مهرین راشیدی
کتاب«ستارهی بختم سیاه بود»، اثر نرگس واثق، داستاننویس بلخی است که از سوی نشرنامهی مهر در سال ۱۳۹۹ در تهران منتشر شده است. بر اساس گفتههای نویسندهی آن، داستان این کتاب برگرفته از سرگذشت واقعی زندگی ماندگار است؛ دختری که در حوالی سالهای ۱۳۶۳ در یکی از روستاهای افغانستان میزیسته است.
این کتاب سرگذشت غمبار زنانی را روایت میکند که قربانی جامعهی سنتزده، خشونتهای خانگی، رسمورواجهای ناپسند و فرهنگ مردسالار و پدرسالار تکجنسیتی افغانستان اند. جامعهای که مردان میتوانند در آن خود هم رابطهی نامشروع و قبل از ازدواج داشته باشند و هم بعد از ازدواج با همین زنان، آنها را مقصر بدانند.
جامعهای که همیشه حق با مردان است. خواسته، خواستهی مردان است. حرف، حرف مردان است و دو نمیشود. نیاز، نیاز مردان است و برای رفع آن حق دارند همزمان با چهار زن رابطه داشته باشند؛ اما زمانی که دختر جوان شان به سن بلوغ میرسد و میل به دوست داشتن یک مرد در وجودش پدیدار میشود، با خشونت و بدرفتاری و لتوکوب و لعن و نفرین، خواسته و میلاش را سرکوب میکنند.
چنان که در کتاب«ستارهی بختم سیاه بود»، با دختر جوانی مواجه هستیم که مادرش در پی رابطهی نامشروع -زمانی که او را در بطن دارد- به خانهی شوهر پا مینهد. تیرهروزی این زن از همان روز شروع میشود و تا سرحدی میرسد که لتوکوب و خشونتهای فراوان خانگی، هرگونه شوق و شادی و خنده و مهربانی را از او میگیرد و از او یک زن خشک و خشن و بداخلاق میسازد. سایهی این تیرهروزی بر سر دخترش نیز میافتد و او نیز از خانه و دور سفرهی خانوادهی پدری طرد شده و چون مادرش، کارگر بیمزد خانهی پدر و مادراندر و خواهر ناتنیاش میشود.
او که به سن بلوغ میرسد و ناخودآگاه میل به دوست داشتن پسری پیدا میکند، جوانهی امیدی در زندگی تیرهاش حس میکند. جوانهای که خیلی زود میخشکد و شوق و امید او را سرکوب میکند. وقتی خبر عاشقشدنش به گوش پدرش میرسد، دادوبیداد و بدرفتاریها را علیه او شروع میکند. همچنان حمید، معشوقاش بعد از شنیدن داستان بداخلاقی مادر این دختر، او را ترک کرده و با لتوکوبهای پدر و زخم زبان و طعن مادراندر و خواهر ناتنیاش تنها میگذارد.
بعد از مدتی خواستگار جدیدی میآید. روز اول بهدلیل شنیدن داستان بداخلاقی مادرش میرود و بعد از مدتها باز میآید. سپهر که خواستگار جدید است، روز عروسی تصادف میکند و میمیرد. یک سال بعد از آن خانوادهی سپهر میخواهند او را زن دوم برادر سپهر کنند ولی با مخالفت شدید دختر روبهرو میشوند. بعد از مدتها دوباره میآیند و او را برای آرمان ۱۵ ساله(نوهیشان) میگیرند. آرمان را خانوادهاش با جادو وادار به عروسی با این دختر میکنند و زمانی که این دختر خانمش میشود، او نیز با جادوهای مکرر آرمان را دلگرم و خوش نگه میدارد.
همچنان از نظر تکنیکی میتوانیم به نکاتی اشاره کنیم که بهتر میبود در این داستان رعایت میشد تا زبان آن یکدست و روایت آن، ضمن پرداختن به مسائل دردناک زنان افغانستان، دلچسب و خواندنی تمام میشد.
یکی از نقاط ضعف این داستان، نگاه گزارشی نویسنده بهجای نگاه داستانی است. نگاه گزارشی به نگاهی گفته میشود که در سراسر روایت مدام خواننده را متوجه همان زمان وقوع حادثه میسازد و نگاه داستانی، نگاهی است که حوادث را با دستهبندی مشخص زمانی و مکانی، بدون تأکید بر زمان واقعی آن شرح میدهد.
ما بهعنوان یک خواننده، تازه با روایت داستانی خو میگیریم که ناگهان با یک جملهای مانند: «…بهرسم همان وقت» (ص ۹۲)، «…مد روز همان وقت» (ص ۹۳) یا «گوشی در آن زمانها سه چهار سالی میشد که روی کار شده بود…» (ص ۱۱۷) مواجه میشویم. جملاتی که ناگهان ما را از فضای روایت داستانی به بیرون پرت میکند و میگوید: تو خوانندهای هستی که در بیرون از کتاب در جایی، پشت میزی، روی کاناپهای، روی چمنی یا در صنفی نشستهای و گزارش واقعات زندگی دختری را میخوانی که چهاردهه قبل از تو میزیسته است.
نکتهی دوم، عدم یگانگی شخصیت شخصیتها است. چنان که ماندگار، قهرمان داستان، دختری که جلو احمدآقا، پدرش هیچ گپ زده نمیتواند، به یکباره در ص ۱۱۱، با زبان تندوتیز بالای پدرش دادوبیداد میکند و او را بهخاطر تمام اشتباهاتش سرزنش میکند. احمدآقا که هیچوقت مجال گپزدن به زن و دخترش را نمیداد، به یکبارگی سکوت میکند و لالمانی میگیرد، طوری که آخر به ناچار از اتاق ماندگار بیرون میشود.
نکتهی دیگر، دوگانگی فکری در بیان روایت است. در کتاب با شخصیتهایی مواجه هستیم که شخصیت و اندیشهیشان در طول زمان خطی داستان فرق میکند.
«رسم تون اینه که سه زندگی رو بدبخت کنین؟ مادرم از اینکه زن دومه خیلی خیر دید که من ببینم؟» (ص ۱۱۰). «چهار زن حق داره، به شرط اینکه عادل باشه، نه مثل تویی که فقط یکی رو بذاری کنار اسمت و اون یکی رو بذاری بغلت! …چون من دختر زن دومم! چون ماندگارم، چون پدرم پشتم نیست، چون مادرم یه زن بداخلاق است! …مثل سگ کار میکنم و خوشآمدگو هستم، ولی بازم ما بدیم آقا، چرا؟ چون از زن دوم استم!» (ص ۱۱۲-۱۱۱). ماندگار در این بُعد شخصیتی، شدیدا نگاه اعتراضی به تفاوت جنسیتی، عقاید سنتی و مناسبات اخلاقی-اجتماعی دارد، ولی همین شخصیت معترض در بُعد دیگر شخصیت خود، اعتقاد عجیبوغریب به جادو نیز دارد: «جادوگر وردهایی را میخواند، چیزهایی نامفهومی روی کاغذ مینویسد و چند چیز دیگر را به دست ماندگار میدهد… این تعویض را هم دور کمرت ببند و انشاءالله بعد از این طفلت، صاحب پسر میشی! ماندگار خوشحال از این حرفهای جادوگر سریع از او تشکر میکند و پول قلمبهای به او میدهد» (ص ۱۶۰).
همچنان از دیگر نکات قابل یادآوری در «ستارهی بختم سیاه بود»، ناهماهنگی زبان داستان است. داستان با وجود اینکه در یکی از روستاهای افغانستان رخ میدهد؛ اما هیچ خصوصیت مکانی در آن وجود ندارد تا توسط آن، مکان رخداد داستان را بدانیم. علاوهبراین چالش مهم، شخصیتهای داستان با لهجهی فارسی ایرانی صحبت میکنند که هیچ وجه تشابه بین روستای دورافتادهی افغانستان و گویش تهرانی آنان وجود ندارد. همچنان در بهکارگیری از گویش شخصیتهای داستان، یکدستی وجود ندارد. مثلا، «مگه آجیت مرده باشه! پاشو خودتو تمیز کن تا من بیام بهت پول بدم. باشه؟» (ص ۳۰). «بختت سیاه نیست، تو هم روشنتر فکر کن دخترم. اگه به پوشیدن النگو سیاهبختیات رو نشون میدی، حالا با پوشیدن این النگوهای سبز خوشبختیات رو نشون بده!» (ص ۱۰۷).
یکی دیگر از نقاط ضعف کتاب، تعدد شخصیتها در آن است. در یک داستان بلند ۱۹۵ صفحهای ما با شخصیتهای فراوان روبهرو هستیم. وجود اینهمه شخصیت و اسم که آنی پیدا میشوند و گم میشوند، از مزهی داستان کاسته است. ماندگار که شخصیت اصلی داستان است، هیچ توصیف نشده است؛ اما ناگهان فاطمه، خواهر حمید که شخصیت بسیار فرعی در کتاب است، با جزئیات توصیف شده است: «دختر نسبتا تُپلی است، لبهای گشتی، دماغی کمی گنده و پوست سبزهای دارد؛ اما اخلاق خوب و صورت همیشهخندانش او را دلبر میکرد» (ص ۶۰).
و در فرجام، با دو نمونه از برجستگیهای متن کتاب میخواهم برای این نوشته پایان خوش رقم بزنم: «صورت بیضوی، بینی نسبتا گشتی و قوزدار، چشمان قهوهای تیره، لبان متناسب و پوست سبزهاش هنوز زیاد رنگوبوی جوانی دارد. هنوز صورتش کمی کودکانه میزد. ریش و سبیلاش اندکی بیرون زده بود» (ص ۱۲۴).
«وقتی به اتاقش میرود، با دیدن ماندگار گریان، چشمهایش از تعجب گرد میشود و با سرعت به سمتش میدود. لحنش پر از نگرانی و دلشوره میشود» (ص ۸۴).