نویسنده: گلآمیز سخاوت
دردی که مجبورم کرد تا بنویسم و روایت کنم و آنچه را که این روزها تجربه میکنم با دیگران شریک بسازم. مینویسم. چون یکبار نوشتهام و حالا عقبنشینی مصلحت نیست. کاری که من کردهام یا جفایی که بر من رفته است، اتفاق تازهای نیست و آخرین اتفاق هم نخواهد بود.
موارد این چنینی هرچند در ظاهر ساده و بیاهمیت باشد، تاثیرات خطرناکی روی زندهگی دختران جوان و زنان دارد. من معتقدم که باید برای خلق آگاهی نوشته شود تا زنان از دردهم با خبر شوند. من بیباکانه مینویسم؛ چون چکُشهای محکمی که از زندهگی خوردهام مرا همینگونه سرسخت و بیپروا بار آورده است. اما دختران و زنان زیادی هستند که دردها را خاموشانه تحمل میکنند و نگاههای پر از نفرت و یا هم مملو از ترحم خلق خدا، روزانه به صدها بار نیمجان شان میکند.
بعد از فروپاشی حکومت پیشین، با سقوط چند جوان از بال طیارههای امریکایی، اولین متضررین این دیگرگونی، تعدادی از پسران جوان بودند. چند نفری جان دادند و زنان و مردان تمام دنیا بهشمول افغانستان کار آن جوانان را توجیه کردند و ملامتی را سر نظام حاکم قبلی و وحشت گروه طالبان انداختند. در صورتی که اگر آن حرکت از طرف یک زن میبود، انگشت انتقاد همه عقل شخص متضرر را نشانه میگرفت.
با سقوط نظام، زندهگیهای بسیاری دستخوش تحول شد؛ اما برای زنان مساله پیچیده تر بود. زنان افغانستان هر روز و هر لحظه در چاههای گوناگون سقوط کردند. چون وضعیت آنها برای دنیا اهمیتی نداشت، اکثریت سقوطهای بیصدای شان روایت نشد. من خواستم داستانم را روایت کنم. قصهای که مرا درد میدهد. این درد را نباید در سکوت تحمل کنم. دوست دارم آن را با دیگران نیز شریک بسازم، شاید خیلیها به دید تمسخر ببینند و شاید هم به من و سرنوشت من بخندند. مهم نیست. آنچه که من فکر میکنم، همجنسهای من باید اینگونه روایتهایشان را بنویسند و مکتوب کنند.
من درگیر رابطهای با مردی بودم که باورمند هستم تا آخرین لحظه با آن رو راست و صادق بودم و هستم. از صداقتم خجل نیستم. مسوولیت کاری را که کردهام به عهده گرفتهام؛ ولی احمق فرض شدن خودم یا گریز از مسوولیت شخص مقابلم را تحمل نمیتوانم. میگویند چشم عاشق کور است. چون عاشق نقایص معشوق را نمیبیند. من اگر نقایص معشوق را ندیدم یا نخواستم ببینم برای این نبود که احمق باشم، بلکه یکبار و برای همیشه خواستم بدور از هیاهوی و همرنگ جماعت شدن، به درخواست قلبیام توجه کنم.
من در نگاه اول او را پسندیدم؛ ولی در اولین دیدار، ابراز محبت نکردم. یک سال و دو ماه و بیست وچهار روز حرف زدیم. در این مدت، چهار اطرافش را خالی نشان داد. گفت کسی در زندهگیاش نیست. بعد از آن که با حرفهایش مطمئن شدم، اعتراف کردم که دوستش دارم. آن زمان برایش گفتم که دوستتدارم و نمیدانم به تو اهمیت دارد یا نه و توقع همنمیبرم که برایت مهم باشد. گفت مهم است. بالاخره، وارد یک رابطهی عاطفی و احساسی شدیم. تمام آنچه در زندهگی من رخ داده بود را برایش توضیح دادم و او هرچه در زندهگی داشت (شاید هم پنهان کرد) نیز به من گفت.
ما دو نفر همدیگر را دوست داشتیم؛ اما در مواردی تفاوت دیدگاه داشتیم. این تفاوت دیدگاه مان صدمهای به رابطهی مان نزده بود. در مدتی که ما باهم در ارتباط بودیم، هرازگاهی حضوری میدیدیم و نیز از طریق وسایل ارتباط جمعی در تماس بودیم. این روند تا پانزده آگست ۲۰۲۱ یا همان روز سقوط حکومت افغانستان ادامه پیدا کرد. تا قبل از سقوط، زندهگی هردوی ما به شکل عادی به پیش میرفت. هر دو در کنار دوست داشتن هم، سرگرم زندهگی، کار و خانوادهی خود بودیم.
بعد از سقوط نظام و حاکم شدن طالبان، وضعیت کاملا دگرگون شد. در پانزده آگست برایش با یک پیام مکتوب پیشنهاد ازدواج دادم. گفتم دوستتدارم و تو هم شرایط آماده برای تشکیل خانواده را داری. گفتم امروز برایت پیام دادم چون معلوم نیست بعد از این سهولت ارتباط جمعی را در اختیار خواهم داشت یا نه. معلوم نیست کدام ما و در کدام کشور دنیا مهاجر خواهیم شد و اگر امروز برایت پیام نداده بودم، فردا شاید پشیمان میشدم.
گفت هیچ چیزی از بین نرفته، اوضاع خیلی خراب نخواهد شد. صبر کن تا شرایط کمی بهتر شود و بعد صحبت میکنیم. هنوز هم همان صمیمیت سابق ادامه داشت. بعد از حاکم شدن دوبارهی طالبان، در حضور نیروهای خشن این گروه حتا سه بار دیگر هم حضوری دیدیم.
در ماه سپتامبر بود که از من پاسپورت خواست تا درپروندههای مهاجرتاش، نامم را درج کند. برای این که کنارش باشم، خیلی با خوشحالی این درخواست را پذیرفتم و اسنادم را در اختیارش قرار دادم. چهارم نوامبر ۲۰۲۱، ناگهانی گفت که به اسلام آباد میرود. از میدان هوایی کابل برایم زنگ زد و گفت: «در پرواز ساعت ۱۱ اسلام آباد میروم. خواستم خبر بدهم و آخرین کسی باشی که از شماره تلفن افغانستان به تماس شدهام.»
به من گفت که باهم در تماس هستیم. خودش میرود تا برای فامیل و دوستانش نیز راهی برای خروج از افغانستان پیدا کند. از اسلام آباد در تماس بود و به من اطمینان داد که مرا به عنوان شریکش از افغانستان بیرون میکند. باهم در تماس بودیم. تا اول اپریل ۲۰۲۲ همه چیز خوب پیش میرفت، بعد از چاشت همان روز، خواستم احساسات و عشقی که نسبت به او دارم را ابراز کنم. اما شاید اشتباه کردم. یک متن احساسی نوشتم و در آخر به او پیشنهاد ازدواج کردم و آن را در صفحهی فیسبوکم پست کردم.
پس از بارگذاری این متن در فیسبوک، در ظرف چهار الی پنچ دقیقه از سوی این دوستم از تمام راههای ارتباطی که باهم داشتیم، بلاک شدم و تمام ارتباطات ما به یکبارهگی قطع شد. امروز یازدهمین روز بیسرنوشتی من است که احساس میکنم حساب روزها را دیگر از دست دادم.
من او را دوست داشتم و بدون این که تعلل کنم. آمادهگی گرفتم که باید هرچه زودتر به پاکستان بروم. در میان مخالفتهای اعضای خانوادهام، سوم اپریل ۲۰۲۲ با تمام سختیها، خودم را به اسلام آباد رساندم تا اگر فرد مقابلم به آن عهدی که بسته بود، پایدار است و هنوز فکر میکند، گفتوگو راه حل است، باهم صحبت کنیم و اگر سوءتفاهمی رخ داده است برطرف شود؛ اما ظاهرا کسی که من عاشقش بودم، از این رابطه پا پس کشیده است. از آن روز تا حالا نه تنها من، بلکه دوستانم نیز موفق نشدهاند تا همراه او تماس بگیرند.
من خلاف تمام معیارهای پسندیده شده درجامعه و اعضای فامیلم، اقدام به چنین کاری کردم. از موانع فرهنگی و اجتماعی نهراسیدم. با خواستگاری از مردی که دوستش داشتم، مورد سرزنش تمامی اعضای خانوادهام قرار گرفتم.
با تمام این سدها، من هنوز از او دعوت میکنم تا برگردد. هرچند باور دارم، عاشق شدن کار اشتباه نیست؛ اما در جامعهی که من بزرگ شدم، نگاه کردن به سوی مرد/ زن، حرام است و انجام دهندگان آن مجرم.
من ممکن است با این سرافگندگیهای که خانوادهام آن را خط سرخ شان تعیین کردهاند، دیر دوام نیارم یا شاید هم کنار بیایم؛ اما هنوز منتظرم که باهم صحبت کنیم. این سرنوشت تلخی است که من تجربه کردم. از این که آیندهام چه خواهد شد، هنوز دلهره دارم. آیا فرصتی دوباره زنده ماندن در من باقی است یا خیر. هیچ چیزی نمیدانم. من از برگشت به کابل، رجوع به خانواده و رفتن به شهری که طالب حاکم آن است، سخت ترسیدهام؛ اما هنوز آزادی، برابری و زندهگی پر عشق را میطلبم.