مهرین راشیدی
او کودک دهسالهای بود و در صنف سوم مکتب درس میخواند. پیش از ظهرها به مکتب میرفت و بعد از ظهرها در کوچهای در حومهی کابل با همسنوسالانش بازی میکرد. با وصف آنکه پدر نداشت و با مادرش در خانهی ناپدریاش زندگی میکرد؛ اما زندگی برایش در راهِ باریک مکتب و بازیهای مورد علاقهاش در کوچه خلاصه میشد و در دنیای کودکانهاش غرق بود.
هنگامیکه در یکی از ظهرهای خزان سال ۱۳۸۵ از مکتب به خانه آمد، مادر برایش گفت که آماده شود تا باهم به عروسی برادرش به ولایت هلمند بروند. از هیجان سفری دوردست و عروسی برادر به وجد آمد و ناننخورده خود را آمادهی سفر کرد.
وقتی در هلمند به خانهی خالهاش رسید، خبری از عروسی برادر نبود، ولی او کوچکتر از آن بود که فکر کند عروسی خودش در راه است. با دختران خاله سرگرم بازی، خنده و شوخی شد. قصه از آنجا بیخ پیدا کرد و او را ترساند که بهگفتهی خودش، «نیمهشب وقتی از خواب پریدم، خود را در اتاقی یافتم که پسر خالهام که هشت سال بزرگتر از من بود، در کنارم خوابیده بود.»
او که سر شب در کنار مادر و درحالیکه او را بغل کرده بود، به خواب رفته بود، نیمهشب بدون مادر و در نزدیکی یک پسر از خواب پریده بود.
هراسان اطرافش را به دنبال مادر پایید. او را که نیافت، جیغ کشید و با گریه به سمت دروازه حرکت کرد. از صدای جیغ او همهی اهل خانه از خواب پریدند. بعد از اینکه مادرش او را بغل کرد و آرام گرفت، مادر و خالهاش هردو باهم دستانش را گرفتند و دوباره او را به سمت همان اتاق بردند.
از فردای آن شب او دیگر آن کودک شوخ و خندهرو نبود. درد سوزناکی داشت. گریه میکرد و به جز درد سوزناک و گرمی آب شور دیدهاش چیزی را نمیدانست و درک نمیکرد. همان روز خانوادهی خالهاش حلقهی گل پلاستیکیای را دور گردن او انداختند و باهم عکس خانوادگی گرفتند.
عکسی از عروسی مهتاب در دهسالگیاش در هلمند. عکس: ارسالی به رسانهی رخشانه
دو سال بعد، وقتی هنوز کودکی دوازدهساله بود، مادر شد و اولین فرزند دخترش را به دنیا آورد. او که تازه درد سهمناک زایمان را در سن کودکی پشت سر گذاشته بود، با درد تازهای روبهرو شد؛ اینکه چرا دختر به دنیا آورده است؟ شدت این سوال و زخم زبان و لتوکوبهایی که در پی داشت، زمانی بیشتر شد که او در سالهای بعد دو دختر دیگر نیز به دنیا آورد. دخترانی که بهدلیل سن کم مادر و کمبود ویتامین و خون، معیوب و بیمار به دنیا آمدند و فوت کردند.
وقتی دختر چهارمیاش را به دنیا آورد، بزرگتر و سرسختتر شده بود. حالا فهمیده بود که چگونه با زندگی و کودکیاش بازی شده است. فهمیده بود که چگونه سالهای کودکیاش را در چاردیواری خانه حبس بوده و خاطراتش در بین بارداری، درد زایمان و مادرشدن و دفن کردن یکی یکی دخترانش معلق و مستأصل است.
خواهر مهتاب که نمیخواهد هویتاش در گزارش ذکر شود، در گفتوگو با رسانهی رخشانه، وضعیتی که بر سر زندگی مهتاب آمده را تایید میکند. او میگوید: «[مهتاب] خیلی خُردسال بود که عروسی کرد. صنف سوم مکتب بود.»
رسانهی رخشانه بهرغم تلاشها موفق نشد تا با خانوادهی همسر قبلی مهتاب افتخار صحبت کند که متهم به بدرفتاری با او هستند.
مهتاب به بهانهی تداوی دخترش به کابل آمد. وقتی به کابل رسید، به یاد آن ظهر شورانگیزی افتاد که از شور و شوق سفر به هلمند بال بال میزد. اشکهای گرمِ پهنای صورتش را خیس کردند. کابل همان کابل بود. راه باریک مکتب تغییر نکرده بود. کوچهها نیز هنوز پر از کودکان شوخ و شاد بود که باهم بازی میکردند، ولی او بسیار تغییر کرده بود. دیگر کودک نبود. طفلی در بغل داشت. کمر و پاهایش درد میکرد و توان راه رفتن را از او میگرفت.
او در کابل دیگر به درخواست شوهرش تن نداد و همراهش به هلمند برنگشت. از طرفی از مادر و ناپدریاش که در کابل بودند، دل خوشی نداشت و بیم آن داشت که اگر باز به خانهی آنها برود، امکان دارد که دوباره قربانی شود.
رفت و در حومههای شهر خانهای یافت و امید بست که این بار خود افسار زندگیاش را در دست گیرد؛ اما شهر بزرگ کابل هنوز برای او خیلی غریب بود. او مادر تنهایی بود با کودکی در بغل که نه پولی داشت، نه کاری و نه راه و چارهای.
بعد از مدتی شوهرش دوباره به سراغ او آمد و وقتی اصرارش برای برگشتن به هلمند کارگر نشد، در کنار او و دخترش در کابل ماند. زندگی در کابل و در کنار شوهر هرچند با خشونت و لتوکوبهای گاهوبیگاه به همراه بود، ولی فرصتی را برای او میسر کرد تا خود به سراغ کار و زندگی برود و دخترش را آنطور که خودش میخواهد، بزرگ و تربیت کند.
در کابل حرفهی آرایشگری را آموخت و بعد از مدتی توانست برای خود کار پیدا کند. کاری که هم برای او فرصت نفس کشیدن در بیرون از خانه را میداد و هم با درآمد حاصل از آن میتوانست مخارج زندگی خود و دخترش را تامین کند.
دخترش اکنون ۱۴ سال سن دارد. اسماش زهرا است و قبل از به قدرت رسیدن مجدد طالبان، صنف ششم مکتب بود. زهرا علاوه بر اینکه در درسهای مکتباش لایق بوده، هنر نقاشی را نیز آموخته است.
او وقتی از دخترش زهرا حرف میزند، موجی از تحسین و افتخار از صحبتهایش آشکار میشود. انگار در سیمای زهرا خود را میبیند. کودکی از دست رفتهاش را، استعدادش را، شادمانی و سرزندگیاش را.
مهتاب و دخترش زهرا. عکسها: ارسالی به رسانهی رخشانه
سقوط کابل بهدست طالبان همانطور که بسیاری از مسایل را دگرگون کرد، زندگی او را نیز دگرگون کرد. دخترش که بزرگترین پناهگاه و امیدی برای تداوم زندگیاش بود، از درس و مکتب باز ماند. خودش در گام نخست از آزادی محدودی که با ایستادگی و مقاومت زیاد در مقابل خانواده، شوهر و جامعهاش بهدست آورده بود، باز ماند و در گام بعدی کارش را بهعنوان آرایشگر از دست داد.
محدودیت، آیندهی نامعلوم فرزندان، بیکاری خود و شوهرش باعث ایجاد موج جدیدی از خشونتها در خانه شد. خشونتی که سالها در هلمند و کابل با زندگیاش عجین شده بود و حالا به شدت نهایی خود رسیده بود.
دوام محدودیت در بیرون و خشونت در درون راه دیگری جز درخواست طلاق برای او نگذاشت. او که فکر میکرد با درخواست و گرفتن طلاق میتواند به مشکلاتش نقطهی پایان بگذارد، دچار مشکلات جدیدتری شد. این بار شوهر و خانوادهی شوهرش بالای او عریضه کردند و او را به«بیبندوباری و بدکارگی» متهم کردند.
این اتهام در دستگاه قضایی بهشدت سختگیر و زنستیز طالبان سنگین بود. پای او را به دادگاه کشانید و تحت فشار دستگاه قضایی طالبان قرار داد. او که دید این اتهام برایش سنگین تمام خواهد شد، داستان ازدواجاش را مطرح کرد که در کودکی به شوهر داده شده، درحالیکه از نکاح و مهریه و مسایل زناشویی چیزی نمیدانسته است.
وقتی شوهر و خانوادهی شوهرش نتوانستند ادعایشان را ثابت سازند، او از این اتهامها مبرا شد؛ اما در عوض هم سرپرستی دختر چهاردهساله و پسر پنجسالهاش را از دست داد و هم خانوادههای ناپدری و شوهرش که در ازدواج اجباری و کودک همسری او نقش داشتند، مورد بازخواست و پیگیری عدلی و قضایی قرار نگرفتند.
قضیهی دادگاه و طلاق باعث شد تا بارها از طرف خانوادهها و اقوام نزدیک شوهر و ناپدریاش مورد تهدید قرار گیرد. تهدیدهایی که با خشونت و جدیت به همراه بود و زندگی را برای او تلخ و طاقتفرسا کرده بود. از طرفی، زندگی برای زن جوان و تنهایی مثل او در جامعهی سنتیای که اکنون در چنبرهی طالبان سنتیتر و مردسالارتر شده است، محال بود. صاحبخانهها برایش خانه به کرایه نمیدادند و او قوم و فامیل دلسوزی نیز نداشت که در خانهاش پناه ببرد.
سرانجام از خانه و فرزندان و وطن دل کند و کولهبار سفر را بست و راهی مهاجرت شد. اکنون بیشتر از پنج ماه میشود که در ایران مهاجر شده است. علیرغم اینکه در وطن چیزی جز نامهربانی ندید، در کودکی قربانی ازدواج اجباری و کودکهمسری شد، به جرم «دخترزایی» لتوکوب شد، از درس و تحصیل و زندگی باز ماند، مانند یک زن سالخورده بیمار و تکلیفدار شد، فرزندانش را از او گرفتند و او را تهدید به مرگ کردند، ولی او اکنون چون ققنوسی از خاکستر سر برآورده است و دوباره جوانه زده است.
مهتاب در جمع زنان معترض در ایران. عکس: ارسالی به رسانهی رخشانه
اکنون با نام مهتاب افتخار به جنبش اعتراضی زنان افغانستان پیوسته است و علیه آپارتاید جنسیتی، بیعدالتیها، محدودیتهای روزافزون و سیاستهای زنستیزانهی طالبان صدای اعتراض بلند کرده است.
مهتاب که خود قربانی کودکهمسری و خشونتهای فزایندهی خانگی شده است، حالا میگوید که زندگیاش را وقف فعالیت برای دادخواهی حقوق زنان، عدالت و آزادی این قشر میکند.