نویسنده: لیلا یوسفی
قدمهایم را با احتیاط بر میدارم. پلسرخِ کابل دیگر حال وهوای سابق را ندارد. از دختران شیک پوش و خنداناش خبری نیست. از کنار پاسگاه سوم امنیتی با ترس رد میشوم و آنسوی جاده توجهام را چهار دختری که در نزدیکی کافه «کپ کیک» ایستادهاند، جلب میکند. خودم را به آنها میرسانم.
بعد از احوالپرسی مختصری میگویم : شما جز زنان معترض هستید؟ من برای پوشش خبری این اعتراض آمدهام.
در لحظات نخست هیچ کدام آنها تأیید یا تکذیب نمیکنند. به نظر میرسید، همه چون من از طالبان ترسیده بودند. زمانی که خودم را کامل معرفی کردم، یکی از آنها گفت: «بله خود ما هستیم و قرار است امروز دادخواهی کنیم.» بعدش هم یادآوری کردند که باید قسمی رفتار کنم که کسی؛ پیش از شروع برنامه نفهمند که نیتمان تظاهرات است.
ترس و یأس را میشد عریان از چهرهی تک تک دختران خواند. با رد شدن هر موتر طالبان، ضربان قلبم تندتند میزد و متوجه بودم که چهرهی تک تک دختران هم منقلب میشود و رنگ عوض میکند.
هنوز کنار هم ایستاده بودیم که چند تن دیگر نیز از راه رسیدند. گویا در یکی از پس کوچههای پلسرخ ورقهایی را که حاوی شعارها بود، میانشان تقسیم کرده بودند. بعد از چند دقیقه همه به روی جاده ریخته و شروع به شعاردادن کردند. همه فریاد میزدند: «نان کار آزادی، مشارکت سیاسی».
همه یکصدا و همگام شعار میدادند. در آن تجربه کنار تمام آن ترس و دلهرهی جمعی چیزهای دیگری هم مشهود بود. چیزهایی از جنس شجاعت؛ اراده و قدرت! هنوز ده دقیقهای از آغاز تجمع نگذشته بود که افراد گروه طالبان مسیر زنان معترض را بستند و گفتند: حق دادخواهی ندارند.
معترضان بیش از بیست دقیقهای با افراد طالبان بحث کردند. هر یک از دختران جداگانه تلاش میکرد دلیل دادخواهی را به آنها توضیح داده و توافقشان را جلب کند؛ اما طالبان فقط یک حرف را تکرار میکردند: «شما حجاب درست ندارید».
در این میان، یکی از دختران در حالی که گلویش را بغض گرفته بود، با صدای بلند گفت: «ما نان نداریم. شما برادرم را که یگانه نانآور خانهی ما بود در قندهار کشتید. حجاب یا بیحجابی ما چه دردی از ما را دوا میکند؟» او نتوانست حرفهایش را تمام کند؛ شانههایش فرو افتاد؛ بغضاش ترکید و با صدای بلند گریه کرد.
طالبان، تمام دختران معترض را محاصره کرده و به هیچ یک اجازهی پیشروی و شعاردادن نمیدادند. در همین وقت تعدادی از جنگجویان طالبان، چهار خبرنگار مرد را که تمام مسیر همراه ما آمده بودند، گرفتنه و با خود بردند.
وسایل و کارت هویتشان را ضبط کردند. هرچهار خبرنگار، تلاش میکردند تا دلایل منطقی را پیش کشیده و از شرشان نجات یابند؛ اما مگر یک مشت جنگجو چیزی از منطق و گفتگوی منطقی و آزادی بیان میدانند؟!
دختران معترض در این لحظه، دستهایشان را حلقه کرده و با شکل دادن یک زنجیرهی انسانی از طالبان میخواهند تا خبرنگاران را رها کرده و وسایل آنها را پس دهند؛ اما طالبان با زور و قلدری خبرنگاران را با خودشان میبرند. آخر کار هم طالبان، خبرنگاران را سوار موتر کرده و با خود بردند. به کجا؟ کسی نمیدانست.
با عجله و ترس کارت خبرنگاریام را لای کتابهای داخل بکسام پنهان میکنم و خودم را در میان دختران معترض جا میدهم.گلویم را بغضی تلخ فشار میداد و میسوزاند. میخواستم فریاد بزنم؛ آنقدر بلند که صدایم را به آسمان برسانم: نه! این حق ما نیست. حذف، حق ما نیست!
با دختران معترض، همسو و همراه استم؛ اما تمام فکرم با خبرنگارانی ست که طالبان با خودشان بردند. خودم را به جای یکی از خبرنگاران تصور میکنم.از تصور اینکه با چه گروه وحشیای مقابلام و برای آزادی چه استدلالی باید برایشان بیاورم برای لحظهای سرگیجه گرفتم. به یاد شکنجهی خبرنگاران در روزهای نخست سلطهشان افتادم.
همزمان با خود فکر میکردم وقتی ما و آنها هیچ ابزار، زبان و اشتراکی برای مفاهمه و مراودهی منطقی و انسانی با هم نداریم، گفتگو چگونه ممکن است؟ آنها که زبان گفتگو را برسمیت نمیشناسند و نمیفهمند.
آنها که زبان منطق و مدارا را نمیدانند. آنان گویشوران زبان زوراند؛ متکلمان زبان خشونت و وحشت. آشنایان به منطق گلوله و مرگ. غرق در این افکارم هستم که صدایی میشنوم: «شعارها را جمع میکنیم».
مدتی در سکوت به مسیرمان ادامه میدهیم. بعد از چند دقیقه، هدا «خموش» یکی از سازماندهندگان اعتراض، خطاب به همه میگوید: «شعارهای تان را بیرون بکشید و صدای دادخواهیتان را بلند کنید. هدف اینها فقط خاموش کردن ما است.» فریادها دوباره بلند میشوند: «نان کار آزادی، مشارکت سیاسی».
از جایی به آنسو از مسیر دختران معترض جدا شده و به سمت چپ جاده میروم؛ جایی که جمعی از مردان عابر به دختران معترض چشم دوخته و با نیش و کنایه میگویند: «بهخاطر رفتن به خارج چه کارها که نمیکنند ای زنها.»
یکی از آنها با صدای بلندی میخندد. تیز به طرفاش نگاه میکنم؛ از نکاه خیره و پاچههای بلندش حالم بهم میخورد. مرد کناریاش با غیض میگوید: «فاحشهها از کار و بارشان پس مانده و حالی ده سرکها برآمدن. برین بمیرین.»
دلم میخواهد نزدیک شوم و سیلی محمکی به دهان گشاد و لقاش بزنم؛ اما با خودم میگویم: «او یک مرد است. آنهم یک مرد افغان! مگر چه حقی با آمدنِ همباوراناش به قدرت از او ضایع شده؟ وقتی به نام جنسیت و دین و ملت، مزیت کم ندارد.»
سرم را میچرخانم. تمام دکانداران با دهانهای باز و چشم های از هم دریده، در حاشیهی پیادهرو ایستادهاند. آنان خیره دختران معترض را تماشا میکنند. حرفهای بعضیشان به وضوح شنیده میشد که میگفتند: «همهی اینا بخاطر کیس جور کردن است، همهی اینا فاحشه استن. مردای اینا که غیرت نداره. خواهرای خوده لچ و لق د سرک کشیده باز توقع داره کشور آباد شوه.»
به خودم نهیب میزنم: ایده و عقیدهی این مردان و رهگذران هیچ تفاوتی با طالبان ندارند و تداعی این واقعیت، حالام را منقلب میکند. نمیتوانم آنجا دوام بیاورم. دوباره به دختران معترض میپیوندم. به سراغ دختری میروم که بلندتر از همه شعار میدهد و در مورد دلیل حضورش در اعتراض میپرسم.
برای چند لحظهای سکوت میکند؛ بعد آهی از نهاد میکشد و میگوید: «میدانی! درد دارم؛ درد مرا این روزها هیچ کسی نمیفهمد؛ حتا خدا. طالبان سر نامزدم را در مسیر کابل – میدان وردک، با تار گدیپران بریده و کشتند. امروز هم میخواهند خودم را بکشند. مه اگر برای خون او اعتراض و دادخواهی نکنم، کی کند؟ مه اگر صدا بلند نکنم کی صدا بلند کند. این وحشیها عشق زندگی مرا کشتند؛ امید و فردای مرا گرفتند.»
هنوز حرفهایم با او تمام نشده که شمار دیگری از طالبان از راه میرسند. وحشت دوباره همهجا را میگیرد.
نزدیک دانشگاه غرجستان در پلسرخ موقعیت داریم. یکی از افراد طالبان به محض پایین شدن از موتر تلفون یکی از دختران معترض را با زور و خشونت میگیرد و با صدای بلند میگوید: «فاحشه! فلم نگیر!» دختر درحالیکه رنگ از چهرهاش پریده و به آن جنگجوی طالب با التماس می گوید: «لطفن تلفون مه پس بده، دیگه فلم نمیگرم».
با اصرار زیاد تمام دختران تلفون آن دختر معترض دوباره برگردانده میشود. دیدن دوبارهی چهرههای جنگجویان طالب برایم تحملناپذیر میشود. از دختران معترض جدا شده و به قصد رفتن به خانه و تهیهی گزارش تکسی میگیرم.
در راه سرم را به شیشه تاکسی تکیه میدهم و چشمهایم را میبندم؛ تقلایم برای آرام شدن بیفایده است. ضربان قلبم همچنان تند است و دهانم خشک. در تمام مسیر راه، خروش صدای همسرنوشتان معترضم در خیابانهای خفته و خاکگرفته در گوشم طنین میاندازد : «نان، کار، آزادی، مشارکت سیاسی».