زهرا اسلمپور، خواهر انیسه اسلمپور که در حمله بر آموزشگاه کاج قربانی شد
دو هفته قبل از حادثه حمله مرگبار انتحاری بر آموزشگاه کاج، تاریخ امتحانات کانکورمعلوم شد. در چهره بشاش و همیشه خندانش امید را میدیدم. گویا فقط چندقدم با بلندترین آرزویش بیشتر فاصله نداشت. میتوانستم لحظات پیروزیاش را تصور کنم. با خود میگفتم، این همان دختری است که همه اعضای خانواده به او افتخار و مباهات خواهند کرد. شاید او درمان دستهای پینه بستهی پدری شود که یک عمر شب و روز کار کرده تا فرزندانش در آسایش و سر بلندی زندگی کنند.
پدرم تصور میکرد که سومین پزشک خانواده ما در حال به ثمر رسیدن است. این فرشتهی خانه را همه بیحد و حصر دوست داشتیم. همه متوجه او بود و برایش توجه خاص داشت. از مادر و پدر شروع تا کمیل کوچک خانه، همه در تلاش بودیم که فرشته کوچک خود را حمایت بیدریغ کنیم.
در هفتههای اخیر، همه روزه از نتایج درخشان امتحانش در کانکورهای آزمایشی میگفت. یادم هست دو هفته قبل از حادثه برایم گفت: «میفامی د امتحان آزمایشی این هفته چند گرفتم؟» وقت پرسیدم چند، گفت: «۳۳۵ نمره. نمرهای که میشود در طب معالجوی کابل قبول شد.»
در این اواخر، اندکی مشکلات معده برایش پیدا شده بود. بهخاطری که صبح زود میرفت کتابخانه، بدون صبحانه و نان چاشت تا ۵ بعد ازظهر و تا زمانیکه از درس کورس خلاص میشد، میآمد نان میخورد. ولی دو هفته قبل، به حدی صحتمند شده بود که اصلاً فکر نمیکردی او از چیزی رنج ببرد.
دو روز قبل از حادثه (روز چهارشنبه) در مکتب زینب کبرا بهخاطری بایومیتریک رفته بود. وقتی ظهر به خانه آمد بعد از یک گفتوگو با برادرم رحمت، به یک بارگی گفت: «او بچه قدر مکتب ما را بدان. پایههای این مکتب از خون ما شهدا ساخته شده است.» رحمت و انیسه هر دو در مکتب سیدالشهدا درس میخوانند. یعنی گویا او میدانسته چه در انتظارش است.
در شبی که فردایش حادثه شد، زمانی که پدرم از کار به خانه آمد، انیسه در اتاق دیگری مشغول درس خواندن بود. پدرم آمد از پشت کلکین خانه پرسید: «دخترم انیس خوبی؟» معمولاً پدرم برای این که انیسه کرایه موتر داشته باشد ۲۰ افغانی هر شب برایش میداد. همان شب اتفاقا برایش نداده بود. انیسه شب آمد پیش مادر و گفت: «حق مه کجاست؟» مادرم برایش گفت، پیش من است. برایش پول داد. آن شب تا ساعت یک شب هر دو بیدار بودیم. هرکسی سرگرم کار و درس خود بود.
انیسه سر شب به پدرم سفارش کرد صبح زود که بیدار شد، او را هم بیدار کند. میترسید به امتحان فردایش دیر نرسد. صبح زود صدای پدرم را شنیدم که گفت: «انیس دخترم! بخیز که امتحانت نا وقت نشه.» پدرم رفت ختم قرآن که صبح روزهای جمعه به صورت نوبتی در خانه یکی از اقوام برگزار میشود. انیسه هم برای رفتن عجله داشت. برایش چای صبح آماده کردم و صبحانهاش را خورد. در برگشت از نانوایی بودم که بیرون از خانه و در کوچه با انیسه سر خوردم. لباس و چادر و حتا بوتهایش سیاه بود. از پهلوی من گذشت. ناخودآگاه یکبار دلم خواست او را سیر بیبینم. صورتم را برگرداندم. او هم پشت سرش نگاه کرد و لبخندی زد و رفت. شاید من خوشبختترین فرد خانه باشم که آخرین لبخند انیسه را دیدم.
من و مادرم حدود ساعت ۷ صبح در حال خوردن چای صبح بودیم که صدای انفجار مهیبی در فضا پیچید. مادرم سراسیمه شد. اما من دلداری اش دادم که شاید مسالهی مهمی نیست. اما انگار مادرم حس کرده بود که دلبندش پرپر شده. اشک در چشمانش حلقه زد و روی خاک در حویلی نشست و آهی سردی کشید.
به پدرم زنگ زدم. گفت، در آموزشگاه کاج انفجار شده. فهمیدم خاک به سر ما شده، چون میدانستم انیسه هم آنجا است. پدرم زودتر از همه خود را به محل حادثه رسانده بود، اما اثری از انیسه نبود. شفاخانهها، مسجد و هیچجای اثری از انیسه نبود. برادر بزرگم که کارمند یک شفاخانه بود نیز با رفتن به محل حادثه هیچ اثری از انیسه پیدا نکرده بود.
پدرم خودش را به شفاخانه محمدعلی جناح رسانده بود. اما در دروازه ورودی با برخورد غیرانسانی نیروهای امارت اسلامی مواجه شده بود. به گفته خودش: «حتی خودم را در پیش پاهای نیروها انداختم که لطفا برایم اجازه بدهید که داخل بروم. اجازه نمیدادند.» پدرم به هر قیمتی شده بود، خود را رسانده بود داخل شفاخانه. یکایک زخمی و شهدا را از زیر نظر گذرانده بود، اما بازهم اثری از انیسه نبود. نمیدانم پدرم چطور جسد بیجان انیسه را ندیده بود. شاید او میخواست دخترش آنجا نباشد.
مادر مظلومم که در روزهای عادی نمیتوانست بیش از پنج دقیقه پیاده روی کند، اما آنروز شفاخانههای عالمی و امام زمان در غرب کابل را زیر رو کرده بود. اما انیس هیچجا نبود. مادرم خود را رسانده بود شفاخانهی محمدعلی جناح. عبور دروازه شفاخانه برای مادرم هم ساده نبوده آنروز. حکایت رفتار غیرانسانی نیروهای امارت اسلامی و مادر داغداری که نمیداند در زمین است یا آسمان.
اما مادرم در میان شهدا خیلی زود انیسه را شناخت. از دستمالی که رویش انداخته شده بود و ساعت و گوشوارههایی که خودش برای انیسه خریده بود. سرانجام انیسه پیدا شد. اما روحش خیلی وقت پیش به آسمانها رفته بود. با شنیدن خبر پرواز انیسه بیهوش شدم. وقتی به خود آمدم، دیدم بالای سر جسد غرقه به خون انیسه روی تخت غسلخانه ایستادهام. دیدم که حتا پس از پرواز روحش چه آزاده و پر ابهت خوابیده بود. انگار او به همه آروزهایش رسیده بود.
چرا انیس من چنین قهرمانگونه به نظر میآمد؟ برای این که او حتا با مرگ خود میخواست بگوید که هیچ کسی نمیتواند با انتحار و انفجار جلو شگوفایی این نسل را بگیرد. شاید انیسهی من اطمینان داشت که همسنگرانش نمیگذارد پرچم دانایی به زمین بماند. در رگ رگ دختران قهرمان این نسل علم و دانایی به جریان افتاده است. آری، پیام پر ابهت انیسه همین بود.
خواهرانم و همقطاران انیسه، نگذارید راه خواهران شهید من انیسه و دختران کاج بدون سرباز بماند و نگذارید دشمنان کوردل به اهداف شوم شان برسد. خدا قوت.