زهرا موسوی
مقدمه
همزمان با آغاز نشست اسلو در ناروی، دوباره موجی از بیمها و امیدها دربارهی بحران افغانستان در محافل رسانهای شکل گرفته است. به باور نگارنده، در کنار تمامی نقدهایی که بر رویکرد، کیفیت، ماهیت و پیامد سیاستهای جهان غرب و بازتاب این مباحث در رسانهها وارد است، کاستی تحلیلهایی استوار بر کارکرد هژمونیک این سیاستها در تعیین امر یا واقعیت سیاسی در جغرافیای ژئوپولیتیکی به نام افغانستان کماکان پا برجاست.
بخشی از اهرمهای قدرت سیاسی در جهان ــ پس از جنگ سرد ــ به قدرت استیلای گفتمانی و هژمونیک منتقل شد. کشورهای اغلب غربی ــ شمال جهان نشین ــ مترتب بر امتیازات نظام سرمایهداری، سردمدار تولید، مصرف و بازتولید دانش گفتمانی و هژمونی تحلیلی و به تبع دانش سیاسی عصر حاضر شدند. بدین ترتیب و پس از رشد نامتوازن سرمایهداری از دههی هفتاد بدینسو، حوزهی دانش حقوقی، سیاسی، مفاهیم و مقولههایی چون مشروعیت، عدالت، کرامت، برابری، حقوق بشر و… نیز جزو امکانها و ارزشهای «غرب پیشرفته» بهشمار آمد. قوانین و کنوانسیونهای بینالمللی به مثابهی تدابیر و تمهیدات حقوقی و اخلاقی تکثیر و تطبیق این دانش، یکی در پی دیگری تصویب و تنفیذ شدند. پیامد این تحول، ایجاد الگوی جهانشمولی متأثر از هژمونی اقتصادی، سیاسی، گفتمانی در سطح جهانی و ترسیم کروکی جدیدی بر اساس تقسیمبندی و تفکیک هر چه علنی و عریانتر جهان از منظر ارزشی و میزان دسترسی به منابع نظامی، مشروعیت سیاسی، قدرت اقتصادی و پیشرفت صنعتی به «جهان اول» و «جهان اول، دوم، سوم و .. چندم» بود. این ارزشگذاری و مرزبندی مترتب بر دوری و نزدیکی از کانونهای قدرت در «مرکز» و «حاشیه» دست کم از دههی هشتاد میلادی بدینسو، تعیین کنندهی ماهیت اخلاقی و فلسفی سیاستهای روز در قبال ثبات و زوال در جهان بوده است. آنچه در ساحت ژئوپولیتیک (امنیتی، اقتصادی و سیاسی) به نوعی طبقهبندی، تشدید تخاصم و تضاد و یک کلام فاجعه و بحران در سراسر جهان انجامیده؛ این دگرگونی در ساحت اخلاقی نیز به نوعی یکدستسازی جبری، انکار و سرکوب ضرورتها و ظرفیتهای بومی و تبعیض و ارزشگذاری میان مرتبت، کرامت، منزلت و اهمیت زندگی انسانها منتج شده است.
آنچه مورد تمرکز این جستار فشرده خواهد بود، پرسش و بررسی پیوند علّی میان تسلط و تبانی هژمونی نظام سرمایهداری «جهان پیشرفته» و به تبع مشروع و مسلط در تقابل با جهان «توسعهنیافته» مغلوب و قربانی و رشد و سلطهی جریانهای تمامیتخواه، ایدئولوژیک و ارتجاعی و افراطی چون طالبان و دیگر همپالگیهای آنان در منطقه و افغانستان خواهد بود.
مسئله
پیامد روشن و مادی رشد هژمونی غربمحور دست کم طی چهار و نیم دههی گذشته با روی کار آمدن جریانهای نظری و نظامی منتسب به اسلام سیاسی و بنیادگرا در منطقه، ایجاد الگوی تازهای از شیوهی تصاحب قدرت بود. بر اساس مستندات، بسیاری از نیروهای جهادی حین جنگ سرد از میان طبقات و گروههای اجتماعی محروم و بیجا شده به واسطهی حکومت وابسته به بلوک شرق و شوروی وقت متشکل شدند. این جریانهای افراطی زیر نام مجاهدان [مشمول طالبان] با حمایت نظامی، سیاسی و مالی غرب [ به رهبری ایالات متحده و اروپا] در برابر بلوک شرق [اتحاد جماهیر شوروی وقت] در سطح بومی، منطقهای و جهانی، به مرور و پس از دسترسی به نهاد قدرت، ماهیت خویش را واکنشی در تقابل و مصاف در برابر بیتوازنی و تبعیض و نابرابری در سطح جهانی صورتبندی میکردند. برای نمونه، طالبان دستکم طی دو و نیم دههی گذشته با بسط، تسری و تقدیس بنیادگرایی اسلامی و رویکردهای تخاصمی در برابر غرب، تصاحب قدرت به واسطهی اعمال جنایت و خشونت را یگانه نسخهی عملی تغییر موازنه و معادلهی قدرت در جهان معاصر معرفی میکنند. آنچه به زعم آنان اکنون و پس از دست کم دو دوره تجربهی بودن در مناسبات قدرت، به مدد این رویکرد به ثمر نشسته است، از رهگذر خلق وحشت و خشونت خود را برندهی بلامنازع قدرت در مناسبات قدرت و نظم نوین جهانی میشناسند.
باید یادآور شد که بر خلاف تحلیلهای تقلیلگرایانهی تباری، طبقاتی یا ایدئولوژیک صرف، ابعاد فاجعه در افغانستان به راهبرد «زمین سوخته» از سوی طالبان یا دوگانهی مغرضانه و منغعلانهی هژمونی ژئوپولیتیکمحور مرکز/حاشیه خلاصه نمیشود. این فاجعهی انسانی و بحران سیاسی در متنی به مراتب وسیعتر با اشکال دیگر بحران همچون تسریع نابودی محیط زیست، رشد آلودگیهای محیطی از رهگذر فعالیت بیرویهی کارخانهها و شرکتهای بزرگ چند ملیتی تولیدی، تولید بیرویهی جنگافزار، غیرقابل اسکان شدن مناطق مشخصی در بخشهایی از زمین، جابهجاییهای انبوه انسانی زیر نام مهاجرت، شکاف رو به رشد طبقاتی از رهگذر استثمار نیروی کار ارزان، جهش ویروسهای کشنده و پاندمی، ناامنیها، انواع نابرابریها، تضادها، خشونتها و شکافهای جنسیتی، طبقاتی و .. در سطح جهان در ارتباط است. ازین رهگذر، بحران افغانستان در امتداد تولید و بازتولید گفتمان برتریجویانهی جهان غرب [دولت ـ ملتهای سزاوار، مترقی و شمالنشین] در قبال کشورهای امریکای لاتین، افریقا، خاورمیانه و برخی کشورهای آسیایی امری قابل فهم و ردیابی ست.
با این حال، اگر دوباره به مسئله افغانستان تمرکز کنیم و به واقعیت عینی گریز بزنیم، به نظر میرسد که آنچه طی دو دههی گذشته در هیاهوی پوشش اخبار سلسله نشستهای منطقهای و اروپایی چون نشست ناروی در رسانههای جمعی جریان اصلی از نظر دور مانده، تحلیلهای مادی از چشمهها و چشماندازهایست که سازنده و برتابندهی این بحران انسانی، اخلاقی و سیاسی در ساحت گفتمانی است. این واقعیت که طالبان و همپالگیهای آنان در سطح جهانی و منطقهای بیش از هر مقولهی دیگری برآمد و برساختهی سیاستهای متناقض، متخاصم و متضاد سلطهی نظامیگری و سرمایهداریست و در سطح بومی و محلی، پیامد زوال، سرکوب، فساد و ناکارامدی مناسبات استبدادزدهی اجتماعی و مادی مرتبط. این واقعیت که مصالح و منافع هژمونی مسلط و سرمایهداری جهانی و بنیادگرایی نه در ظاهر ــ که گویا دچار رویکردهای آنتاگونیستی و تخاصمی بر سر مسایلی چون آزادی زنان، آزادی بیان و حقوق اقلیتهای جنسی و فکری و اجتماعی و… است ــ که در بنیانهای مادی و ماتریالیستی چون انباشت سرمایه، تصاحب نهاد قدرت، سرکوب، نهادینه کردن استثمار، اختناق و انواع تضادهای طبقاتی و اجتماعی به واسطهی رونق صنعت جنگ، مشترک است.
از این منظر، برگزاری نشست اسلو را باید در امتداد سلسله نشستها و تلاشهایی خواند و فهمید که در تمام این دههها به هدف تحمیل این روایت به مثابهی روایت بومی و مسلط و تحمیق جریانهای پیشرو و بومی برگزار شده است. این تبانی جهانی نه تنها دربارهی طالبان که دربارهی اسلاف آنان در پایان جنگ سرد نیز سندیت و موضوعیت داشت و دارد. چهار دهه پیش رهبران گروههای منتسب به «مجاهدین» نیز با قبضهی خشونتبار قدرت از دههی هشتاد میلادی تا دههی گذشته ـــ برگزاری کنفرانس بن و تشکیل حکومت انتقالی ــ که زیر نام دموکراسی بدون کمترین پاسخگویی در قبال اتهامات و جنایات جنگی توسط جامعهی جهانی در بدنهی نهاد قدرت جذب و استحاله شدند، منابع مشروعیت و هویت سیاسی خویش را تقابل با گفتمانهای هژمونیک و سیاستهای سرمایهداری و شبه استعماری اعلام میکردند. آنچه که به باور نویسنده، آغازگر موجی از تشکل و رشد جریانهای افراطی، بنیادگرا و ارتجاعی در تمام منطقه بود و شاخههای متکثری منشعب از این گفتمان هویتی تخاصمی را ایجاد کرده است.
مصداق این مدعا وضعیت مکرر و مستمر تاریخ سیاسی جاریست. امروز ناروی از مدعیان ارزشها و آموزههای دمکراسی لیبرالی و سرمایهداری برای تعامل و تطهیر طالبان: متهمان به جنایت و خشونت و دهشت در افغانستان فرش سرخ پهن میکند. صدای قربانیان، متضرران و بازماندگان ناپدیدشدگان قهری را در راستای تضمین اهداف و منافع هژمونیک غربی نمیشود؛ عملن زیر نام دانش سیاسی و در سطح دیپلوماسیِ جهانی، به جنایت و سرکوب سیستماتیک صحه میگذارد؛ و به انسانزدایی از ارزش و کرامت جان انسانهای جغرافیای سیاسیای [که در نمودار عمودی قدرت، جهان چندم نامیده میشود]، رسمیت و مشروعیت میبخشد. سیاستی که دردمندانه در دستگاه قدرت حاکم بر جهان دربارهی افغانستان تازگی ندارد و همواره به روی کار آمدن و مشروعیت بخشیدن واپسگراترین نیروها انجامیده است. طالبان بهطور مشخص با استفاده از همین سازوکار قدرت جهانی، طی دو دهه و اندی، با به کار بستن تمام عناصر فرهنگی و بومی به تأسی از اسلافِ مجاهد خویش، با سودجویی از دوگانهی گفتمان جهاد در برابر گفتمان شبهاستعمار غرب و نیز بحران مشروعیت ناشی از سیاستهای ناکام غرب در حمایت از حکومت فاسد، ناکارآمد و غیر دموکراتیک پیشین و با حمایت و دخالت بخشی از کشورهای منطقه و جهان به مثابهی روایت مسلط بیرون مانده از چرخهی قدرت با رویکردی تمامیتخواهانه برای تصرف دوباره قدرت دوباره متشکل شدند و زیر نظارت تمام جهان در پانزده آگست قدرت را به دست گرفتند.
نتیجه
به باور نگارنده، اگر مراد از تحلیل رخدادهای سیاسی جهان، مشمول نشست جاری اعضای طالبان و با رهبران جهان در ناروی، چارهاندیشی و آسیبشناسیست، نیاز است تا سقف انتظار از جهان را بر زمین واقعیت هموار کرد. خاصه الزمیست تا درک و فهم گروههای مستقل سیاسی و اجتماعی پیشرو و بومی ــ خاصه جنبش زنان ــ در درون و برون مرزهای افغانستان از تضادهای گفتمانی و برآمدهای عینی آن در تعیین سیاستهای روز، مستند و مادی باشد. به این هدف ضرورت است تا فعالان گروههای پیشرو در افقی وسیعتر و در متنی مادی و مستند، پیش از هر امر خوانش، خاستگاه، اراده، رانه و انگیزههای تمام بازیگران و بازیگردانان جهانی، منطقهای و بومی را در معادلات قدرت در قبال افغانستان بازشناساند؛ نسبت خویش را با معادلات قدرت تعیین و ثتبیت کنند و در پایان برای ایستادگی در برابر اشکال و ابزار سرکوب ساختاری و سوری متشکل شوند. با نگاهی به تجربهی قدرتگرفتن و مشروعیت یافتن جریانهای افراطی در کشورهای منطقه و شیوهی تعامل جهان با آنان ــ خاصه ایران، سوریه و عراق ــ باید روشن شده باشد که هژمونی مسلط جهان امروز، اصل انباشت سرمایه در تمام اشکال و با هر توجیه است. آن جا که به تضمین و تامین منافعش مرتبط است، کمترین عاملیت و ظرفیت مستقل از سوی نیروها و جریانهای بومی را بر نمیتابد. تلاش جهان برای مشروعیتبخشی «طالبان» محدود به آنان و اکنون و امروز نیست. این روند دهههاست با به دست گرفتن اهرمهای قدرت گفتمانی، با مدیریت و سمت و سودهی اخلاق و افکار عمومی آغاز شده بود؛ آنجا که با غلبه بر آکادمیها، نهادها و رسانهها، نبض امکانها و اولویتها را در متن مناسبات اجتماعی به دست گرفت و از عدهای در بخشی از زیستجهان مشترکمان به نام جهان چندمی، بدوی، مهاجر، دیگری و… عریان و عیان انسانزدایی شد.
در پایان تأکید میکنم، برنامهی تعامل و تطهیر طالبان از سوی جهان را نباید در بازه زمانی چند سال و ماه اخیر و واگذاری قدرت به این گروه جست. میبایست فرای هوچیگری و هیاهوی رسانههای جریان اصلی در سمت و سو دهی افکار عمومی مجالی برای درنگ و تحلیل تاریخی روند این واگذاری و زمینهسازیهای مادی و گفتمانی آن را یافت. این ضرورت خاصه برای جریان دگراندیشان و زنان از آن جهت الزامیست که در خط مقدم مبارزه در برابر این تبانی جهانی ایستادهاند. خاصه زنان بیش از همیشه برای پیگیری مطالبات، انسجام دادخواهی و ایستادگی بر راه مبارزهی برحقشان به جشمانداز تحلیلهای مستقل مادی از متن معین تاریخی و در بستری جهانی نیازمند است. تنها در این صورت است که میتوان از رویکردهای واکنشی صرف و شتابزده گذر کرد؛ از واقعیت، شناختی سوژهگرایانه داشت و با مکث و مرور چشمهها و چشماندازهای گفتمانی و معادلات قدرت هژمونیک جهانی، سناریوهای احتمالی دربارهی جابهجایی و جایگزینی این الگوهای قدرت را در سطحی بومی، منطقهای و جهانی بازشناخت و تمام امکانها و ابزارهای موجود و معین را برای خلق گفتمانی دیگر، افقی روشن و طرحی نو را به کار بست.