کریمه مرادی
هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. رقیه، مثل هر صبح با سر زدن به اتاقهای فرزندانش، یکییکی را برای نماز بیدار میکند. وارد اتاق زینب میشود. میبیند که روی کتاب خوابش برده و اطرافش کتابهای زیادی پراکنده است. مادر حدس میزند که شب تا دیروقت بیدار بوده و دلش نمیآید که او را بیدار کند. میرود لحافی میآورد و رویش میاندازد تا چند دقیقه بیشتر بخوابد. بار دوم میرود بیدارش میکند. وقتی زینب از مادر ساعت را میپرسد، انگار ناوقت شده است. «وای مادر جان! ناوقت شده. چرا وقت بیدارم نکردی؟» زینب با عجله خانه را ترک میکند. هنوز یک ساعت از رفتنش نگذشته که خبر حملهی مرگبار انتحاری در آموزشگاه کاج به پدرش میرسد. رقیه میگوید: «ای کاش همو روز دخترم را بیدار نمیکردم.»
چهرهها در جادههای شهر کابل خسته به نظر میرسند. لبخندها کمتر شده است. حتا حضور آدمها از خیابانهای همیشه شلوغ غرب کابل کمتر شده است. خانهی زینب شیرزاد در انتهای یک کوچهی دور و دراز در غرب کابل قرار گرفته است. با گذشت نزدیک به یک ماه، هنوز پارچه سیاهی با تصویر زینب بر سر دروازه آویخته است. با انتظار چند دقیقهای برای باز شدن دروازه، هر رهگذری که نگاهش به تصویر زینب بر سر دروازه گره میخورد، چهرهاش از غم در هم میرود. شنیدم که رهگذری با خودش گفت: «شاگردهای کورس کاج است. کمبخت شهید شده.»
برعکس بسیاری از خانههای کهنه و گلی دانشآموزان قربانی حمله مرگبار انتحاری در آموزشگاه کاج، خانه زینب شیرزاد متفاوت است. ساختمان چهار منزله که داخلش با گلهای زیبا و رنگارنگ زیادی مزین شده است. مرا در اتاقی راهنمایی میکند که یاد و خاطرهی زینب را دارد. مادر سیاهپوش زینب نشسته در اتاق دخترش و با گریه میگوید: «زینبکم شهید شد.»
رقیه شیرزاد، مادر زینب شیرزاد است. صبح وقت، زمانی که زینب به طرف آموزشگاه رفت، او فرزندانش را یکییکی برای نماز از خواب بیدار کر.، دوباره خوابید. اما دیری نگذشته بود که با صدای انفجار ازخواب بیدار شد. «یالله خیر کجا انتحار شد.» مادر سراسیمه بر میخیزد و به پشت بام خانه میرود. شاید برایش روشن شود که کجای شهر در این صبح وقت، دیو فاجعه از خواب بیدار شده است. میبیند دود و سیاهی از نقطهی نسیتا نزدیک، به هوا بر خااسته است. اما هرگز به ذهن مادر خطور نکرده است که در میان همان دود و سیاهی، دخترش خونآلود و بیجان بر زمین آفتاده است. لحظهای در بام خانه میخکوب شده و شهر را میبیند. میبیند که مردم در رفتوآمد هستند. انگار همهچیز عادی است و گویا این صداها خیلی وقت است که به گوش مردم عادی شده است.
رقیه شیرزاد از بام خانه پایین میشود و به ذهنش میرسد که به زینب زنگ بزند و مطمئن شود که حالش خوب است. یک، دو، سه بار تماس میگیرد؛ اما کسی جواب نمیدهد، نه زینب و هیچ یکی از دوستانش. نگرانی مثل موریانه در دلش رخنه میکند. هر تماسی که میگیرد، بیپاسخ میماند. ساعت ۷:۱۵ صبح است. در همین لحظه صدای محکم بهم خوردن دروازه بیرونی خانه به گوش میرسد. دنبالش صدای پایی که با شتاب راه پلهها را بالا میآید. پشت دروازه، پدر زینب است. تازه از ختم قرآن آمده و با خود خبر ناگواری هم آورده است. بیمقدمه میگوید، در آموزشگاه کاج انفجار شده است. رقیه با هر دو دست، محکم سرش را میگیرد: «وای خاک د سرم شد.»
مادر در یک چشم بهم زدن، چادر بزرگش را به سر میکند. راه پلهها را با سرعت پایین میرود. در این لحظه، قیامتی در خانه برپا شده است. پدر، مادر و برادران، راه شفاخانهها را در پیش میگیرند. نزدیکترین و اولین جایی که میرسند، شفاخانه وطن است. رقیه میبیند که فرشته، دوست زینب زخمی و خونآلود بر تخت شفاخانه افتاده است. نشان زینب را از فرشته میگیرد. اما فرشته به جای این که حرفی بزند، فقط اشک میریزد. انگار توانایی این را ندارد که خبر پرکشیدن زینب را به مادرش بگوید. فرشته میدانست که چه بر سر زینب آمده است. او با چشمان خود دیده که مهاجم، مستقیم با مرمی بر سر زینب شیلیک کرده و او را نقش زمین کرده بود.
فرشته و زینب دوستان صمیمی بودند. در لحظهی حادثه هردو در کنار همدیگر نشسته بودند. فرشته وقتی میبیند مهاجم در حال شلیک است، به فرشته میگوید، سرش را زیرمیز پنهان کند. خودش موفق میشود، اما زینب تا به خودش میجنبد، تیر مهاجم بر سرش نشسته است. فرشته در شفاخانه وطن خبر «شهادت» زینب را به پدر و برادرانش میدهد؛ اما دور از چشم مادرش. روشن نیست که جسم بیجان زینب به کدام شفاخانه منتقل شده است. حالا همه دوستان دور و نزدیک خانواده شیرزاد در تکاپوی یافتن زینب است. با این تفاوت که همه، غیر مادرش، خبر دارد که زینب دیگر زنده نیست. کسی به پدر زینب زنگ میزند که در مسجد «امام خمینی» جنازه را آورده است. پدر میرود، اما زینب نیست.
همه پیش روی شفاخانه محمدعلی جناح جمع شده است؛ جایی که بیشترین زخمیها و قربانیان در آنجا منتقل شدهاند. اما نیروهای طالبان به کسی اجازه داخل شدن به شفاخانه را نمیدهند. نه تنها التماسهای خانوادههای قربانیان چه زن، چه مرد دل سنگ طالبان را نرم نمیکند، بلکه خانوادههای داغدار را با چوب میزنند و از پیش دروازه ورودی شفاخانه دور میکنند. رقیه به سختی داخل شفاخانه میشود. میبیند که قیامت دراین شفاخانه برپا شده است. گویا هیچ کسی در محل انفجار زنده نمانده است. چشمانش با دیدن این همه قربانی، سیاهی میکند. سرش گیچ میرود. اما خودش را سر پا نگه میدارد. تنها او موفق شده که داخل شفاخانه شود و باید نشان از دخترش پیدا کند. اما سرنخی از زینب نیست. بسیاری از دانشآموزان قربانی، قابل شناسایی نیستند. به همین خاطر، خانوادهها به دنبال نشانی از عزیزش میگردند.
آشنایی به پدر زینب زنگ میزند و از او میخواهد که به طب عدلی بیاید. جای که خبر از زخمی نیست و کسانی را میبرند که قابل تشخیص نیست و قطعا جانش را از دست داده است. مادر را در اتاقی میبرد که دخترش را از میان قربانیها شناسایی کند. صفحه بزرگ پروجکتور که در سرد خانه وصل است، روشن میشود. جنازه اول، دوم، سوم، اما چهارمی زینب است. «وای خدا! زینب شهید شده.» زینب همان روزجمعه در دل خاک آرام میگیرد.
رقیه بعد از رفتن دخترش زینب، نه شب دارد و نه روز. انگار برایش دنیا به آخر رسیده است. همیشه نام زینب ورد زبانش است. آن لحظهای که مهاجم وارد صنف زینب میشود، تصورش برای مادر دردناکتر است. میگوید: «چقدر دخترم ترس خورده باشه. وای زینبکم» هرباری که نامش را میگیرد، میگوید: «وای زینبکم، او خیلی آرزو داشت.» هنوز به خاطر دارد که زینب هر باری که مادرش را بر سر سجاده میدید، میگفت: «مادر، مره دعا کن که کامیاب شوم در کانکور.»
زینب دانشآموز ممتاز آموزشگاه بود. برای همین کارت طلایی ویژه دانش آموزان ممتاز آموزشگاه را داشت. زینب ۱۸ ساله بود، اما به قول مادرش، او خیلی خوش لباس و باسلیقه بود. لباسهایی رنگی میپوشید. در کارهای خانه هم بازوی مادرش بود. رقیه وقتی خاطرات و خوبیهای دخترش را مرور میکند، با آه میگوید: «اگر همو گلوله لعنتی نمیخورد، دخترم زنده بود.»
دو شب قبل از حادثه، زینب برای برادرزاده سهساله اش جشن تولد میگیرد. به نرگس خواهرش که دوسال از زینب کوچکتر است میگوید: «من اگر بمیرم هم به بچههای برادرم سالگره میگیری. » نرگس از شنیدن این حرف زینب، چهره درهم میکشد. اما زینب انگار میدانست چه سرنوشتی در راه است. دوباره شوخیآمیز به خواهرش میگوید: «مره در قات (میان) شهیدا دفن کنید»، اما حرفی که واقعیت سرنوشت زینب شد. زینب آرزوهای زیادی داشته است. در آخرین صحفه از دفتر خاطراتش ۱۰ هدف بزرگ را برای سال ۱۴۰۱ لیست کرده است؛ آزمون کانکور را موفقانه سپری کند. داکتر خوب شود. الگوی خوبی برای خواهر وبرادرش باشد. کمپیوتر یاد بگیرد. خیاط شود… اینها بخشی ازز اهداف و آرزوی امسال زینب بود که به هیچ کدامش نرسید.