آزاده تران
وقتی میخواهد به خاطرات روزهای ۳۱ سال قبل برگردد، ناخودآگاه نگاهاش را به پنجره میدوزد و از آن بیرون را نگاه میکند. سه دهه قبل زیباییاش زبانزد مردم محل شده بود و در همان نوجوانی خواستگاران زیادی دروازهی خانه پدر پیر و ناتواناش را زده بودند.
اما نه خود او و نه پدر و مادرش در این مورد تصمیمگیرنده نبودند، این برادر ناتنیاش بود که تصمیم میگرفت «رقیه» با چه کسی ازدواج کند یا نکند.
رقیه نام مستعار زنی است که در ۱۵ سالگی به اجبار برادر ناتنیاش با مرد ۷۵ سالهای که دو زن دیگر قبل از رقیه داشته، ازدواج کرده است. رقیه میگوید، این آتشی بود که برادرناتنیاش به دامن زندگی او انداخت که تا امروز در آن میسوزد و میسازد.
به خواست رقیه همهی نامها در این گزارش مستعار است. بر دردهای رقیه این روزها یک درد ناشناختهی زنانه هم اضافه شده است که توان درمان خودش را ندارد. پزشکان به رقیه گفتهاند در رحماش دانهای وجود دارد که باید عملیات شود.
او مدعی است باری که برای کمکهزینهی درمانش به یک ملا امام مسجد مراجعه کرده بود، از او در بدل کمک درخواست جنسی شده است.
در یکی از روزهای سال ۱۳۵۷ همسر دوم مردی در ولسوالی ورس ولایت بامیان دختری به دنیا آورد. ۱۵ سال بعد همان دختر، نوجوانی بود که خواستگاران زیادی داشت.
پدرش پیر و ناتوان شده بود و کسی هم نظر رقیه و مادرش را نمیپرسید که او با چه کسی ازدواج کند. برادر ناتنی بزرگتر رقیه که در خانه حرف اول و آخر را میزد به خواستگاری که ۷۵ ساله، ثروتمندترین مرد روستا، شوهر دو زن دیگر و پدر ۱۱ فرزند بود، جواب مثبت داد.
زمانی که رقیه مجبور به ازدواج اجباری و زیر سن شد، افغانستان در آستانهی یک هرج و مرج سیاسی و شروع جنگهای داخلی بود. کمتر کسی فکر میکرد که ازدواج زیر سن و یا اجباری یک دختر چه پیامدی دارد. چند همسری، ازدواج زیر سن و اجباری در افغانستان یک امر معمول بود.
به گفتهی رقیه، برای همین مخالفت او مادرش با لتوکوب برادر ناتنیاش سرکوب شد: «تازه بهار شده بود. یک صبح که برادرم آمد و به مادرم گفت، رقیه را به حاجی کریم دادیم. نامزاد میکنیم. من که زیاد به مساله شوهر نمیفامیدم، مادرم هر چه مخالفت کرد برادرم قبول نکرد، گفت باید هر چه شود رقیه را به حاجی بدهیم. او در بین مردم پولدار و آبرودار است. مخالفتهای مادرم نتیجه نداد.»
به گفتهی رقیه، مادرش تا روز مراسم نامزدی مخالفت کرد و از جان مایه گذاشت که این وصلت سر نگیرد؛ اما او یک زن تنها بود که کسی صدایش را نمیشنید: «در روز شیرینی خوری (مراسم نامزدی) مادرم وقتی داماد را دید که یک مرد پیر آمد و قرار بود چادری که رواج بود بالای سرم بیندازد، یکدفعه با عجله چیغ زد و گفت، من دخترم را به این آدم نمیدهم. نمیگذارم بدبخت شود. ناگهان برادراندرم با چوب به جان مادرم حمله کرد و به اندازهای لت کرد که سرش زخمی شد و مرا به او مرد پیر نامزاد کرد.»
آوارگی
رقیه شش سال زن سوم مردی بود که چند برابر او سن داشت. اما در نهایت مخالفتهای دوامدار او و مادرش باعث شد رقیه از شوهرش جدا شود. اما این بار زمانی که تنها ۲۱ سال داشت، مجبور شد با مادر و برادر تنی کوچکتر از خودش کولهبار آوارگی بر دوش بگیرند.
رقیه گفته که پس از فوت پدرش، برادر ناتنیاش او و برادرکوچکاش را از ارث پدریشان محروم کرد و با لتوکوب در یک شب بارانی بدون این که یک جفت لباس اضافی بردارند از خانه هم بیرون کرده است.
رقیه، مادرش و برادرش در منطقهای دیگر از ولسوالی ورس، به خانهی یکی از بستگان مادرش پناهنده شدند. سالها در آنجا زندگی را با مشقت گذراندند.
جنگهای داخلی افغانستان تمام شد، حکومت دوره اول طالبان هم برچیده شد، اما سختی زندگی رقیه و مادرش به آخر نرسید. او گفته است، در سال ۱۳۸۹ به امید یک زندگی بهتر با مادر و برادر کوچکتر از خودش راه کابل را در پیش گرفت. به این امید که زندگی روی خوشاش را نشان دهد، سایهی تهدیدهای گاه و بیگاه برادر ناتنیاش که همچنان وجود داشت، کوتاه شود و بتواند دوباره تشکیل زندگی بدهد.
رقیه گفته است، پس از جدایی از حاجی کریم، بارها خواستگار داشت، اما تهدیدهای برادر ناتنیاش باعث شد دوباره نتواند ازدواج کند. زیرا برادر ناتنیاش در حکومت جمهوریت یک مقام محلی بوده و برای همین او هرگز نتوانسته جایی از او شکایت کند: «ازاینکه آن مرد مرا میخواست خیلی خوشحال بودم. بعد از خواستگاری قرار بود به زودی ازدواج کنیم که یکبارگی گم شد. بعدا شنیدم همی برادر اندرم او را تهدید کرده و برایش گفته، خواهرم نامزاد دار است، کسی حق نداره با او عروسی کند.»
چرخ گردون انگار از سر زندگی رقیه دست بردار نبود. در سال ۱۳۹۱ او مادرش را به خاطر بیماری سرطان از دست میدهد. زنی که هرچند برای خوشبختی دخترش کاری از دستاش نیامد، اما پا به پای او سوخت.
پای چوبه قالین
بیش از یک دهه است که عمر رقیه در کابل پای چوبهی قالین بافی گذشته است. حالا در خانهی برادر کوچکتر از خودش زندگی میکند. برای همین، رقیه مجبور است که قالینبافی کند تا خودش و فرزندان برادرش گرسنه نمانند.
برادرش به بیماری عصبی مبتلا است و درست کار نمیتواند و او از طریق بافتن قالین، خانوادهی برادرش را حمایت مالی میکند.
افغانستان یکی از کشورهایی است که در زمینهی خشونت علیه زنان کارنامه سیاهی دارد. زنان آسیبپذیری مثل رقیه بیشتر در معرض خشونت هستند.
حالا با این که رقیه کیلومترها دورتر از برادرناتنیاش زندگی میکند، اما سایهی خشونت همچنان بر سرش سنگینی میکند. این بار در خانهی برادر خودش: «هر روز و همه وقت در خانه همراه من جنگ میکند برادرم و زن برادرم میگوید، خدا تو را گم کند که تمام بدبختی از دست تو است. کاش تو گم شوی که خانهی ما سبک شود.»
از یک سال به این سو، بیماری به جان رقیه افتاده که نمیداند ناماش چیست. همیشه خونریزی و درد شدیدی در ناحیهی شکم خود دارد. او گفته است، سال گذشته با حمایت یک مرکز خیریه به داکتر مراجعه و پزشک تشخیص داد که دانهای در رحم او قرار دارد که باید عملیات شود.
رقیه میگوید، هزینهی عملیاتاش را داکتران ۳۰ هزار افغانی برآورد کرده که او نمیتواند از پس این هزینه برآید.
روزی که به دیدار رقیه رفتم از درد شکم به خود میپیچید و گفت، حتا گاهی توان خرید یک قرص مسکن را هم ندارد. گاهی زخم زبانهای اطرافیاناش مضاف بر درد میشود: «هربار که درد شکم و رحمام شدید میشود، برادرم مرا میگوید، شلیته، فاحشه تو چهکار کردی که شکمدرد و مریض شدی. همیشه مرا بیحیا و فاحشه میگوید».
سال قبل چندین بار پول داروی مریضی رقیه با همکاری یک عالم پرداخت شده است. اما در نهایت او رقیه را برای گرفتن کمک بیشتر به یک ملا امام مسجد دیگر که مردی حدودا ۷۰ ساله بوده معرفی کرده است.
رقیه مدعی است که ملا امام دوم از او درخواست جنسی کرده است: «زنگ زدم و ازش درخواست پول کردم. برای گرفتن پول به پل خشک در مسجد… رفتم. بعد از آن او برایم گفت، من پول تداویات را میدهم به شرط که از کمر به بالای بدنات را در اختیار من بگذاری و از کمر به پایینات را کار ندارم.»
رقیه در حالی که اشک چشماناش را با گوشهی چادرش پاک میکند، می گوید: «وقتی آن حرف را از آن ملا شنیدم از پلخشک تا به خانه گریه کرده آمدم.»