سکینه شیرزاد
با ورود طالبان به کابل، میدان هوایی کابل به مکانی پر از ترس و اضطراب تبدیل شده بود. هر بار که به آن روزها فکر میکنم، صدای هواپیماها، فریادهای مردم، لتوکوب طالبان، صدای تیراندازی و پاشیدن گازهای اشکآور توسط سربازان امریکایی را بیاد میآورم.
آن روزها کابل که همیشه پراز جنب و جوش و امید بود، به مکان تاریک و دهشت تبدیل شده بود. هر بار که به میدان هوایی کابل فکر می کنم، خاطرات تلخ و شیرین که از آنجا به یاد دارم زنده میشود.
آن روز غروب آسمان کابل خاکستری بود و هوا سنگین، غروب آفتاب برایم دلنشین نبود. برای اولین بار در عمرم طالبان را از نزدیک دیدم، با دیدنشان وحشت همهی وجودم را گرفته بود. طالبان با موها و ریشهای بلند و چشمان سرمه کشیده در داخل تانکها و موترهای پولیس بودند، و هر طور میلشان می شد، شلیک میکردند و مردم عام را به لتوکوب میگرفتند.
من و خانوادهام در میان جمعیت زیادی ایستاده بودیم تا بتوانیم خودمان را داخل میدان هوایی برسانیم. گاهی با جمعیت جلو میرفتیم و گاهی دوباره به عقب برمیگشتیم و این طالبان بودند که با لتوکوب میخواستند جلوی مردم را بگیرند.
آخر مگر می شود جلوی آن همه جمعیت که من دیدم را گرفت؛ جمعیت آنقدر زیاد بود که فکر میکردم همه کابلنشینان در میدان هوایی هستند. با صد بدبختی خودمان را با جمعیت به کمپ باران رساندیم، جمعیت آنقدر زیاد بود که نمیشد نفس کشید. هوا تاریک شده بود. ساعت از ۹ شب گذشته بود و ما همچنان در حالت انتظار قرار داشتیم.
بی نظمی زیاد شده بود و طالبان مرمی فیر میکردند، سربازان امریکایی از پشتبامهای کمپ، گازهای اشکآور را پخش میکردند و به انگلیسی go back میگفتند. وضعیت روحیام خوب نبود، نمیتوانستم با آن جمعیت و آن همه گاز نفس بکشم، ترسی عجیب بر وجودم رخنه کرده بود. بار اولم بود این همه جمعیت، سربازان امریکایی و از همه مهمتر طالبان را از نزدیک دیده بودم، وقتی نگاهشان میکردم حالم بهم میخورد.
آن شب نمیدانم با فیرهای آزاد طالبان، گازهای اشکآور سربازان امریکایی و زیادی جمعیت چند نفرشان جانشان را از دست دادند و چند نفرشان وضعیت شان خراب شده بود. صدای گریه، داد و فریاد اطفال به گوش میرسید و طالبان با تمام بی رحمی مردم را با شلاق مورد لتوکوب قرار میدادند.
با توقف پروازها، مردم را مجبور به نشستن کردند، ما که در کمپ باران بودیم در همانجا نشستیم. آن شب پلک روی هم نگذاشتم و از منظره پیش رویم لذت بردم، میدانید از چی لذت بردم، از اینکه مردم کشورم را در کنار هم دیدم، بدون کدام تبعیض قومی و نابرابری، همه در سکوت مطلق قرار گرفته بودند و به آیندهشان فکر میکردند. آن شب نه پشتون بود، نه هزاره، نه تاجیک و نه اوزبک، همه افغان بودند و میخواستند که از دولتی که طالبان تشکیل دادند، فرار کنند.
با طلوع صبح دوباره سر و صدا زیاد شد. دوباره همه به سوی دروازههای خروجی میرفتند. من دستهای خانوادهام را محکم گرفته بودم و تلاش میکردم از آنها جدا نشوم، تابستان کابل گرم و هوا برای نفس کشیدن کم بود. جمعیت همه به سوی خود میدان هوایی هجوم برده بودند. وضعیت بحرانی بود و در یک تصمیم ناگهانی همه به سوی خانه حرکت کردیم.
آن روزها، میدان هوایی کابل برای من یادگار خواهد ماند. جایی که در آن ترس و امید، ناامیدی و شجاعت در هم آمیخته بودند. این خاطرات همیشه در ذهنم باقی خواهد ماند و به من یادآوری میکند که حتی در تاریکترین روزها، باید به آینده امیدوار بود.