، جای زخمی که از چهار سال قبل در آموزشگاه موعود روی سرم باقی مانده بود هنوز هم درد میکرد گویا به تازگی زخم برداشتهام. پیش چشمانم هر لحظه صحنههای فرار از دانشگاه مجسم میشود… وای اگر مهدی نتواند فرار کند چه؟
ملکه که خود یکی از قربانیان حمله به مکتب است، هی تقلا دارد بفهمد که من دنبال برادرم راهی مکتب میشوم یانه. من اما پاهایم از حرکت مانده و توان برخواستن از جایم را ندارم.
ملکه کوچک مرا توصیه میکند :«استاد دنبال برادرت میروی؟ اگر میری، از راه بریش دوا گرفته برو که مثل خوار مه نشه، استاد برایش آب هم ببری خیره باز به کار میشه…» اشکی روی گونهها و تجربهای تلخ یک دختر بچه چهارده ساله نشان میداد چقدر زخماش عمیق است عمیقتر از آن که بتوان تصور کرد.
سراسیمه و دستپاچه راهی مکتب شدم از کانون آموزشی ما تا مکتب شاید راه نیم ساعته بود، در مسیر راه، برای سلامت تمامی دانشآموزن خصوصا برادر خودم دعا میکردم، خلاف هر بار دیگر نه صدای موتر پولیس به گوش میرسید و نه توقع داشتم کسی دیگری برای تامین امنیت در محل حادثه حاضر شده باشد. جوی از خون به راه افتاده بود، میان کوچههای باریک خانههای خاکی اطراف مکتب عبدالرحیم شهید و این طرفتر تکههای از گوشت دیده میشد، مردی کیسهیی پر از خون را حمل میکرد و دیگری که نیز او را کمک میکرد، دستاش را بلند کرد و با اشاره به من فهماند تا بلندتر گام بردارم تا خودم را زودتر به مکتب برسانم.
هر لحظه که به سرک نزدیکتر میشدم صدای ناله و فریاد بلند و بلندتر میشد. در میان آنهمه صدای ناله و ضجه، صدای خودم را گم کردم و دیگر هیچ چیزی نمیشنیدم، حتا حرفهای خودم را.
پیش چشمانم پر بود از پارچههای لباس و تکههای گوشت دانشآموزان و عدهای که ناله و فریاد میزدند. به صورت خسته پیرمردی که دنبال پسراناش میگشت و مادر خستهای که از گریه و فغان ضعف کرده بود، نگاه میکردم، دست و پایم را گم کرده بودم.
من با این صحنهها آشنا هستم، فقط با این تفاوت که این بار باید خودم به جستجو باشم باید جلوتر بروم، بردارم را پیدا کنم. بوی خون و دود فضا را تنگ کرده بود آنقدر که نفس کشیدن را دشوار کرده بود.
بی هیچ سر و صدای دو ساعت تمام برادرم را جستجو کردم، هیچ اثری نبود، فردی که هویدا بود که بیش از چندین بار مرا صدا کرده باشد گفت: «اگر نمیتوانی برادرت را پیدا کنی برو به شفاخانه اگر اوجه نبود باز پس بیا اینجه ره ببین، چند تا از شهیدا ایقه تکه تکه شدن که شاید هیچ شناخته نشود.»
سوار موتر شدم بی هیچ حرفی راهی شفاخانه شدم. اشک در چشمانم خشک شده بود، وقتی پشت در شفاخانه که رسیدم وضعیت فرق میکرد.
مو کشالهای چرکین و تفنگها بر شانه، سوار بر موترسایکل با لبخند تمسخرآمیز مانع ورود ما به شفاخانه شدند.
بوتل آب و پنبههای که برای برادرم آورده بودم را دست یکی از مردان دادم تا زخمهای پسرش را پاک کند، از او نیز تلفناش را خواستم، بعد با یکی از داکتران داخل شفاخانه که آشنا بود به تماس شدم و با تقاضای زیاد او را وادار کردم تا به دنبال برادرم بگردد.
عقربههای ساعت میگفت یک ساعت گذشته ولی باور نمیکردم چون به اندازه یک سال زمان برد تا خانم داکتر برایم خبر آورد که هیچ زخمی با مشخصات و عکسی که برایش فرستادم داخل شفاخانه وجود ندارد.
دوباره که برگشم به پیش مکتب جمعیت پراکنده شده بود و قطره های باران برای پاک کردن خون شهدا و یا هم نمیدانم برای همدردی با مردم سریعتر میبارید.
با تمام توان برادرم را به اسماش صدا میکردم «مهدی، مهدی مهدی…» هیچ صدای نمیشنیدم. هیچ اثری نبود، انگار دود شده رفته هوا. آن طرفتر کنار کوچه صدای هق هق گریهای بلند بود، جلوتر که رفتم دستی از عقب درب دکان دیده میشد، در آن گوشه یک غده که به احتمال زیاد مغز سر بود و یک دست بریده…
چشمم از حدقه در میامد، عینک را از چشمانم برداشتم و بی هیچ معطلی و یا حرفی دوباره صدا کردم مهدی مهدی…
چند قدمی که به عقب برگشتم صدای ضعیفی پسرانه به گوشم رسید: « کاش مهدی هم میمرد کاش من هم مانند مهدی مرده بودم.»
همین که اسم مهدی به گوشم رسید به عقب برگشتم و لحظه فکر کنم فلج شدم، هر قدر خواستم بپرسم چه خبری از مهدی دارد، نتوانستم بپرسم. بعد دست بر شانهاش گذاشتم سرش را بلند کرد، تا خواستم دوباره بپرسم زبانم یاری نمیکرد و بغض گلو گیرم کرده بود. اشکهایم بی اختیارتر از خودم شده بود.
مهدی مه هستم. برادرم بود. او با دست بریدهای دوست و هماسماش «مهدی» با یک تکهای از جمجمه یکی دیگر از دوستانش درد دل میکرد.
طفلک هر بار که صدا کردم به جوابم صدایش بلند شده، ولی نشنیده بودم، صورت خونآلود و اشکبارش را با چادرم پاک کردم و بوسیدم. حالا که خودش را پیدا کردم به دنبال زخمهایش بودم، زخمی بزرگی در قسمت بازوی راستش و یک زخم کوچکتر از ده سانت بر پیشانیاش دیده میشد.
بلندش کردم و نمیدانم چگونه او را به خانه آوردم، همین که سپردم دست مادرم، دیگر یادم نیست…
زخمهایش را کوک زده بودند، چند روز بعد هم خوب میشود و هیچ اثری شاید از زخم کوچک پیشانی و یا بازویاش نماند؛ اما با زخمی که دیده نمیشود چه خواهد کرد؟
میدانم روزگار میگذرد، زخمها بهبود مییابد، بعد از هر حمله جاده را میشورند تا هیچ نشان و اثری از آن حمله برجای نماند؛ ولی هیچ یک از حوادث را فراموش نمیکنیم نه منی که به دنبال برادم در مقابل مکتب عبدالرحیم شهید، دیوانهوار فریاد میزدم نه مادرم که بعد از حمله به مکتب و حضور پسرش در صنف درسی قلبش از حرکت ایستاده و نه خواهرانم که تمام شفاخانهها را زیر و رو کرده بودند و مسلمآ مهدی هم تا زنده است یاد مهدی دوستش خواهد بود…
اگر حساب خدا را بگذاریم به کنار که خودش گفته با ظالمان در آخرت محاسبه میکنم، چقدر جهان ناتوان است، چقدر رهبران ابر قدرتترین کشورها که ادعای تصرف ماه و مریخ را دارند کور و کر هستند، که همه حرف شان خلاصه میشود با تقبیح به شدید ترین الفاظ…
و برای پوشاندن این ضعف شان بعد از هر حمله به جان مردم شیعه و هزاره دست به دامن کلمه تقبیح میشوند.