کریمه مرادی
اسدالله بعد از این که در هیچ شفاخانهای در برچی، زهرا را پیدا نتوانست، به شفاخانه ایمرجنسی رفت. تا ساعت ۱۰ صبح، به او اجازهی داخل شدن به شفاخانه داده نشد. «داکتران گفتند که سه دختر هستند. در حالت کوما قرار دارند. نام خود را گفته نمیتوانند. منتظر باشید.» ساعت حدود ۱۲ چاشت بود که یکی از داکتران اسدالله را در داخل شفاخانه خواست. «دو ساعت پشت دروازه شفاخانه ایمرجنسی بودم که داکترها گفتند بیایید دختران تان را شناسایی کنید. رفتم. از دور دیدم. دختر خود را از قد بلندش شناختم. زهرا شهید شده بود.»
زهرا امسال ۱۹ ساله میشد. درست یک هفته به روز تولدش مانده بود که در انفجار مرگبار هشتم میزان در آموزشگاه کاج کشته شد. اسدالله، پدر زهرا امیری است. اسدالله میگوید که مقداری پول پسانداز کرده بود و در نظر داشت تا به مناسبت روز تولد، جشن فراغت از مکتب و موفقیت زهرا در کانکور عمومی افغانستان برایش تحفه بدهد. «میخواستم در جشن تولدش یک مبایل تحفه بدهم. اما بیخبر از این که آن پول صرف کفنودفن دخترم میشود.»
اسدالله پس از این که در جنگهای داخلی دههی هفتاد خورشیدی یک برادرش را از دست داد، با خانوادهاش در پاکستان آواره شد. «پدرم دیگر تحمل از دست دادن فرزندش را نداشت. به همین خاطر به پاکستان مهاجر شدیم.»
آنها پنج سال در پاکستان زندگی کردند. اسداالله در پاکستان ازدواج کرد. دو فرزندش زهره و زهرا در همان کشور به دنیا آمدند. وقتی جنگ در افغانستان تمام شد و زهرا یک ساله بود که اسدالله به کابل برگشت.
انگار جنگ و خشونت مایل نبود دست از سر زندگی اسدالله بر دارد. ۱۸ سال بعد، زهرش را ریخت. به قول اسدالله، او بیشتر اوقات زهرا را در بایسکلاش از قلعه شهاده به آموزشگاه کاج میبرد. روزهایی هم که کار داشت، دخترش را تا ایستگاه موترها همراهی میکرد. «هر باری که زهرا در موتر تونس بالا میشد، چهار طرف موتر را میدیدم که ماین چسپکی جابهجا نشده باشد. وقتی دلم جمع میشد، میگفتم بخیر برو.»
اسدالله از خاطرات شیرینی که روزهای نزدیک به حادثه با دخترش دارد، روایت میکند. او میگوید که یک هفته قبل از حمله بر آموزشگاه کاج، زهرا دست او و مادرش را میبوسد. «گفتم بچیم چه گپ است؟ گفت که پدر خیلی تشکر از تو و مادرم که مرا گذاشتین درس بخوانم و سر راه تحصیل مه مانع نشدین.»
اسدالله تا صنف ۱۲ مکتب خوانده است. تحصیلات دانشگاهی ندارد. به همین خاطر برای این که فرزندانش، بهویژه دخترانش باید دانشگاه میخواندند، از هیچ تلاشی دریغ نمیکرد. شغل اسدالله خیاطی است. گاهی زهرا نیز پدرش را در کارش همکاری میکرد. «در دوختن و قيچي کردن لباسها مهارت خیلی عالی داشت.» با وجودی که زهرا در جامعه سنتی افغانستان بزرگ شده بود؛ اما اسدالله زهرا را مثل یک پسر بزرگ کرده بود. او مهارتهای دو چرخه سواری و رانندگی را از پدرش آموخته بود.
شریفه مادر زهرا است. او چهار فرزند دارد: دو دختر و دو پسر. دخترهای شریفه بزرگتر از پسرهایش هستند. زهرا دختر دومی شریفه بود. در روزحادثه، شریفه آخرتر از همه از فاجعهی بزرگی که دامن زندگیاش را گرفته بود، آگاه میشود. «میگفتم که برویم زهرا را پیدا کنیم، میگفتن که زهرا زخمی است. چند دقیقه بعد او را آوردن. دیدم رنگورخ همه پریده. به گریه و ناله شدند. فهمیدم که زهرا شهید شده.»
الیاس، برادر زهرا است. الیاس ۱۷ ساله، روز حادثه یکجا با زهرا به آموزشگاه رفته بود. اما او در صنف نخبگان که انفجار صورت گرفت، نبود. در کمر زهرا چرهی بزرگی اصابت کرده بود. به قول مادرش، در هنگام غسل دادن، خون از بدن زهرا بیوقفه میریخت.